عنوان اثر: عطف کاتب: آناهیتا.ص در موضوعِ: عاشقانه به قالبِ: سپید
دیباچهای بر اثر:
دست بر قلم افگار پیوسته از زندگی
دریافته بودم
درونم کودکی مرده است
گویا همان داستان تکراری عاشقی
با جلوه گری دیگری از تو
پس تمامی سطور را ازبر می نویسم
سلام آخر، خداحافظی اول!
پس از گذشت ۱۰ الی ۱۵ پست از مجموعه شعر خود، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید. توجه داشته باشید که مجموعه اشعار تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
شنیده ام که دست بر رهسپاری جسته ای
و من شعرهایت را خط به خط نخوانده ام
شاید که روزگار،ماورای عقربه های اهتمام
درون حفره های عظیمی از انهدام عشق
به دیار فانی شتافته و فراموش شده است
نگاهم کن! آنچه که برایت شفاف و خواناست
شلاله ی دیدگانم که در پس قله های سیاهی
تضادیست آمیخته با غربت احساسم به تو
دست نیرنگ زمانه، شروعی بر زوال عاشقی
و امیدهای غرق شده در ابهام مرداب جوانی
دستانی را که ندیده بو*سه ی رهایی زده اند
دگر هرگز به طلب هم آغوشی تو نمی پوین
زیر آروار آن گور سرد، دنبال چه می گردی؟
پوسیده های احساس پر کشیده ام؟
یا سیلاب اشک های آویخته بر دیوار خانه؟
آری... این ناتمامی تمام شدنیست!
نخستین سرآغاز من بر تنهایی!
دستانم را زنجیر بستند
شاید چون دیوانه بودم
همان م*ستِ گداخته ی تنت
که هر نفس الفبایش تو بودی
این چنین شد و آنچنان
چرخش فلک و هفت آسمان
سببی شد تا مغموم شوم
اما...
اما دیگر محنتی نیست
هرچند که وبالی باشد
چون تو را نمی شناسم
سما را نمی شناسم
دریا را نمی شناسم
انگار من،
حتی خودم را هم نمی شناسم
در پس سوگواری رفتنت
پاییزِ قلب مضروبم
برگ ها را می غلتاند
و جان درختان را می گیرد
خبری از بهار تبسم دلنشین نیست
و در میان ظلمات فراقت
تیراژی از خود یافتم که آشناست
سکوت پس از فغان شبانه آشناست
چنگال تیز بغض گلویم آشناست
چون دیگر تو آشنا نیستی
عطر موهایت آشنا نیست
طنازی و وقارت آشنا نیست
همان دلربای جفاکاری که
گویا هرگز آشنا نبود
مبادا عشق عجین فراموشی گردد
عاشق عریان از دیوانگی شود
و عقل سلطنتی آغاز کند
گرچه هرگز فراموش نشود اما
همچون زغالی سوزان که شعله ای ندارد
فقط به جوشش خود درآید و بس!
مدتیست نیامده ای
همین حوالی ندیدمت
شاید همانجا باشی
زیر سایه ی درخت بید
یا در میان ازدحام مردم
که یاسمن های بنفش
آن سوی خیابان تبریز
از عطر بی نظیر تنت
عصیان کرده اند
و پشت همین پنجره ها
که دیگر خبری از انتظار نیست
قامت تو را ندیده ام
آن پیراهن پر از شکوفه
که شب ها بر تن داشتی
و کتاب همیشگی ات
که هرگز تمامش نکردی
هنوز هم همانجا هستند
گویا پای حرکت ندارند
بهتر است این را بدانی
تخت خوابمان هم تنها مانده
شب ها بر آن نمی خوابم
چون یادآور تو هستند
این خانه و پنجره هایش
حتی صندلی چوبی
درون آشپزخانه
که بر مقابلم نشسته
همگی نشان از تو دارند
بر ل*ب پرتگاهی هستم
میان دره های آن
لبریز از انعکاس توست
و تنها چیزی که
بخشی از این انعکاس نیست
فقط منم
منی که تو را از یاد برده ام
و انگار همین اشیاهای بیجان
متعلق به تو هستند.
شاید روزی ژاکت خاطرات را بردارم
و نپوشیده این شهر را ترک کنم.
پای میز قماری نشسته ام
که آگاهم از باخت پایانش
جمله هایم را ازبر می خوانم
هر سحر
با خود تکرار می کنم
که تو را فراموش کرده ام
من
خاطرات را فراموش کرده ام
اما همین جمله ها
آشکارا فریاد می زنند
که درونم چه طوفانی
برپا شده و
گواهی چشمان ترم هستند
سوگند به ناتمام هایمان
سرآغاز تنهایی را دوست ندارم
اعتیاد به حضورت
دودمانم را نیست کرده
من تو را می شناسم
از چشمانت
حتی میان میلیون ها
تن غریب!
