تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

همگانی ناداستان | انجمن کافه نویسندگان

عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

انجمن کافه نویسندگان

ناداستان (Nonfiction) قالبی ادبی است که ریشه در واقعیت دارد. روایت‌های مستندی مثل زندگی‌نگاره، سفرنامه و… که با اتفاقات روزمره پیوند می‌خورند و برای خیلی‌ها از داستان جذاب‌ترند. تجربه‌هایی که با تکنیک‌های داستان‌گویی روایت می‌شوند اما به‌خاطر واقعی بودن، واضح و جسورانه‌اند.

در گذشته نویسنده و هنرمند را کسی می‌دانستند که از قدرت تخیل بالایی برخوردار باشد؛ یکی که می‌تواند تصویرهایی بکر و جذاب برای مخاطب خلق کند و هر چه بیشتر از واقعیت فاصله بگیرد. اما این روزها کمتر نویسنده‌ای را می‌توان یافت که ناداستان ننوشته باشد و به مواجه‌ی بی‌واسطه با واقعیت نرفته باشد...

برخی از زیرشاخه‌های ناداستان عبارت‌اند از:
زندگی‌نامه (Biography)
خودزندگی‌نامه (Autobiography)
روزانه‌نویسی (Dairy)
شرح حال‌نویسی (Memoir)
سفرنامه
غذانامه (Food Writing)
جستار (Assasy Journalist)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

بازی کردن پا می‌خواهد، یار می‌خواهد، کسی که با او بازی کنیم. وقتی این یار و پا نباشد،بازی دوسرباخت است؛ از هر وری که بروی مغبومی. تک‌فرزندها، آنها که تنهایند، آنها که در تنهایی گیر کرده‌اند، یادمی‌گیرند با خودشان بازی کنند. به خودشان ببازند، خودشان را ببرند. تنها‌ها یاد می‌گیرند یاری نیست؛ حریفی، برنده و بازنده‌ای. یاد‌ می‌گیرند در این تنهایی خودشان را سرگرم‌ کنند. بهار کاتوزی در این زندگی‌نگاره از این تنهایی و سرگرم شدن فُرادا نوشته.

تونل وحشت/ بهـار کاتوزی/ زندگی‌نگاره
موضوع: بازی
(منبع: سایت ناداستان)

بازی کردن برای تک فرزندها آسان نیست، زندگی هم همین‌طور. ما با خودمان بازی می‌کنیم، همان‌طور که به خودمان دیکته می‌گوییم، با خودمان دوست می‌شویم، خودمان را می‌بریم بیرون، با خودمان غذا می‌خوریم، با خودمان می‌رویم سینما، کافه، به خودمان مسیج می‌دهیم، به خودمان عشق می‌ورزیم، از خودمان خشمگین می‌شویم، خودمان را رها می‌کنیم و باز به خودمان برمی‌گردیم. ما کمی بیشتر از بقیه تنهاییم یا کمی زودتر از بقیه تنهایی را کشف می‌کنیم. اما این خودمانی بودن تا یک جایی جواب می‌دهد. در کنار این حجم از تنهایی، ما به زندگی با دیگران نیاز داریم، همین‌طور به بازی کردن با آنها و این می‌شود یکی از اولین چالش‌های زندگی تک فرزندها. با دیگران بازی کردن، کاری که بلد نیستند.
تک فرزندها معمولا سخت‌تر یا کمتر از بقیه‌ی بچه‌‌ها بازی می‌کنند چون شرایطش برای‌شان فراهم نیست. به همین خاطر من، به رسم کودکی و به جبران بازی‌های نکرده، هنوز با خودم بازی می‌کنم، هنوز همان‌طور تنها. مثلا بازی امروز رفتن به بام تهران است. می‌خواهم بروم بام، طبق معمول خودم را آن گوشه‌موشه‌ها لای درخت‌‌ها پنهان کنم، آب معدنی و شکلات و سیگارم را بگذارم سمت چپم، کتاب و دفتر یادداشت را سمت راستم، زل بزنم به کوه مقابلم و شروع کنم. این بازیِ نوشتن‌خواندن من است. فکر کردم این متن را باید در بام بنویسم. در بام که باد می‌وزد و من پایم روی زمین نیست، برخلاف کودکی‌ام که همیشه پایم روی زمین بود، سفت.

پدر و مادرم که از ابتدا می‌دانستند من همین یک دانه باقی خواهم ماند، و همین یکی هم از دست‌شان در‌رفته بود، به محض تولد من دستمال قدرت‌شان را بستند که بچه‌ی ما نباید لوس شود. به خاطر همین من خیلی وقت‌‌ها امکانات بچه‌های بیشتر از یکی را نداشتم که مبادا لوس شوم و در نهایت از یکی یک‌دانه بودن تیپیکال برای من فقط مراقبت و کنترلش ماند. کنترلی که از همان ابتدا بازی کردنم را شکل و تغییر داد.
اولین هم‌بازی‌های من مادربزرگم و عمه‌‌‌‌‌‌ام بودند. با مادربزرگ خاله‌بازی می‌کردیم. او می‌شد دختر من و من مادرش. خودش را برایم لوس می‌کرد. شاید این بازی تنها لحظاتی بود که او در تقابل با زندگی سختش کمی می‌توانست لوس شود و کودک، می‌توانست کمی بازی کند. با عمه‌‌‌ هم همچین بازی‌هایی می‌کردیم اما وقتی ازدواج کرد، رفت. من افسرده شدم و از شوهرش متنفر. او را خواهر خودم و هم‌بازی‌‌‌‌‌‌ام می‌دانستم، البته با بیست‌و‌پنج سال اختلاف سن. کمی بعد متوجه شدند این بچه به هم‌بازی‌های همسن خودش احتیاج دارد اما کجا و چطور با آنها بازی کند؟ کوچه؟ هرگز. خانه‌ی آنها؟ هیچ‌وقت. خانه‌ی خودمان؟ تنها راه همین است. بچه‌‌ها باید بیایند با بهار بازی کنند. بچه‌‌ها هم آمدند. در واقع مادرم بچه‌‌ها را دعوت می‌کرد به خانه که با من بازی کنند. از اینجای ماجرا به بعد را مادرم روایت می‌کند چون من خیلی یادم نمی‌آید. فقط یادم است اصلا از آن بچه‌‌ها خوشم نمی‌آمد، یعنی اصلا ترجیح می‌دادم نیایند با من بازی کنند. گویا به محض ورود بچه‌‌ها به خانه‌ی ما، اسباب‌بازی‌های من خیلی نامحسوس کم و کمتر شده بود. حالا این اسباب‌بازی‌‌‌‌‌هایی که حرفش را می‌زنم مثلا کلا چهار پنج تکه بود زمان ما، پس کم شدنش خیلی به چشم می‌آمد. مادر پرس‌و‌جو می‌کند و می‌فهمد این بچه‌‌ها برای بازی کردن با من از من رشوه، باج، حق‌السکوت یا بهتر است بگویم حق‌البازی می‌گرفتند. بله، آنها می‌خواستند اسباب‌بازی‌هایم را به آنها بدهم تا در عوضش با من بازی کنند. من هم می‌دادم بی‌اینکه واقعا بخواهم با من بازی کنند. مادر فهمید. پای بچه‌‌ها از خانه‌مان بریده شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان



اولین عروسکم را خوب یادم است. اولین عروسک مهم‌ترین است، چیزی در مایه‌های اولین عشق. با آن می‌خوابیدم، بلند می‌شدم، غذا می‌خوردم، شده بود همراهم، همراه منِ تک فرزند. تنهایی‌ام را با او تقسیم کرده بودم و بارش کم شده بود. اطرافیان هم او را به رسمیت شناخته بودند که همین خوشحال‌ترم می‌کرد و عروسکم را واقعی‌تر. برایمان مهمان آمد از شهرستان. خانه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کردیم و خانه‌ی مادربزرگ هم پاتوق بود. مهمان‌‌ها رفتند. عروسک هم غیب شد. گشتیم، نبود. احتمالا مادر و پدر حدس زدند چه اتفاقی افتاده که هی سعی کردند حواسم را پرت کنند. اما از عروسکم برایم یک شیشه شیر مانده بود که یادآوری‌اش می‌کرد. این روزها جزو معدود دفعاتی بود که کمی لوسم کردند. برایم یکی دو تا عروسک گرفتند، مادر و پدر و عمه‌ها. اما این عروسک‌‌ها تا مدتی برایم حکم استخوان لای زخم را داشت. شکست عشقی خورده بودم. همدم تنهایی‌ام را از دست داده بودم. جایش در تختخوابم خالی بود. کمی بعد فراموش کردم. مدتی بعد سفری رفتیم شهرستان. رفتیم سری بزنیم به خانه‌ی همان قوم‌و‌خویش، مراسمی بود به گمانم. عروسکم را دیدم. لخت‌و‌عور، بدون یک پا و یک دست، همه‌ی صورتش خودکاری شده بود و بی‌کس‌و‌کار و تنها افتاده بود آن وسط. دختر فامیل دزد عروسکم بود. رفتم طرفش. گریه‌‌‌‌‌‌ام گرفت. تو که می‌خواستی این بلا را سرش بیاوری چرا دزدیدی؟ شبیه کودکان سوری بی‌جا و مکان و بی‌خانواده رها شده بود بیرون مرز و… بی‌چشم.‌‌‌ ای لعنت، چشمش را هم در‌آورده. برش داشتم. می‌خواستم بیاورمش. مادرم گفت: «نکن، زشته. تو همون کارو با اون نکن.» عروسک را گذاشتم و آمدم. این جزو معدود دفعاتی است که نمی‌دانم راهکار تربیتی مادرم درست بوده یا غلط. من باید عروسکم، بچه‌ی بی‌پناه آن طرف مرز مانده‌ام را می‌آوردم، حتی اگر یک چشم و دست و پا نداشت. چرا مادر گفت ولش کن؟ هنوز به او فکر می‌کنم.
فقط زمانی حق داشتم پا به کوچه بگذارم که چرخ‌و‌فلکی می‌آمد. بچه‌‌ها عین مور و ملخ می‌ریختند. من همیشه همراه کسی بودم، یا مادربزرگم یا عمه. پدرومادرها پولی به آقای چرخ‌و‌فلکی می‌دادند، هر بچه خودش را می‌کشید در یکی از صندلی‌ها و چرخ‌و‌فلک که خیلی تاب می‌خورد حرکت می‌کرد. آقای چرخ‌و‌فلکی آن‌قدر تند می‌چرخاند که جیغ همه‌مان در‌می‌آمد. اول فکر می‌کردم به خاطر لذ*ت و هیجان ما این کار را می‌کند. ولی در صورت او که احتمالا هر صبح در سرما و گرما از محله‌‌‌ای در یک طرف شهر راه می‌افتاد و عصر، لت و پار از کشیدن چرخ‌و‌فلک، به محله‌‌‌ای در طرف دیگر شهر می‌رسید نشانی از خنده نبود. او تند‌تر می‌چرخاند تا زودتر تمام شود. محاسن تک فرزند بودن اینجا بالاخره کمی به من ماسید. بچه‌‌ها اکثرا یک دور سوار می‌شدند چون زیاد بودند و مادر باید همه را سوار می‌کرد، من هرچقدر دلم می‌خواست سوار می‌شدم. بچه‌‌ها از من بدشان می‌آمد، من از بچه‌ها. کمی بزرگ‌تر که شدم، خانوادگی چرخ‌و‌فلک شهربازی مرحوم را سوار می‌شدیم، چند آدم بزرگ و یک بچه در میان‌شان، من. می‌رفتیم در صف، صبر می‌کردیم و تا نوبت‌مان می‌رسید باید زود سوار می‌شدیم، چون کل چرخ‌و‌فلک متوقف شده بود. سوار شده و نشده و بی‌تعادل راه می‌افتاد. بین راه می‌نشستیم. عملا خیلی نمی‌چرخیدیم چون مدام واگنی خالی و دوباره پر می‌شد. فقط مجالی بود که لحظاتی شهر را ببینی زیر پایت و من با خانواده‌‌‌‌‌‌ام بازی کنم، چرخ‌و‌فلک بازی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

شهربازی و پارک ارم قصر رویاهای کودکی ما بود. این روزها وقتی می‌بینم دوستانم چقدر زیاد و آسان بچه‌هایشان را به مجموعه‌های بازی می‌برند کمی دلم برای خودمان می‌سوزد. ما هر سال سعی می‌کردیم ممتاز شویم که یکی از این برگه‌های تخفیف ممتازی شهربازی بگیریم و بهانه‌‌‌ای بتراشیم برای رفتن به آنجا. وارد شهربازی که می‌شدم قلبم می‌گرفت. آن گوریل‌انگوری بزرگ ورودی می‌توانست هر بچه‌‌‌ای را از شادی تا پای سکته ببرد. اولین جمله که بارها تکرار شده بود و باز تکرار می‌شد این بود: «دست منو ول نکنیا بهار، گم شی دیگه نمی‌تونیم پیدات کنیم، می‌بینی چه شلوغه؟» تمام شد. لذ*ت و هیجان جایش را به ترس می‌داد. مامان و بابا را بچسب که گم نشوی. همیشه چشمت به‌شان باشد که گم نشوی. بچه‌‌‌‌‌هایی که گم می‌شوند، دیگر هیچ‌وقت پیدا نمی‌شوند. بچه‌‌‌‌‌هایی که گم می‌شوند می‌میرند. دستت را در چرخ گوشت نکن.
یک پارک ارم بود و یک ترن هوایی و یک تونل وحشتش. من را که تا سال‌ها سوار ترن هوایی نمی‌کردند. اصلا سنم اجازه نمی‌داد. اما تونل وحشت چرا. بلیت می‌گرفتند، سوار تونل وحشت می‌شدیم و در همان بدو ورود چشم مرا با دست می‌گرفتند. من از تونل وحشت فقط یک سری صدا می‌شنیدم که تخیلم را به کار می‌انداخت و ترسناک‌ترین تصاویر را می‌ساختم و بس. بیرون که می‌آمدیم بزرگ‌ترهای دور و بر می‌خندیدند که «خیلی بامزه بود ولی خوب شد چشم بهارو گرفتیم، اون تیکه‌‌‌ای که اسکلت اومد خیلی بد بود» و من سال‌ها به آن تکه‌‌‌ای که اسکلت می‌آمد فکر می‌کردم و تصویر می‌ساختم و برایم سوال بود که چرا اصلا من را می‌برید وقتی چشمم را می‌گیرید. اما باز هربار می‌رفتم تا آن‌قدری بزرگ شدم که خودم رفتم، آن‌هم با چشم کاملا باز. اولین جمله‌‌‌‌‌‌ام این بود: «این بود؟» تخیلات من خیلی جلوتر رفته بود، اینها که بیشتر خنده‌دار بودند تا ترسناک.
اما ترن هوایی را بالاخره با بابا سوار شدیم، دور از چشم مامان و زمانی که مرا به رسمیت شناخت. فقط لحظه‌‌‌ای را به یاد می‌آورم که آرام آرام به قله نزدیک شدیم و بعد من فقط جیغ می‌زدم. یک لحظه‌‌‌ به بابا نگاه کردم. خیلی خونسرد نشسته بود و به من می‌خندید. طبیعی است، برای او بچه‌بازی بود. همین تصویر را از او به خاطر دارم، وقتی برای اولین و آخرین بار دوتایی با هم رفتیم پرواز. گفت: «یه کم می‌خوای حال کنی؟» و دماغه‌ی هواپیما را انداخت پایین و من چسبیدم به صندلی: جی منفی. احساس می‌کردم اعضا و جوارحم به پرواز درآمده‌اند. قادر به تکان دادن حتی یک انگشتم هم نبودم. بابا را نگاه کردم. خونسرد نشسته بود و می‌خندید. سال‌ها بعد در وین هم چرخ‌و‌فلکش را سوار شدم، چون می‌گفتند بلندترین است در جهان، و هم ترن هوایی‌اش را. می‌خواستم تا می‌توانم پایم را از زمین جدا کنم. ترن که شروع کرد به بالا رفتن به غلط کردن افتادم. وقتی سرازیر شدیم فقط جیغ زدم و خندیدم. احساس کردم دارم می‌میرم، گفتم: «بهار بیا و با عشق بمیر، با حال خوب اقلا.» وقتی پایین آمدم بی‌اختیار تا دو ساعت به همه چیز می‌خندیدم، حتی به ترک دیوار، معجزه‌ی آدرنالین. شاید همه‌ی این کارها واکنشی بود به کودکی‌ام، به آن‌همه‌ مراقبت‌هایی که جسارت انجام کارها را از من گرفته بود. البته سال‌ها بعد در ماجرای سقوط ترن هوایی تهران و قطع نخاع شدن زنی جوان، به نگرانی خانواده‌‌‌‌‌‌ام حق دادم. بعضی روزها یاد آن زن جوان می‌افتم، الان کجاست؟ چه می‌کند؟ او هم مثل من فقط می‌خواست سوار ترن هوایی شود.
بعدها که رفتم مهد کودک، فهمیدم بازی کردن با بزرگ‌ترها هیچ شباهتی به بازی کردن با همسن‌و‌سال‌های خودم ندارد. بزرگ‌ترها بیخودی ترحم می‌کنند، همسن‌و‌سال‌‌ها رحمی ندارند، بزرگ‌ترها به عمد می‌بازند، به همسن‌و‌سال‌‌ها حتما می‌بازی، حداقل من که می‌باختم بس که بلد نبودم. بچه‌‌ها خیلی بی‌رحم‌اند، خیلی زیاد. کاملا غریزی زندگی می‌کنند. برای بقا طراحی شده‌اند و جهان‌شان به معنای دقیق کلمه جهان آکل و ماکول است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