بوم تبسم دلنشینت
بر دیوارهای مغزم
میخکوب شده اند
همان زغال سوزان هم منم
کاش از گرمای آتش درونم
ذوب شویم
دوست دارم کتابت را
باهم بخوانیم
و در مقابلم
روی صندلی چوبی آشپزخانه
نشسته باشی
سوگند به ناتمام هایمان
عاشق فراموش نمی کند
اگر فراموش کرد بدان هرگز عشقی وجود نداشته!
بر سر کوچه
نوای سازی می آید
آهنگ گام هایت را
می توانم تشخیص دهم
و لبخند گرمی که بر ل*ب داری
شکوفه ی گیلاس سیمایت را نوازش می کند
شاید چینی بر پیشانی بلندت افتاده باشد
که چتر موهایت زیرکانه مهارشان کرده است
زمین هم
از انحنای اندامت به سایه ها سلام می کند
لابد همان دامن خوش رنگت را پوشیده ای
آن کمند طلایی را چه می توان کرد؟
شکن دلربایش را چگونه درونم نهان کنم؟
زیباروی من
نمی توانم!
دیگر مجال نوشتن ندارم
مکتب عشق خاموش نیست
در کنجی از گیتی ملعون
همان جوان پیردل
تو را ستایش می کند
هرچه پیش تر اقرار کردم
مشتی دروغ بود
همچنان افکارم
در حوالی تو پرسه می زند
آغو*ش تکیده ام
گریان عطر تنت شده
کویر خشک قلبم
محتاج قطره ای عشق!
گمانم دیوانه می شوم
رسوا می شوم
اشعارم آشوب گشته اند
دستانم را می لرزاند
و قلمم دیگر نمی نویسد
دیگر نمی نویسد...
زیباروی من
قرنی از حجران گذشت
تو کی می آیی؟
باران مرا می شوید
تن آغشته به گناهم را
عذاب های چرکین وجودم را
زخم های خون آلود دستانم را
و طالع نگون بختم را
برای همین زیر بارانم
زیر چتر دستان پاکش
می ایستم و با تکرار
شعری زیر ل*ب می خوانم
باران مرا می شوید
مثل مادر مهربانی که
فرزند نافرجامش را
به آغو*ش می کشد
و دست نوازشش را
از او دریغ نمی کند
شاید هم مرا
رها می سازد برای تو
تا آراسته و مطهر شوم
و تمامی دروغ های آشفته
یکباره پر کشند
ولی باران در این میان فراموش می کند
تو را هرچقدر هم بشوید
فایده ای ندارد
چون نمی داند
عشق... بزرگترین عذابیست
که شسته نمی شود..
کاش مردم بدانند
که نقاب خنده ها
تمثیلی از تلخ خندهاییست
که درون آدمی خفته است.
آنها غافلند اما
تو هم خبر نداری؟
که چگونه
درونم فغان می کند
و لبریز از تمنای تو
هر دم
گوشه ای به محراب سعادت
بر حاجت عشق تو
نذر می کنم
حتما خدا هم خبر دارد
تو قادری از مسلمان ترین
مشرک پدید آوری
شاید به همین دلیل است
که صنم وجودت را
از من گریزان کرده
چون بهترین خداییست
که می پرستم
آری من کفر می ورزم
در برابری این جهان
و خالقش
از عشق تو کفر می ورزم
اما تو کجایی؟
وقتی در برابر خدا
آشکارا به سوی جهنم گام می گذارم
تو کجایی؟
آن کوکب شب های تاریکی
خاطرنشان تو و
مَثَلِ غنچه های نو شکفته عاشقی
آیت وفور تو
گم می شوی در آغوشم
درون حصار کوچک بی انتهایش
چشم می بندی
و به آسمان ها پر می کشی
آنقَدَر زیبا می خندی
که پرنده ها به تعلیم نوای آن
بر شاخ و برگ های بهار
چلچله به پا می کنند
استطاعتت چشم گیر است
و توان من برای مقابله
ناچیز!
آوخ! تو نمی دانی که چه
سوری به پا می شود
هرگاه گذر دیدگانم
به دشت چشمانت رجوع می کند
و یقینا تو نمی دانی
مرداب بو*سه هایم
به تمنای چشمه ی لبانت
آواره ی گیسوانت شده..
القصه،
هر واج که از ذهنم آماس می کند
گویا ستایش و مدح تو
نهایتی ندارد و بی غایت
اینگونه ادامه خواهد یافت.
از تکرار این نمایش عاطفه ام
عذر مرا پذیرا باش که زین پس
این عاشق هرگز
سرانجامی نخواهد داشت.
ل*ب پرتگاهی ایستاده ام
چنگی بر گلوگاهم،
در اوج ها فریاد می زنم
وجودم لبریز از شعله ها
همچون سیلی
طغیان می کنم
اما هیچ فایده ای ندارد
انگار روحم از جلد ترک شده است
تمامی شعر هایم،
نقطه ی آخر خط ندارند
ولی انتها کجاست؟
آن را هم نمی دانم
پرستش تو و خواستنت
یا نوشتن سطرهای عاشقانه،
کدام باعث می شود
به سویم باز آیی؟
همان را انجام می دهم!