مهدکودک برای من که در شهربازی وقت سوار اسباب‌بازی‌‌‌های کودکانه شدن از نشستن کنار بچه‌‌‌ای دیگر، یک دیگری ترسناک، وحشت داشتم باخت مطلق بود. من قانون زندگی بین بچه‌‌ها را بلد نبودم. اگر اسباب‌بازی‌‌‌ای ازم می‌خواستند، می‌دادم، که گویا نباید می‌دادم. اگر اسباب‌بازی‌ای می‌خواستم که دست بچه‌ی دیگری بود، هرگز از دستش نمی‌کشیدم و او هم هرگز نمی‌داد. مدت‌ها صبر می‌کردم تا شاید بی‌خیال آن اسباب‌بازی شود و ولش کند. هیچ‌وقت اسباب‌بازی‌های خوب سهم من نبود، جز یک بار که زودتر از بقیه برگشتم توی اتاق. بچه‌‌ها هنوز در حیاط بودند. اسباب‌بازی‌های محبوبم همان‌جا رها شده بودند. رفتم یک به یک‌شان را برداشتم. لم*س کردم. ب*غل کردم. فرصت مغتنم بود. یکی از بچه‌‌ها از پشت هُلم داد. متوجه ورودش نشده بودم. خیلی ترسیدم. اسباب‌بازی را از دستم کشید. از ترس یا فشار زیاد شلوارم را خیس کردم. در حیاط نگهم داشتند تا عمه با شلوار تمیز بیاید. عمه من را که گریه می‌کردم برد خانه. یک هفته مهد کودک نرفتم. می‌دانستم چه در انتظارم است. به محض ورودم با این شعر ازم استقبال می‌کردند: «شاشو شاشو شرمنده، جارو بکش شرمنده.» این اتفاق برای بقیه پیشتر افتاده بود. آنها یا فحش می‌دادند یا کتک‌کاری می‌کردند. حق‌شان را می‌گرفتند اما من زیادی پاستوریزه بودم.
جمع بچه‌های محبوبم بچه‌های فامیل بود. پسر و دختر‌خاله‌ها، پسر و دختر‌دایی‌ها، پسر و دختر‌عمه‌ها. آنها مهربان بودند. شباهتی به بچه‌های مهدکودک نداشتند. تابستان‌ها اوج لذ*ت سفر به شهرستان بود. به محض رسیدن ما، بچه‌‌ها از در و دیوار سرازیر می‌شدند. از همان لحظه‌ی اول بازی شروع می‌شد. آنها دوستم داشتند. من هم دوست‌شان داشتم. شبیه خواهر و برادرهای خیالی‌ام بودند، خواهر و برادرهایی که دلم می‌خواست داشته باشم. مرا می‌پذیرفتند. من ایده‌پرداز بازی‌‌ها بودم، پیشنهاد‌دهنده، و آنها تنها کسانی بودند که از پیشنهادهای من استقبال می‌کردند. آنجا دیگر تنها نبودم. «بهار، چی بازیکنیم؟» و شروع می‌شد. در حیاط خانه‌ی مادربزرگ، درخانه‌ی پشت حیاط، در اتاق پشتی خانه‌ی خاله، در اتاق خواب خانه‌ی آن یکی خاله، در حیاط خانه‌ی دایی… همه جا سرای ما بود. یک زن‌دایی باحالی داشتم که حتی خودش با ما بازی می‌کرد. خانه‌ی اوخانه‌ی شکلاتی هانسل و گرتل بود برای من، پر از کیک‌های خوشمزه. ظهرها معمولا همه در خانه‌ی ننه جمع بودند. بعد از ناهار می‌دانستیم چه انتظارمان را می‌کشد. زیر سایه‌ی درخت مو، زیر‌اندازی پهن می‌شد، بالش‌‌‌‌‌هایی روی زیرانداز ردیف می‌شد و باید می‌خوابیدیم. ما هم مثلا می‌خوابیدیم. به محضی که خروپف خاله‌‌ها و مادر و مادربزرگ بلند می‌شد، سر می‌کشیدم از کنار مادر تا بچه‌‌ها را که یکی دو تا در میان بین خاله‌‌ها خوابیده بودند پیدا کنم. کله‌ی من که بالا می‌آمد، کله‌ی بقیه هم بالا می‌آمد. آرام خودمان را از محاصره آزاد می‌کردیم و به محض رسیدن‌ به حیاط پشتی، جیغ‌مان به هوا می‌رفت. اندازه‌ی استراتژی و تعقل‌مان همین‌قدر بود. به بیدار شدن محتمل آنها با جیغ‌مان دیگر فکر نمی‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم کله می‌کشیدم، اما کسی کله نمی‌کشید. می‌فهمیدم مادرها آن‌قدر دیر خوابیده‌اند که بچه‌‌ها زودتر ناک اوت شده‌اند. خودم هم که چشم‌هایم از خواب چپ شده بود، برمی‌گشتم سر جایم و می‌خوابیدم. فقط فرقش آن بود که مادرها نیم ساعت می‌خوابیدند، ما سه ساعت. من سه ساعت بازی از دست می‌دادم. وقت بازگشت به تهران، جهان برایم تیره و تار می‌شد. دوران صلح باز به سر آمده بود. تنهایی از سر گرفته می‌شد.
پارک لاله و مغازه‌ی کباب چوبی‌فروشی مشرف به آن جایگاه خاصی در زندگی من دارد. بابا ما را می‌برد کباب چوبی می‌خوردیم، بعد می‌رفتیم پارک لاله اما نه فقط برای بازی. پارک لاله برای من از بازارچه‌ی نورانی و رنگارنگش شروع می‌شد که مغازه‌ی محبوبم وسطش مثل الماس می‌درخشید: مغازه‌ی دفترهای فانتزی. من این اسم را رویش گذاشته بودم. دفترهایی که برخلاف دفترهای غمگین و افسرده‌ی معمول ما پر از رنگ بود و تصاویری از شاهزاده‌های رنگی و لاک‌پشت‌های نینجا. دیگر نیازی نبود دفترها را با کاغذ کادو و یک لایه نایلون جلد کنیم تا از آن حالت غمگین و بی‌رنگ و مرده‌‌‌‌اش دربیاید. این دفترها پر از رنگ بودند. بابا می‌گفت: «می‌خوای؟» می‌گفتم: «نه» و می‌خواستم. معمولا برایم می‌خرید، این هم از مزایای تک فرزند بودن. از نور عبور می‌کردیم و وارد تاریکی می‌شدیم. محوطه‌ی بازی پارک لاله آن سال‌ها خیلی تاریک بود. ظلمات. اما بابا همیشه چراغ‌های هیجان‌انگیزی داشت. می‌دویدم طرف تاب. خودم را تاب می‌دادم و اوج می‌گرفتم. از تاب پایین می‌پریدم و می‌رفتم سراغ سرسره. بعضی سرسره‌‌ها یک محفظه‌‌‌ای بالایش بود که داخلش همیشه بوی مدفوع می‌آمد. گفتم بو. برای من بوی آلو بوی اسباب‌بازی است. اسباب‌بازی‌های خانه‌ی خاله‌ی بزرگم همیشه بوی زیرزمین می‌داد و آلو. آنها سال‌ها بود بچه‌ی کوچکی نداشتند. در خانه‌ی آنها چیزی نبود که من باهاش بازی کنم جز اسباب‌بازی‌های قدیمی دخترخاله‌‌‌‌‌‌ام که سال‌ها بود تبعید شده بودند به زیر‌زمین. من که می‌رفتم، اسباب‌بازی‌‌ها بیرون می‌آمدند. اسباب‌بازی‌‌‌‌‌هایی که بوی آلو می‌دادند. زمانی که فیلم طلسم داریوش فرهنگ را دیدم، یاد زیرزمین و اسباب‌بازی‌های خانه‌ی خاله افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

چرخه‌ی تنهایی، شکست و نابلدی‌های من در بازی در مدرسه هم ادامه پیدا کرد. همه می‌دانستند در وسطی باید اول من را بزنند. یک دوره‌ای سعی کردم بل بگیرم تا جایگاهم را ارتقا بدهم، اما نتیجه فقط این شد که به جای سه چهار پاس، با دو پاس حذف می‌شدم. در والیبال، در بدمینتون، در بسکتبال بد، و در پینگ پونگ که دیگر افتضاح بودم. من آن‌قدر بازی نکرده بودم که هیچ‌جور بازی کردنی را در هیچ سطحی بلد نبودم و آن‌قدر «باید بهترین باشی» را در ناخودآگاهم کاشته بودند که به محض هر شکست بی‌تلاشی عرصه را ترک می‌کردم. اما هر چقدر هم که بد بازی می‌کردم، همیشه این احساس را داشتم که جمعیت عظیمی دور تا دورم بازی من را تماشا می‌کنند و تشویقم می‌کنند: «بهار بهار بهار.» از همین جاها بود که کم‌کم بازی مورد علاقه‌‌‌‌‌‌ام را پیدا کردم. نمایشگری یا… تئاتر. تنها جایی که برای اولین بار قهرمانش بودم، نه بازنده. می‌توانستم هر بازی‌ای که دوست داشتم بسازم و هرطور دوست داشتم بازی کنم. یکی از اولین نمایش‌هایم برای یک درس تاریخ بود. یادم است سه نفر را جمع کردم و بدون تمرین خاصی شروع کردیم به اجرای یک صحنه از رویدادهای تاریخی صدر اسلام. دیالوگ اول را خودم این‌طور شروع کردم: «ای مشرکان…» و ادامه دادیم. تمام که شد معلم گفت: «کاتوزی، خودشون که به خودشون نمی‌گفتن مشرک» و خلاصه شروع شد. بازی محبوبم را پیدا کرده بودم. به هر بهانه‌‌‌ای بچه‌‌ها را جمع می‌کردم، قصه‌‌‌ای دست‌و‌پا می‌کردم و با یکی دو روز تمرین و گاهی بی‌تمرین سر صف و در سرمای اول صبح تئاتر اجرا می‌کردیم. تقریبا از آن زمان به بعد هرچه عکس از من هست عکس اجراهای تئاتر است. عکس دختربچه‌‌‌‌‌هایی که با لباس‌های رنگی و بی‌تناسبی که هر کدام از خانه آورده‌اند ایستاده‌اند کنار هم و مشغول اجرا به بدترین شکل ممکن‌اند، به کلیشه‌‌‌ای‌ترین حالت. اجراهایی که عرصه‌‌‌ای بود برای نشان دادن لباس‌های رنگی‌مان به یکدیگر. لباس‌‌‌‌‌هایی که هیچ تناسبی نداشتند. گاهی رفتگری لباس عروس به تن داشت و معلمی لباس محلی رنگی. آن‌قدر یک‌رنگ، طوسی، سرمه‌‌‌ای و غمگین بودیم که این رنگ‌‌ها لحظه‌‌‌هایی زنده‌مان می‌کرد و عکس‌های مدرسه‌‌‌ای‌مان را از آن حالت ارتشی و کنار هم صف کشیده‌ی تک‌رنگ درمی‌آورد. البته جا به جای عکس‌هایمان معلم‌های سیاه و سرمه‌ای‌مان با مقنعه‌های چونه‌دار و بلند تا روی شکم یا چادر به سر هستند که یا میکروفون را گرفته‌اند یا ایستاده‌اند به تماشا. معلم‌‌‌‌‌هایی که به نظرم غمگین‌اند.


باد در موهایم می‌پیچد. با موهایم بازی می‌کند. خوشم می‌آید. می‌روم سراغ آیپدم تا کمی بازی کنم. معتاد بازی آن‌‌لاینم. مخصوصا وقتی کار فکری می‌کنم.بازی‌های آن‌‌لاین ساده و بچگانه. گاهی سر جلسه‌‌‌ای مهم یا تمرین، متوجه می‌شوند دارم بازی می‌کنم و دعوا و بحث راه می‌افتد. یکی دو بار سعی کردم توضیح دهم دارم تمرکز می‌کنم ولی تلاش بی‌فایده‌ای بود. کسی می‌خواند و از دور نزدیک می‌شود. چه رها جلوی چشم همه می‌خواند و پیش می‌آید. تنها است، صدای بدی هم ندارد. مادربزرگم هم می‌خواند. هنوز هم گاهی زمزمه‌‌‌ای می‌کند زیر ل**ب. صدای خوبی دارد. حالا هم با هم بازی می‌کنیم. سال‌ها است روی تخت خوابیده و یکی در میان من را به یاد می‌آورد. بازی این روزهایمان این است: می‌روم بالای سرش، می‌گویم: «کوکی، من کی‌ام؟» با نگاهی خالی زل می‌زند بهم. می‌گوید: «نمی‌شناسم والا.» می‌گویم: «بهارم کوکی، دختر سیروس.» لبخند می‌زند. نوری در چشمانش می‌آید. می‌گوید: «می‌دونم باهاری.» بازی ترسناکی است. می‌دانم یک روز بالاخره این بازی را می‌بازم.
حالا دیگر همه را گفته‌ام. اگر نگفتم از درختی بالا رفته‌ام، نگفتم در رودخانه با بچه‌‌ها بازی کرده‌ام، نگفتم اردو رفته‌ام، چون نرفته‌‌‌‌‌‌ام و نکرده‌ام. کمرم خشک شده. مدت زیادی روی زمین سفت نشسته‌ام. وسایلم را جمع می‌کنم. بلند می‌شوم و خودم را می‌تکانم. هر وقت از لای سبزه‌‌ها می‌آیم بیرون، اگر کسی رد شود حتما با تعجب نگاهم می‌کند. خب. بازی امروز هم تمام شد. نوشتن حالا بازی محبوب من است. باید تنها بازی کرد. می‌روم به طرف ماشین تا کمی ماشین‌بازی کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

در پرو کتاب‌ها داستان خودشان را دارند، جدا‌ی داستانی که نو‌یسنده سال‌ها زحمت کشیده و نوشته. نویسنده هیچ‌وقت نمی‌داند کتابش تا کجاها می‌رود و دست چه کسانی می‌افتد. فکر می‌کند کتابش می‌رود روی ویترین کتاب‌فروشی‌ها و اگر خوش‌شانس باشد دیده می‌شود و تحسین می‌شود. شاید هم کتابش روزی برایش پول‌ساز شود. در این متن روی دیگری از داستان کتاب‌ها تعریف می‌شود. کتاب‌هایی که بی‌اجازه‌ی نویسنده و ناشر در زیرزمین‌ها و پستوها چاپ می‌شوند و به دست مردم می‌رسند. انگار نه انگار که آن کتاب حاصل چند سال زندگی یک آدم بوده و چه خیال‌هایی برای چاپش در سر داشته.

اصل نخرید/ دنیل آلارکون/ ترجمه امیرحسین هاشمی/ روایت مستند
موضوع: کار (شغل)
(منبع: سایت ناداستان)
(این ناداستان کوتاه‌ شده‌ی متنی است با عنوان Life Among The Pirates که سال ۲۰۱۰ در شماره‌ی ۱۰۹ مجله‌ی گرنتا منتشر شده است.)

مارس پارسال، رودریگو روسالس، مدیر شعبه‌ی پروی پلنتا، ناشر بین‌المللی، تماسی اضطراری از مادرید دریافت کرد. نسخه‌ی غیرقانونی رمان برنده تنهاست را در خیابان‌های لیما دیده بودند. روسالس جا خورده بود. پائولو کوئلیو در پرو (و همه‌جا) از پرفروش‌های همیشگی است و هر کتاب جدیدش بی‌بروبرگرد، تقریبا بلافاصله بعد از انتشار رسمی، به شکل غیرقانونی کپی می‌شود اما این یکی قرار نبود تا قبل از ژوئیه منتشر شود. در واقع حتی به شکل رسمی هنوز به اسپانیایی هم ترجمه نشده بود.
گرچه انتشار غیرمجاز کتاب‌ها در کل آمریکای لاتین و کشورهای در حال‌ توسعه رایج است، هر ناشری در منطقه که تجربه‌ی جهانی دارد می‌تواند به‌تان بگوید مسئله‌ی پرو هم منحصر‌به‌فرد است و هم عمیق. بنا به پیمان بین‌المللی مالکیت فکری، صنعت نشر پرو بیش از هر کشور دیگری در آمریکای جنوبی از نشر غیرمجاز ضرر می‌کند، البته به استثنای برزیل که اقتصادش بیش از هشت برابر پرو است. یک گزارش که سال ۲۰۰۵ منتشر شده نتایج نگران‌کننده‌تری دارد: ناشرهای غیرمجاز بیشتر از ناشرها و کتاب‌فروش‌های رسمی کارمند استخدام می‌کنند و مجموع تاثیر اقتصادی‌شان تا ۵۲ میلیون دلار تخمین زده می‌شود. ناشرهای غیرمجاز در روز روشن فعالیت می‌کنند: دستفروش‌ها در خیابان‌های پایتخت تردد می‌کنند، با کپه‌های سنگین کتاب از بین ماشین‌های ایستاده لایی می‌کشند یا روی یک تکه برزنت آبیِ پاره‌پوره کنار پیاده‌رو بساط کرده‌اند و خرت‌وپرت‌هایشان را چیده‌اند به این امید که همه ببینندشان. جلوی دبیرستان‌ها، موسسه‌ها و ساختمان‌های دولتی پیدایشان می‌شود یا در دالانِ بازارهایی ول می‌گردنند که بیشتر لیمایی‌ها از آنجا خرید می‌کنند. شنبه‌روزی به مردی برخوردم که کتاب‌های قانون غیرمجاز می‌فروخت (نسخه‌های پارچه‌پیچ، با ظاهر رسمی و آن‌قدر خوش‌ساخت که سختم بود باور کنم تقلبی‌اند) و بهم گفت در طول هفته در دانشکده‌ی حقوق یک دانشگاه محلی دکه‌ای اجاره می‌کند، جایی که ناسلامتی قرار است حقوقدان‌های آینده‌ی پرو در مورد قوانین کپی‌رایت، مالکیت فکری و مفاهیم فانتزی و نامربوط دیگر آموزش ببینند. آخر هفته‌های تابستان، این فروشنده‌ها بازار سواحل جنوبی شهر را در دست می‌گیرند یا توی دکه‌های عوارضی بیرون شهر جمع می‌شوند. در حاشیه‌ی این کسب‌وکار، دزدها هم هستند، جنس‌بلندکن‌های حرفه‌ای که تخصص‌شان کتاب‌دزدی است. در تمام نمایشگاه‌های مهم قلاب می‌اندازند و به همه‌ی کتاب‌فروشی‌های رسمی یورش می‌برند تا برای بازار پررونق‌شان کتاب تامین کنند و بعد نوبت می‌رسد به خود ناشرهای غیرمجاز، کتاب‌سازهای غیررسمی که ماشین‌چاپ‌های عتیقه و ازپاافتاده‌شان در خانه‌هایی کاملا معمولی در محلات فقیرنشین سراسر شهر پنهان‌اند. کله‌گنده‌ی این شرکت‌ها می‌تواند هفته‌ای حدود چهل‌هزار نسخه چاپ کند و به خاطر پخش بی‌نظیرشان می‌توانند سه برابر یک ناشر رسمی بفروشند. برای چهره‌ی پرفروشی مثل کوئلیو عدد و رقم‌ها از این هم بزرگ‌تر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

طولی نکشید تا روسالس قضیه را تایید کرد. رفت بیرون دنبال کتاب منتشرنشده‌ی کوئلیو و در اولین تقاطع اصلی گیرش آورد. باید کاری ‌می‌کردند. ناشرهای غیرمجاز پرویی جزو سریع‌ترین و کارآفرین‌ترین‌ها در دنیا هستند، یا شاید بشود گفت خائن‌ترین؛ واقعیتی که کوئلیو و کارگزارهایش خوبِ خوب از آن آگاه‌اند. اوایل این دهه، ناشرهای غیرمجاز صنعت نشر پرو را تقریبا نابود کردند، خیلی‌ها دوام آوردن و احیایش را چیزی شبیه معجزه می‌دانند. معروف است کتاب‌های تقلبی‌ای که در لیما چاپ می‌شوند در کیتو پایتخت اکوادور، در لاپازِ بولیوی، در شهرهای شمالِ شیلی و حتی در بوئنوس آیرسِ آرژانتین دیده شده‌اند. این نسخه‌ی کتاب کوئلیو، اگر قرار بود وارد شود، می‌توانست به احتمال زیاد سرمایه‌گذاری بزرگ شرکت روسالس برای انتشار این رمان در دنیای اسپانیایی‌زبان را بی‌اثر کند. آدم‌های کوئلیو اقامه‌ی دعوی کردند.
و این‌گونه بود که جنگ گاه و بی‌گاه علیه نشر غیرمجاز کتاب در پرو آغاز شد. اتحادیه‌ی نشر پرو شکایتی حقوقی ثبت کرد، روند تحقیقات به جریان افتاد و چند ماه بعد، بیست و سوم ژوئن، بعد از اینکه جست‌وجوی چاپخانه‌هایی که کتاب کوئلیو را چاپ می‌کردند بی‌نتیجه ماند، اتحادیه ترتیبی داد که پلیس به جای چاپخانه‌ها به نقاط فروش یورش ببرد. کنسرسیو گراو انتخاب شد، بازاری در یک خیابان شلوغ در مرکز لیما که به جنس‌های تقلبی‌اش مشهور بود. در عملیات، یک میلیون سل (معادل ۳۴۸ هزار دلار) کتاب چاپ غیرمجاز به دست آمد، تقریبا نود‌هزار جلد. تقریبا تمام شبکه‌های مهم ماجرا را پوشش دادند؛ هرچند که چندتایی‌شان هم اشاره کردند در عرض بیست‌وچهار ساعت دکه‌ها دوباره برپا شدند، پر از کتاب. احتمالا این قضیه تازگی نداشت. ناشرهای غیرمجاز مثل قاچاقچیان مواد مخ*در همیشه فرض‌ را بر این می‌گذارند که درصدی از جنس‌هایشان به بازار نمی‌رسد. این ضررها در بودجه‌شان پیش‌بینی شده، بخشی از هزینه‌ای که پذیرفته‌اند برای کسب‌وکارشان بپردازند.
اما هنوز یک غافلگیری دیگر در کار بود. در ژوئیه، وقتی پلنتا بالاخره نسخه‌ی رسمی رمان کوئلیو را در پرو منتشر کرد، روسالس تصمیم گرفت دو متن را با هم مقایسه کند. خط به خط پیش رفت، صفحه به صفحه، و متوجه شد ترجمه‌ها اساسا یکسان‌اند. همان‌طور که روسالس تصور کرده بود، ناشرهای غیرمجاز پرو حتی نکرده بودند ترجمه‌ی خودشان را سفارش بدهند. در عوض در اسپانیا به نشر پلنتا رخنه کرده و ترجمه‌ی رسمی را پیش از اتمامش دزدیده بودند.
در پرو کتاب‌های جدید ـ به عبارت دقیق‌تر، کتاب‌های جدیدی که قانونی تولید شده‌اند ـ معمولا با برچسب «اصل بخرید» فروخته می‌شوند، یکی از پیش‌پاافتاده‌ترین راه‌هایی که صنعت نشر با آن به تهدید ناشران غیرمجاز واکنش نشان داده. با این حال واقعیت این است که اگر در پرو کتابت غیرمجاز منتشر شود، معادل این است که رفته باشی توی لیست پرفروش‌ها. یکی از نویسنده‌هایی که می‌شناسم تمام نوشته‌هایش را این‌طور تمام می‌کند: با ترغیب خواننده‌ها به خریدن کتاب‌هایش پیش از نشر غیرمجازشان. وقتی در مورد این قضیه ازش پرسیدم اعتراف کرد تا حالا چاپ غیرمجاز کتاب‌هایش درنیامده‌اند اما خداخدا می‌کرد این اتفاق به زودی بیفتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