شرافتمندانه و با آغو*ش باز
حتی بعد بارها گناه
می بخشمت و می پویمت
اما تنها می خواهم فقط
از میان شکوفه ی لبانت،
کلمه ی خداحافظی را حذف کنم
من تو را از یاد نمی برم
نمی توانم ببرم
بیا و از یادم نبر
فراموشم نکن
قرن ها زمان نداری
ثانیه ها زمان دارم
تا داشته باشمت،
تا صاحبم شوی
تمامی این سخنانم
برای توست
برای تو می گویم
برای تو می نویسم
پس چرا جوابگوی
دعاهایم نمی شوی؟
چرا در برابر حاجاتم
روا نمی شوی؟
ای تنیده در بسندگی
تو همانی که مرا گریاندی؟
شنفته بغض هایم را
دیگری آسوده خنداندی؟
بگذار که آگاه شوم
با کدامین وجدان
این ستم را
بلای جانم گرداندی؟
ای تنیده در شیفتگی
مجالی بر بخشش نیست!
حتی اگر خدایت ببخشاید
بخشاینده ی حقیقی کیست؟
دریاب که من دولت ندیده
از جانب تو رانده شده
دگر بار هرگز
بر تو گذری نخواهم کرد!
ای تنیده در فریفتگی
رخصتی روا کن که
این شعرم تماما دروغ باشد
و برای تو نویدی از فروغ باشد
بدان آنچه حقه ی ریاست
شاید که این من بیچاره را
شندرغازی از آزردگی نبودت،
رهایی سازد..
از کجا شروعی خواهیم کرد؟
وقتی عشق و نفرت آمیخته شده اند و هیچ مرزی وجود ندارد
و سرای کهن ما همان رنگ و بوی همیشگی را ندارد!
حتی برای نقطه ی ابتدا هم دیر شده
و خط پایان آنقدر بعید به نظر می آید که
قدم هایم وزین ترینند.
شاید بدانی تناقض گفته هایم به قدری محنت انگیز است
که خود نیز در وصف آن درمانده ام تا به چه لسانی آیت کنم.
چگونه از بر دیدارت برآیم
و همچون تشنه ای در صحرای بی پایان
به سویت خیز نیابم؟
برایم بگو
که عشق با چه نقشی نگارین شده؟
با چه صدایی به آواز درآمده؟
و با کدام دستانی لم*س شده؟
برایم بازگو
ستمی که از عشق آید آسوده است
یا جفای ظالم؟
غدر در عشق بخشودنیست یا دوستی که وفا نکند؟
شاید که صفات رحمانی و رحیمی
تنها شایسته ی پروردگار بزرگ باشد
ورنه بندگی را چه به عظمت الهی؟!
حتی عشق هم نتواند
آدمی زاد را تامین کند..
مرا فسرده در جان کرده ای؛
کشیده در میان تلاطم امیال
آویزان از کلاه قرمز عاشقی،
گیسوانت را پوشانده ای.
مرا در بر خطوط نامیده ای؛
به نیت بخت نیک و طالعت
اشعاری گنجانده در تفال،
دیوان حافظ را گشودهای.
تو را از ابتدا ازبر کرده ام
سخنانت را درونم مقرور و
ناگفته هایت را مکتوب کرده ام.
تو را ذره ذره دمیده ام
عطر یاست را خریداری
و رایحهی زلفت را بوسیده ام.
این نشانها را نظرکن
که گویای مدح زیبایی هایت است.
اندکی لطف و فضل کن
که شفای احوالم شود.
بدان ای زیبای من!
اینگونه دیوانه ای عاشق شده ام
و تو را نمونهی ادیب عشق ساخته ام.
هرچند کلام را کوتاه باید کرد
و اعمال را پیوسته؛
پس در پایان این رقعه نیز
برایت کوتاه می گویم
که پیوسته دوستت دارم.
بی آن که دانم آنگاه گرفتارت شدم
در وهم این عشق دوستدارت شدم
میازار این درویش احساس را که
هیچ نداند کجاست مکه ی عشق
صدایت شنیدم و بی اختیارت شدم
در پندار زیبایی تو شهریارت شدم
شهر من تنت و شهرزاده ام تویی
بر سیمای این وطن یادگارت شدم
قلمی خونین بر دفتر اسرارت شدم
بازآی بر بوی بهاری سرای رویاها
عاشق سیه چشم تو رهسپارت شدم
شیفته ی آن حسن رخسارت شدم
دلدارت شدم
یارت شدم
م*ست و خمارت شدم
پریشانت شدم
آخ که دیوانه ات شدم..
کاش بدانی..