ناشران غیرمجاز دست‌شان به بخش‌هایی از بازار می‌رسد که ناشران رسمی نمی‌رسند یا برایشان مهم نیست. بیرون لیما، صنعت چاپ غیرمجاز کتاب تنها چیزی است که اهمیت دارد. اسکار کلچادو لوسیو، یکی از انگشت‌شمار نویسنده‌های پرویی که راستی راستی زندگی‌شان را از فروش کتاب‌هایشان می‌گذرانند، ماجرای زمانی را برایم تعریف کرد که به شهر هوانکایو رفته بود تا در یک مدرسه‌ی خیلی فقیر کتاب بخواند. سیصد کتاب امضا کرده بود و حتی یک جلد اصل هم به چشمش نخورده بود. خیلی ساده، نسخه‌ی اصلی گیر نمی‌آمد. هیچ کتاب‌فروشی‌ای در هوانکایو نبود. کافه نویسندگان‌نویس که از ترس شکایت ترجیح داد اسمش را نیاورم ناراحت شده بود که کتابش در زادگاهش گیر نمی‌آمد. پس با یک ناشر غیرمجاز در لیما تماس گرفته بود، قرارومداری گذاشته بود، و طولی نکشیده بود که کتابش در کل کشور فروخته می‌شد. وقتی در مورد قضیه ازش پرسیدم، تاسفی در کارش نبود: «اگه مدیر یه نشر یه کتاب رو بیست دلار بفروشه و یکی دیگه همون رو با سه دلار دربیاره، احتمالا اون مدیره خیلی آدم مزخرفیه.» در چند مورد، ناشران غیرمجاز آثاری از نویسنده‌هایی را نجات داده‌اند که صنعت نشر رسمی فراموش‌شان کرده بود. یکی از دوستانم داستان لوییس هرناندس را برایم تعریف کرد، شاعری نه‌چندان مشهور و پیشرو با پیروانی پروپا‌قرص در میان دانشجویان. نسخه‌های کپی‌شده‌ی مجموعه‌ شعرهای او که دیگر چاپ نمی‌شد سال‌های سال دست‌به‌دست می‌چرخید اما هیچ ناشری به خودش زحمت نمی‌داد آثارش را تجدید چاپ کند. تا اینکه دست‌فروشی از مرکز شهر لیما به این نیاز پی برد، با یکی از چاپخانه‌ها شریک شد و نسخه‌ی غیرقانونی خودش را به بازار عرضه کرد.

یادم است سال ۲۰۰۷، حول‌وحوش زمانی بود که رمان اولم درآمده بود، با دوستم تیتینگر که او هم کتاب تازه‌اش توی کتاب‌فروشی‌ها بود، با ماشین می‌رفتیم ناهار. برای یک نشریه کار می‌کردیم و هوبرت، صاحب نشریه، رئیس‌مان، پیشنهاد کرده بود ببردمان بیرون که جشن بگیریم. سر راه، رسیدیم به چراغ یک تقاطع که بازار هم بود، از آنهایی که دستفروش‌ها تویش میوه و وایت‌برد و روزنامه و اسباب‌بازی‌های بادشدنی می‌فروختند. صحنه‌ای است که در صدها و شاید هزاران چهارراه پایتخت پرو تکرار می‌شود، تصویری آشنا برای هر کسی که در آمریکای لاتین یا هر کشور در حال‌ توسعه‌ی دیگری زندگی می‌کند یا به آن سفرکرده است. بین‌شان طبیعتا کتابفروش هم بود و هوبرت یکی‌شان را صدا زد. فروشنده چاق بود و دست‌وپاچلفتی. ناشیانه بین ماشین‌ها حرکت می‌کرد و کتاب‌هایش را مثل سپر جلویش گرفته بود.
هوبرت پرسید: «چیزی از آلارکون یا تیتینگر داری؟»
مرد اخم کرد: «کی؟»
همین. هوبرت شیشه را داد بالا.
رو کرد به‌مان و گفت: «جفت‌تون ریدین.»
تا جایی که می‌دانم اولین مجموعه داستانم هیچ‌وقت چاپ غیرمجاز نشد که یک‌جورهایی ضدحال است. روزی که با هوبرت رفتیم ناهار، رمانم تازه به کتاب‌فروشی‌ها رسیده بود و قیمتش هم حدود پنجاه سل بود، معادل هجده دلار. تقریبا همان قیمتی که ممکن بود در کتاب‌فروشی‌های آمریکا داشته باشد، با یک تفاوت عمده: در پرو آن رقم معادل بیست درصد درآمد هفتگی یک کارگر معمولی است. راستش از قیمت کتاب شرمنده بودم. وجدانا چطور می‌توانستم از خانواده و دوستانم انتظار داشته باشم آن‌همه بالای یک کتاب پول بدهند؟ البته بجز آن اقلیت طبقه‌ی متوسط به بالا که آن‌قدر پول برای دورریختن دارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

چند هفته بعد در کتابخانه‌ی زندانی در لیما کتابخوانی داشتم. یک جلد‌ از رمانم را همراه برده بودم تا به مجموعه‌شان اهدا کنم اما در کمال شگفتی دیدم زندانی‌ها خودشان یکی دارند. تقریبا به خاطرش شرمنده بودند اما دست‌آخر قبول کردند بهم نشانش دهند. روی کاغذ ارزان‌قیمت چاپ شده بود و کیفیت فتوکپی‌اش تعریفی نداشت: هر چند صفحه یک تار مو روی متن شناور بود و بعضی صفحه‌ها کج کپی شده بود، در نتیجه جملاتم با شیبی غم‌انگیز به لبه‌های بیرونی کاغذ متمایل می‌شد. یکی از زندانی‌ها توضیح داد که کتابم را یکی از بیرون بهش هدیه داده. مدعی شد نمی‌دانسته غیرمجاز چاپ شده است. سر تکان دادم که مثلا باورم شده.
کتابدار زندان ازم پرسید: «می‌شه امضاش کنید؟» البته که امضا کردم، و آن روز زندان را با این احساس ترک کردم که انگار کار مهمی انجام داده‌ام.
کتاب‌های اصل کماکان کالاهایی لوکس با قیمت‌های کمرشکن به قوت خود باقی مانده‌اند که دستِ بیشتر جامعه به‌شان نمی‌رسد. قسمت‌های وسیعی از کشور هیچ کتاب‌فروشی رسمی‌ای ندارند. ایکیتوس، بزرگ‌ترین شهر در ناحیه‌ی پروییِ آمازون با حدود چهارصد هزار جمعیت، فقط دو کتاب‌فروشی دارد که تا ۲۰۰۷ همان‌ها را هم نداشت. کتابخانه‌های مدارس، اگر اصلا وجود خارجی داشته باشند، چیزی در بساط ندارند جز بیست سی جلد عنوان پوسیده که نه ارزش ادبی دارند نه تاریخی. تنها مجموعه‌های درست‌ و درمان بیشتر وقت‌ها در دانشگاه‌های خصوصی جا داده شده‌اند که نه استادها حق دارند در آنها پرسه بزنند نه دانشجوها، کتاب‌ها را بیش از بیست‌وچهار ساعت نمی‌شود امانت گرفت؛ یعنی فقط در حدی که بشود کپی‌شان کرد (بخوانید چاپ غیرمجاز) و برشان گرداند.
در چنین شرایطی چاپ غیرمجاز کتاب‌ها تعجب دارد؟ می‌توانید از غیررسمی بودن قضیه غصه بخورید، می‌توانید اسمش را دزدی بگذارید، می‌توانید برای ضرری که به صنعت نشر رسیده ماتم بگیرید اما اگر عاشق خواندن باشید، انکار این منطقِ امیدبخش سخت است: اگر کسی کتاب می‌فروشد یک نفر هم باید آن‌ را بخرد و اگر کسی کتاب می‌خرد، کسی هست که آن را بخواند و خواندن، به خصوص در کشوری به فقیری پرو، مگر چیز خوبی نیست؟

در ژوئیه، چند هفته پیش از شروع نمایشگاه سالانه‌ی کتاب لیما، رفتم هرمان کرنادو را ببینم، مدیر پیسا، از آخرین شرکت‌های مستقل نشر در پرو که هنوز سرپا است. از آن روزهای عجیب و غریب شهر بود: از آسمانی یکدست خاکستری قطرات ریزی می‌بارید، آن‌قدر غلیظ که می‌شد بهش گفت باران. بارش به لیمایی‌ها شبیخون زده بود. ترافیک این شهر بیابانی از وضعیت فقط آشفته به واقعا وحشتناک رسیده بود. ماشین‌ها یکدفعه توی خیابان‌ها لیز می‌خوردند و عابران پیاده زهره‌ترک می‌شدند.
کرنادو جزو کسانی است که برای حفاظت از حقوق نویسنده‌ها در پرو تا پای جان جنگیده‌اند و هزینه‌ی گزافی هم پای این تلاش‌هایش داده است. پیسا که سال ۱۹۶۸ تاسیس شده زمانی کتاب‌های ماریو بارگاس یوسا را درمی‌آورده و علی‌القاعده کرنادو باید پولدار باشد. اما نیست. روزی که دیدمش تکیده و فرسوده به نظر می‌رسید، اصلاح نکرده بود و مثل کسانی که هفته‌ها است از خانه بیرون نرفته‌اند رنگ‌پریده بود. دفترش در طبقه‌ی نهم ساختمانی زشت، تنگ و گرفته بود. پنجره‌ها به منظره‌ی تپه‌ها باز می‌شد اما کرنادو آفتاب‌گیرشان را داده بود پایین. حسم بهم می‌گفت ماه‌ها است آنها را بالا نداده.
تز کرنادو ساده بود. هرچند نشر غیرمجاز کتاب در پرو همیشه در جریان بوده، تا سال‌های سال در مقیاس کوچک انجام می‌شده و فقط نیاز دانشجوها را رفع می‌کرده. بعد دهه‌ی ۸۰ از راه می‌رسد، سال‌های بی‌نظمی عمومی. کشور به سختی از گرفتاری‌های آن دهه جان سالم به در برد: جنگ داخلی جان هفتاد‌هزار نفر را گرفت و اقتصاد تقریبا متلاشی شد. تا ۱۹۹۰، اَبَرتورم به نرخ سالانه‌ی ۷۶۴۹ درصد رسیده بود و طبقه‌ی متوسط کم و‌بیش از صفحه‌ی روزگار محو شده بود. پیسا حتی در آن اوضاع وحشتناک هم دوام آورده بود اما حالا اوضاع داشت بدتر می‌شد. طبق حرف کرنادو، اولین نشانه‌ی زوال در آخرین سال‌های اولین دوره‌ی ریاست جمهوری آلن گارسیا پیدا شد، وقتی رئیس‌جمهور در یک مصاحبه گفت با توجه به بحران اقتصادی معنی ندارد والدین برای بچه‌ها کتاب‌های درسی اصل بخرند. به عبارت دیگر رئیس‌جمهور داشت از نشر غیرمجاز حمایت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

از دید کرنادو این شروع یک تغییر نگران‌کننده بود. در طول چند سال بعد، نشر غیرمجاز تبدیل شد به پروژه‌ای دولتی. وقتی پرو از خاکستر جنگ سربرآورد، درهای کشور به روی واردات باز شد، ماشین‌چاپ‌های جدید سر‌رسیدند و کشور یک‌‌شبه پر شد از روزنامه‌های ارزان‌قیمت که محتوایشان را به معنای واقعی دولت دیکته می‌کرد. کرنادو معتقد است همین دستگاه‌های جدید باعث رشد صنعت نشر غیرمجاز شدند. کرنادو هم آماج حملات شد، به عنوان ناشر ماریو بارگاس یوسا که پرسروصداترین منتقد دولت وقت پرو (فوجیموری) بود. برادر‌زنش را که مدیر مالی پیسا بود ربودند و پرونده‌اش هم هیچ‌وقت حل نشد. کرنادو آن مصیبت را با عبارت «سه ماه جهنمی» برایم توصیف کرد. فکر می‌کند اقدامی تلافی‌جویانه‌ بوده برای انتشار کتاب‌هایی که دولت دل خوشی ازشان نداشته. در همین زمان، کسب‌وکار اصلی‌اش با حمله‌ی اقتصادی مواجه می‌شود. ناشران غیرمجاز همه ‌جا بودند و مثل کپک همه‌ جای شهر سبز می‌شدند. کرنادو تخمین می‌زند که در دهه‌ی ۹۰ سالی ششصد‌هزار دلار ضرر کرده است. «به سرعت از کسب‌وکاری موفق تبدیل شدیم به کشتی به‌گل‌نشسته و تا خرخره توی قرض.» آن سال‌ها، پیسا بیشتر از ۲۵۰ شکایت علیه جعل‌کنندگان کتاب تنظیم کرد. کارآگاه‌های خصوصی استخدام کردند، فهرست ریزبه‌ریز ناشران غیرمجاز را با اسم‌های واقعی، مستعار، مشخصات ظاهری، نشانی خانه‌، محل‌های احتمالی ماشین‌چاپ‌ها و محل‌های فروش‌شان به پلیس دادند. وقتی حرف می‌زدیم پرونده‌ها را روی کامپیوترش نشانم داد: نامه‌ها، شکایت‌ها، فهرست‌ها، اتهام‌ها.
پرسیدم: «و بعد از این‌همه تلاش؟»
کرنادو گفت: «حتی یه نفر هم توی پرو به خاطر نشر غیرمجاز زندانی نیست. حتی یه نفر.»
دولت فاسد فوجیموری عاقبت کله‌پا شد اما ناشران غیرمجاز ماندند که ماندند. در سال ۲۰۰۱، صنعت نشر پرو داشت سقوط آزاد می‌کرد. چاپ کتاب در طول فقط چهار سال بیست‌وهشت درصد افت کرده بود و چهل درصد از کارگران صنعت نشر از کار بی‌کار شده بودند. این وضع بیش از هرچیز تقصیر رقابتی بود که ناشران غیرمجاز به راه انداخته بودند. نسخه‌های تقلبی سور بز یوسا همان روزی که منتشر شد توی خیابان‌های لیما بود و نهایتا هفت نسخه‌ی غیرقانونی از سور بز درآمد. یک ناشر شرافتمند چطور می‌توانست در این رقابت دوام بیاورد؟ دلیل همیشگی‌ام را در دفاع از نشر غیرمجاز مطرح کردم: فقرِ اساسا اجتناب‌ناپذیر و قیمت نسبتا بالای کتاب‌ها. به نظر کرنادو این استدلال‌ها یک نکته‌ی خیلی مهم را نادیده می‌گرفتند: دستفروش‌ها در همان محله‌های متوسط به بالایی جمع می‌شوند که کتاب‌فروشی‌ها را می‌بینی. مشتری‌هایشان پولدارهایند. کرنادو به سختی می‌توانست انزجارش را پنهان کند. «یه مشکل فرهنگیه. همون آدم‌هایی که عمرا ***** تقلبی بخرن به نظرشون خریدن کتاب تقلبی هیچ اشکالی نداره. تو این کشور کسی واسه مالکیت معنوی پشیزی ارزش قایل نیست.»
بعد از سقوط فوجیموری، بعضی ناشران ناامید به خودشان تسلی خاطر دادند. شاید این فکر رمانتیک فریب‌شان داده بود که ناشران غیرمجاز فروشنده‌هایی فقیر و ساده‌اند که فرهنگ را به دست توده‌ها می‌رسانند یا شاید فکر کرده بودند راه دیگری ندارند. جنبشی در اتحادیه‌ی نشر راه افتاد که هزاران کتاب‌فروش غیررسمی را ساماندهی کنند و نسخه‌های رسمی کتاب را با قیمت پایین‌تر در اختیارشان بگذارند. کرنادو حسی جز تحقیر ندارد، هم نسبت به این ایده و هم نسبت به ناشران «عقل‌ کل و منورالفکر» که فریب چیزی را خوردند که کرنادو با تمسخر بهش می‌گوید «جلال و جبروت نشر غیرمجاز.»
بارگاس یوسا با ناشر جدیدش به یک جلسه‌ی کتابخوانی در آمازوناس دعوت شده بود، یعنی بزرگ‌ترین بازار غیررسمی کتاب در آمریکای لاتین. یک نمایش باشکوه رسانه‌ای بود: بازگشت نویسنده‌ی تبعیدی. ناشر قیمت کتاب را برای آن برنامه کاهش داد. کتاب‌فروش‌های غیررسمی به سلامتی نویسنده‌ی بین‌المللی باکلاس‌مان نوشیدند. برای عکس با مهمان مشهورشان ژست گرفتند و به محض اینکه دوربین‌ها رفتند، برگشتند به فروختن نسخه‌های غیرمجازشان.
کرنادو گفت: «به اون جماعت نمی‌شه اعتماد کرد.» گفتم حواسم را برای کتاب جدیدم جمع می‌کنم. آن ماه داشتم یک مجموعه ‌داستان منتشر می‌کردم که به نمایشگاه کتاب برسانم و بلند بلند فکر کردم که تا قبل از برگشتنم به آمریکا در اوایل اوت ممکن بود دست ناشرهای غیرمجاز به آن برسد یا نه.
پوزخندی زد و سر تکان داد. «سوالت اینه که کتابت رو کپی می‌کنن یا نه؟ این خط این نشون که می‌کنن.»
در آمازوناس دویست دستفروشِ کتاب‌های دست‌دوم و عتیقه و کپی می‌بینی که بیشترشان بیست سال است همدیگر را می‌شناسند. در دهه‌ی ۸۰ یک تعاونی‌مانندِ شل‌وول تاسیس کردند. کتاب‌های دست‌دوم می‌فروختند، بی‌آزار بودند و کارشان هم رونق خاصی نداشت. آن روزها کسب‌وکارهای غیررسمی مرکز قدیمی لیما را اشغال کرده بود، محصول جانبی بدقواره‌ی بی‌نظمی اجتماعی و آشوب اقتصادی. در بعضی مناطق، شش خط خیابان را در هر سمت کرده بودند یک خط و بقیه‌اش را داده بودند به اقتصادِ غیررسمی. دستفروش‌ها تبدیل به بخش ثابتی از منظره‌ی شهری شده بودند. وقتی بالاخره دستفروش‌ها را از خیابان‌های اصلی جابجا کردند، معلوم شد بعضی از چرخ‌دستی‌ها مدت‌های مدید آنجا بوده‌اند. صاحبان‌شان آنها را با ورق فلزی به پیاده‌رو پیچ کرده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان



تقریبا هر کتابی را که فکر کنید می‌توانید در آمازوناس گیر بیاورید، البته با فرض اینکه حاضر باشید در دالان‌هایش پرسه بزنید و بین کپه‌کتاب‌های پوسیده بگردید که روی میزهای تق‌ولق پخش‌اند یا در قفسه‌های فلزی زنگ‌زده چپیده‌اند. کلی کتاب اصل هست اما گیر آوردن تقلبی‌ها هم سخت نیست. اگر چیزی را که می‌خواهید همان اول نمی‌بینید، سراغ «نسخه‌ی پرویی» یا «نسخه‌ی به‌صرفه‌تر» را بگیرید. بیشتر کتاب‌فروش‌ها نکته را می‌گیرند. در کنار کتاب، بعضی دستفروش‌ها پروژه‌های علوم دبستان هم می‌فروشند. هیولاهای بی‌شاخ‌ودم از جنس پلی‌استایرن که مثلا چرخه‌ی آب یا اثر گلخانه‌ای یا شبکه‌ی عروقی را نشان می‌دهند. وقتی دنبال کتابی مثل «نسخه‌ی قابل ‌خواندن» بینوایان ویکتور هوگو می‌گردید، ممکن است زن جوانی را پشت پیشخان ببینید که سخت مشغول ساختن ماکت ماچو پیچو است. قیمت این پروژه‌ها بیست سل است، یعنی کمتر از هفت دلار و شامل درسنامه‌ای درباره‌ی آن موضوع هم هست تا دانش‌آموز بتواند خودش را برای ارائه‌ی پروژه‌ی علومش آماده کند. بعضی‌ها ممکن است به این کار بگویند تقلب ولی همه‌ی دانش‌آموزانی که باهاشان حرف زدم گفتند کسی که آنها را به اینجا فرستاده خود معلم‌شان بوده است.
یک صبح در رستورانی بی‌روح و خاکستری روبروی بازار آمازوناس مردی را دیدم که اینجا بهش می‌گویم خاسینتو. قبل از اینکه سفارش بدهیم، برایمان قهوه‌ای آبکی آوردند، معلوم بود خاسینتو مشتری همیشگی‌شان است. نمی‌خواست با من در آمازوناس دیده شود. کتاب‌فروش‌های دیگر ذاتا آدم‌های شکاکی بودند و بهتر بود آدم با غریبه‌ها زیادی صمیمی به نظر نرسد. این قضیه لزوما بدیهی نیست اما بعضی از کتاب‌فروش‌های آمازوناس حسابی پولدار بودند. شاید سه چهار دکه در آمازوناس داشته باشند، چندتایی بیشتر هم پراکنده در مرکز لیما و جایی در حومه‌های تمام‌نشدنی شهر و یک ماشین‌چاپ. معمولا کسب‌وکاری خانوادگی است و احتمالا خویشاوندی دارند که در یکی از شهرستان‌ها توی نمایشگاه‌های محلی کتاب می‌فروشد. هزاران دلار در ماه درآمد دارند و حواس‌شان جمع است که سرمایه‌گذاری‌هایشان را از شر غریبه‌های فضول حفظ کنند.
وقتی خاسینتو بچه بود، فقط پولدارها کتاب داشتند. با اینکه پدرش عاشق خواندن بود، خانواده هیچ‌وقت بیشتر از چند جلد کتاب قدیمی در چنته نداشت. در شهرستان زندگی می‌کردند، در شهری جنگلی که هشتصد کیلومتر از لیما فاصله داشت و برای خریدن یک کتاب نو باید یک سال یا بیشتر پس‌انداز می‌کردند. آن روزها نشر غیرمجاز در کار نبود. کتاب‌ها یا در لیما چاپ می‌شد یا وارداتی بود، که اگر در جنگل زندگی می‌کردی فرقی نداشت. خاسینتو عشق پدرش به خواندن را به ارث برده بود و آن‌قدر دانش‌آموز خوبی بود که توانست در یک دانشگاه دولتی در لیما جامعه‌شناسی بخواند. دهه‌ی ۸۰ بود و خاسینتو درگیر سیاست رادیکال آن زمان شد. زیاد جزئیاتش را نگفت اما لازم هم نبود، بین مردان همسن‌وسال او در پرو چنین قصه‌ای خیلی رایج بود. در دهه‌ی ۸۰، خاسینتو مدتی کشور را ترک کرد ـ برداشتم این بود که مجبور به ترک بوده ـ و غیرقانونی وارد آمریکا شد، چند سالی در برانکس در پمپ‌بنزین کار کرد و در نیوجرسی خانه‌ها را نقاشی کرد. اوایل دهه‌ی ۹۰ به پرو برگشت اما دو سال بعد، بعد از کودتای فوجیموری، چاره‌ای نداشت جز اینکه دوباره فرار کند. مدتی را در لس آنجلس سر کرد و به طرز جالبی حرف خاصی در موردش نداشت که بزند. با مکزیکی‌ها دوست شد و زیاد سوار اتو*بو*س می‌شد. دوره‌ی خوبی نبود. سال۲۰۰۰ برای همیشه به پرو برگشت و دکه‌ی عمویش را در آمازوناس صاحب شد.
خاسینتو گفت کار با کتاب‌ رویایش بوده. خاطرات خوشی داشت از دوران دانشجویی‌اش و خرید کتاب‌های دست‌دوم، وقتی هنوز آمازوناسی در کار نبود و حالا خودش جزو فروشنده‌ها بود. بعد از همه‌ی ماجراهایی که پشت ‌سر گذاشته بود، خودش را خوش‌شانس می‌دانست. کتابخوان بودنش به موردی نادر بین کتاب‌فروش‌های آمازوناس تبدیلش کرده بود. این شغل برای اکثریت فقط راهی بود برای بیشتر پول درآوردن اما برای خاسینتو کتاب اهمیت خاصی داشت. هومر، ماژلان، مارکس؛ این آدم‌ها زندگی‌اش را با نوشته‌هایشان متحول کرده بودند. تعداد خیلی کمی از دستفروش‌ها درست‌ و حسابی از چیزهایی که می‌فروختند سر درمی‌آوردند، خاسینتو می‌توانست با انگشت بشماردشان. بقیه مردان و زنان فقیری بودند که سواد درست‌ودرمانی نداشتند و برای فرار از خشونت از شهرستان آمده بودند. ممکن بود کتاب بفروشند یا هر چیز دیگر. کتاب ارزش خاصی برایشان نداشت، برای همین بود که نشر غیرمجاز آن‌قدر طبیعی بود.
خاسینتو ادعا کرد هیچ‌وقت در کار نشر غیرمجاز نبوده. ادبِ بی‌اندازه‌ام بود که باعث شد به این قضیه گیر ندهم یا شاید هم حرفش آن‌قدر تابلو دروغ بود که حس کردم نیازی نیست. به اعتراف خودش موفق بود، زندگی خوبی به هم زده بود و توانسته بود یک آپارتمان و یک ماشین بخرد. خاسینتو کلی مشتری دائمیِ سرشناس جذب کرده بود، مشتری‌های همیشگی‌اش منتقدان و دانشگاهیان و روشنفکران مشهور بودند و از گپ‌وگفت‌های گاه‌گداری با این آدم‌های تحصیل‌کرده لذ*ت می‌برد. اما دنیا غدار بود و دور خاسینتو پر بود از گرگ در لباس میش. برایم تعریف کرد یک بار در خیابان‌های آمازوناس ازش دزدی کردند و مجبور شد برای پس گرفتن جنس‌هایش باج کمی به دزدها بدهد. همیشه بعد از اینکه می‌فهمیدند کیفی که زده‌اند پر از کتاب بوده حال‌شان گرفته می‌شد. حتی اگر توضیح می‌دادی که می‌شود از کتاب پول درآورد، توی کت‌شان نمی‌رفت.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

زادگاه خاسینتو جایی است که اولین نسل قاچاقچیان موفق و معروف مواد مخ*در پرورش یافتند. ادعا کرد بعضی از این آدم‌ها را می‌شناخته و شاهد رشد خودشان و کسب‌وکارشان بوده. چیزهایی هم ازشان یاد گرفته بود که به درد کار خودش می‌خورد؛ مهم‌تر از همه اینکه کسب‌وکارهای غیرقانونی بدون همکاری مقامات دولتی بزرگ نمی‌شوند، اتفاقی که برای موادفروش‌های آینده رخ داده بود هم همین بود یعنی مردان هم‌نسل خاسینتو که در زمان رونق کو*ائین در دهه‌ی ۸۰ ثروتی به هم زده بودند.
آن‌طور که خاسینتو می‌گفت، ناشران غیرقانونی اول آمده بودند آمازوناس را تصرف کنند و بعد کل لیما را چون اولین کسب‌وکارشان را بر مبنای همان قواعد بی‌رحمانه‌ای می‌گرداندند که هر تشکیلات تبهکاری دیگری ممکن است به کار بگیرد. از قلمروشان محافظت می‌کردند و به طرز وحشیانه‌ای با هم رقابت می‌کردند تا جنس‌هایشان را در سریع‌ترین زمان و با کمترین قیمت ممکن رد کنند. به پلیس‌ها پولمی‌دادند که رویشان را بکنند آن‌طرف و قاضی‌ها را هم می‌خریدند. روزهای بعد از یورش پلیس، سروکله‌ی افسرهای پلیس در آمازوناس پیدا می‌شد تا کتاب‌های ضبط‌‌شده را یواشکی بفروشند. خاسینتو تمام اینها را به چشم خودش دیده بود. کتاب چیز بی‌نظیری است. کتاب زیبا است. نعمتی بود که هر روز که سر کار می‌آیی کلمات مکتوب دوره‌ات کنند. خاسینتو کتاب‌هایی داشت که نمی‌شد روی‌شان قیمت بگذاری، کتاب‌هایی که آن‌قدر برایش ارزش داشتند که هیچ‌وقت نفروخته بودشان اما می‌خواست در مورد یک چیز شیرفهمم کند: در دنیای زیرزمینی کتاب‌فروش‌ها، تجارت حرف اول را می‌زد. اگر یک ماشین‌چاپ ساقط می‌شد، دوتای دیگر سبز می‌شد. تا وقتی پولی برای درآوردن وجود داشت، ناشران غیرمجاز از بین نمی‌رفتند.

اگر زیاد در لیما بمانم نهایتا غرق این احساس می‌شوم که کل زندگی این شهر حول کتاب می‌چرخد. فکر می‌کنم به دنیایی که درگیرش شده‌ام ربط دارد و دوستانی که پیدا کرده‌ام اما این حس خوره‌مانند اواخر ژوئیه از همیشه مشهودتر است، در طول چندهفته‌ی نمایشگاه کتاب، وقتی نویسنده‌ها از کل آمریکای لاتین در پایتخت پرو به هم می‌رسند. دوستان قدیمی‌ات را می‌بینی، به ده‌ها جلسه‌ی کتابخوانی می‌روی و وقتی دیگر تحملش را نداری توی آپارتمانت قایم می‌شوی و صبر می‌کنی تمام شود. زمان دوست‌داشتنی و سرمست‌کننده‌ای است، بزرگ‌ترین دلیلش هم حال‌وهوای دموکراتیک نمایشگاه لیما است. قیمت ورودی نمایشگاه خیلی مناسب است (آخرهفته‌ها دو سل، معادل هفتاد سنت و در طول هفته هم نصف این مبلغ) و برای همین است که اکثر برنامه‌ها پر می‌شود، فارغ از اینکه کدام نویسنده قرار است کتاب بخواند یا موضوع چقدر مغلق است. نمایشگاهِ امسال روبروی کتابخانه‌ی ملی جدید برپا شد، در موزه‌ی ملی ـ یا به عبارت دقیق‌تر، یک چادر خیلی گنده‌ی پر از شکاف در محوطه‌ی پارکینگ موزه ـ و با وجود سازه‌ی نسبتا ناپایدارش نمایشگاه خیلی موفقی بود. کینو، کارتونیست محبوب آرژانتین، نکته‌ی جالب شب افتتاحیه بود و بیش از ده‌هزار نفر جمع شدند تا سخنرانی‌اش را بشنوند. بعد از سخنرانی، دو ساعت و نیم کتاب امضا کرد.
نمایشگاه لیما جای بحث‌های خشک دانشگاهی نیست. کاملا محتمل است شنونده‌ها زمان پرسش و پاسخ را به خواندن شعرهایی بگذرانند که خودشان سروده‌اند (معمولا هم برای تشویق شدن) و چون خیلی‌ها پول‌شان به خریدن کتاب نمی‌رسد، کاملا متداول است که نویسنده‌ها دفترچه خاطرات نویسنده‌ بعدازاین‌ها را امضا کنند یا برای عکس با بچه‌ها ژست بگیرند. آدم‌هایی که نه تو را می‌شناسند نه هیچ‌کدام از کتاب‌هایت را خوانده‌اند رد که می‌شوند بهت تبریک می‌گویند و نمایشگاه‌بروها هم هیچ ابایی ندارند که ایمیل یا شماره‌ی موبایلت را بپرسند. یک سال رفته بودم دستشویی و در قسمت سرپایی ایستاده بودم که یک جوانک دانشجو زد روی شانه‌ام و پرسید می‌شود رمانش را بخوانم یا نه.
نمایشگاه در تعطیلات طولانی روز استقلال برگزار می‌شود، یعنی وقتی خیلی از پولدارهای لیما می‌روند خارج از شهر، برای همین کسانی که برنامه‌ها را پر می‌کنند دانشجوها هستند و لیمایی‌های عادی طبقه‌ی کارگر و خانواده‌هایشان. خیلی از این بازدیدکننده‌ها ممکن است در سال پول خرید یکی دو کتاب را بیشتر نداشته باشند و این نمایشگاه جایی است که خرید می‌کنند. امسال طی دو هفته دویست‌وهفتاد هزار نفر در نمایشگاه شرکت کردند، یعنی پانزده درصد بیشتر از نمایشگاه سال ۲۰۰۸، و فروش نزدیک دو‌و‌نیم میلیون دلار بود، یعنی بیست درصد بیشتر از پارسال. از سال ۲۰۰۳ فروش نمایشگاه تقریبا چهار برابر شده است.
این همان رشدی است که ناشران غیرمجاز از یک دهه پیش می‌دیدند، وقتی صنعت نشر رسمی پرو در شرف متلاشی شدن بود. چی پشت این چرخش چشمگیر هست؟ خلاصه‌اش این است که ناشران مجاز از چند سال آرامش اقتصادی نفع بردند. بعد از سقوط فوجیموری اوضاع دوباره رونق گرفت. در سال ۲۰۰۷، چهارمین سال متوالی رشد، اقتصاد داشت با نرخ چهارنعلِ ۸.۲ درصد رشد می‌کرد و پرو مجموعا از بازارهای اقتصادی پویای آمریکای لاتین شناخته می‌شد. در کشوری که به بحران عادت دارد، می‌توانم گواهی بدهم که واکنش جمعی پرویی‌ها به اخبار رکود اقتصادی جهانی یک «خب که چی؟» بود. البته خیلی از اهالی صنعت نشر به موفقیت اخیرشان اعتماد ندارند. اگر ورق برگردد ـ که برمی‌گردد- چه؟ نگرانی موجهی است. هرچه نباشد همه، حتی کتاب‌فروش‌ها، موقع رشد هشت درصدی اقتصاد می‌توانند پول دربیاورند، اما وقتی پول کم است چه؟ مردم برنمی‌گردند به خرید کتاب‌های غیرمجاز؟ البته این را هم بگویم که ناشران غیرمجاز هم ضرر نکردند. در واقع پابه‌پای صنعت نشر مجاز رشد کردند، یعنی پانزده درصد در عرض پنج سال.
نمایشگاه همزمان با مهم ‌شدنش برای صنعت نشر مجاز برای ناشران غیرمجاز هم اهمیت پیدا کرده. ناسلامتی آنهایی که دم ورودی‌ها می‌ایستند و کتاب‌هایشان را به رهگذرها می‌فروشند نویسنده‌اند. مهم‌تر از آن، از کتاب‌دزدها هم نباید غافل شد که نمایشگاه برایشان فرصت خاص شلوغی است. ابن باندها توی شلوغی شکل می‌گیرند و بین جمعیت قایم می‌شوند. گروهی می‌آیند، یک دکه را احاطه می‌کنند، دنبال گران‌ترین کتاب می‌گردند، و بعد یکی‌شان کتاب را از قفسه دور می‌کند، یکی دیگر می‌آید و می‌اندازدش توی یک کیسه‌ی گنده، و همدست سوم که معمولا زنی با دامن خیلی کوتاه است حواس کتاب‌فروش‌ها و نگهبان‌ها را پرت می‌کند. این کتاب‌ها نهایتا سر از آمازوناس یا کویلکا در مرکز شهر درمی‌آورند، خیابان دیگری که به کتاب‌های غیرمجاز و دزدی‌اش معروف است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

کسی که ماجرای دزدها را بهم گفت کتاب‌فروشی به اسم آنخل بود. به وضوح از سرسپردگی فرقه‌مانندشان به هنر کتاب‌دزدی به وجد آمده بود. ایبرو، کتاب‌فروشی زنجیره‌ای‌ که آنخل برایش کار می‌کرد، در سال ۲۰۰۷ متوجه این مافیا شده بود؛ وقتی انبارشان را زدند. جنایت خیلی عجیبی به نظرم رسید ـ آخر سرقت از انبار کتاب؟ – اما وقتی آنخل توضیح داد، جنایت‌شان از نظر تجاری کاملا معقول به نظرم آمد. ایبرو واردکننده‌ی اختصاصی لاروس بود، دیکشنری جیبی محبوب دانشجوهای لیما. می‌شود روی فروش دو سه هزار جلد‌ از ویرایشِ هر سالش حساب کرد. از آن کتاب‌هایی است که مردم حاضرند بالایش پول بدهند. ناشران غیرمجاز این را می‌دانند و همین بود که یک شب نصف بار انبار ایبرو ناپدید شد. سرقتی در کار نبود. کار خودی‌ها بود. چند روز بیشتر طول نکشید که دیکشنری‌ها در کویلکا با نصف قیمت فروخته می‌شد. ایبرو هیچ راهی برای پیدا کردن خیانتکار نداشت، برای همین کل کارمندان انبار را اخراج کرد. آنخل حتی پرونده‌ای از عکس سرشناس‌ترین دزدها چاپ کرد و از شروع نمایشگاه بین مامورانِ فروشش پخش کرد. با وجود این تلاش‌ها، ایبرو تقریبا سالی ده درصد از سرقت ضرر می‌کند.
اما اهمیت نمایشگاه به دلیل خیلی ساده‌تری است. ناشران غیرمجاز هم مثل همتایان‌شان در صنعت نشر مجاز می‌دانند چقدر سخت است بفهمی کدام کتاب می‌فروشد. با اینکه پولی خرج ویراستار و طراح و نویسنده نمی‌کنند و با اینکه به کارگرهایشان مزایا نمی‌دهند و مالیاتی هم به دولت نمی‌دهند، آنها هم ناچارند بازار را پیش‌بینی کنند و روی کتاب‌ها سرمایه‌گذاری‌های پرخطری کنند که گاهی ثمر نمی‌دهد. در نتیجه نمایشگاه فشارسنج خوبی است که نشان می‌دهد چی می‌فروشد، چی روی بورس است، کدام برنامه‌ها جمعیت بیشتری جذب می‌کنند و درباره‌ی کدام کتاب‌ها بیشتر حرف می‌زنند. با استفاده از همین تحلیل غیررسمی بازار است که ناشران غیرمجاز تصمیم می‌گیرند چه کتابی را جعل کنند. صفحات فرهنگی روزنامه‌های محلی را می‌خوانند که در هفته‌های قبل از نمایشگاه، همزمان با نمایشگاه و بعد از آن پر می‌شود از اخبار کتاب‌ها و مصاحبه با نویسنده‌ها. به پچ‌پچ‌ها توجه می‌کنند. حرف‌ها از نمایشگاه در کل شهر پخش می‌شود. مردم در کویلکا سراغ چه چیزی را می‌گیرند؟ در آمازوناس چطور؟ در تقاطع‌هایی که کتاب‌ می‌فروشند چی؟ و خبرها کم‌کم به رده‌های بالاتر می‌رسد، از گوشه و کنار خیابان‌ها به توزیع‌کننده‌ها و نهایتا تولیدکننده‌ها. اگر چندتایی مصاحبه بکنی یا یک سالن را توی نمایشگاه پر کنی،کار تمام است. ممکن است چند روز طول بکشد یا یک هفته اما به احتمال زیاد به زودی کتابت را در گوشه‌ی خیابان می‌بینی.
یک ماهی از ماجرای یورش به دکه‌های کنسرسیو گراو می‌گذشت و همه‌چیز به حالت عادی برگشته بود، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. پرونده‌ی حقوقی به هیچ‌جا نرسیده بود و حتی یک ناشر غیرمجاز یا فروشنده هم به زندان نیفتاده بود. یک صبح رفتم به کنسرسیو گراو تا با چشم‌های خودم ببینم بخشودگی چه شکلی است. برعکس آمازوناس، اینجا خبری از کتاب‌های دست‌دوم نیست، همه‌ی کتاب‌ها چاپ غیرمجازند. در یکی دو ساعتی که آنجا بودم، ماشین‌های تحویل پشت ‌سر هم از راه می‌رسیدند؛ جعبه‌های کتاب کودک، رمان‌های خون‌آشامی، و البته برنده تنهاستِ کوئلیو. خریداران کتاب‌های چاپ غیرمجاز معمولا کارشان را این‌طور توجیه می‌کنند: «این نویسنده‌ها اون‌قدر درمی‌آرن که کک‌شون هم نمی‌گزه» و این قطعا در مورد بعضی نویسنده‌ها درست است. واقعا استفانی مِیِر هزار سال نگران فروشش در پرو است؟
اما رمان‌های دوستانم هم به چشمم خورد که قیمت‌شان کمتر از سه دلار بود، کتاب‌هایی که می‌دانستم نویسنده‌ها سرِ تمام‌ کردن‌شان تقریبا دیوانه شدند. رمان اول خودم را دیدم و محض تفریح از روی قفسه برش داشتم. جلدش عین همانی بود که توی زندان دیده بودم. قصد نداشتم بخرمش و وقتی با حواس‌پرتی گذاشتمش سر جاش، البته ظاهرا سر جایی اشتباه، زن جوان پشت دکه با تشر گفت: «جاش اونجا نبود!»
باز توی دالان‌ها گشت زدم و وقتی دوباره رمانم را دیدم، از فروشنده پرسیدم کتاب جدید این نویسنده را دارد یا نه. فروشنده پسربچه‌ای بود. سرش را از روی جدولی که حل می‌کرد آورد بالا. «چی هست؟»
گفتم: «مجموعه ‌داستانه.»
جور خنده‌داری نگاهم کرد و روزنامه‌اش را برگرداند که بتوانم ببینم. عکس من پشت روزنامه چاپ شده بود. «مگه آلارکون خودت نیستی؟»
شانه‌ بالا انداختم.
با حرکت سر گفت چرا هستی و معلوم بود در هر صورت به هیچ‌جایش نیست، انگار نویسنده‌ها همیشه برای خرید نسخه‌های تقلبی کتاب‌های خودشان به آنجا می‌آمدند. شاید هم واقعا همین کار را می‌کنند.
گفت: «هفته‌ی دیگه دوباره بیا بپرس.»
بعد‌از‌ظهر روز قبلش وکیل اتحادیه‌ی نشر را دیده بودم تا تاریخچه‌ی یورش به کنسرسیو گراو دستم بیاید. بهم هشدار داده بود وقتی می‌روم آنجا چیزی در موردش نپرسم، مبادا کسی از سوال‌هایم برداشت اشتباهی کند. نصیحتش را به گوش گرفتم.
وکیل قدبلند است و لاغر، با حالت خشک مرد جوانی که انگار از سنگ تراشیده‌اندش. بهم گفت برای مبارزه‌ی واقعی با نشر غیرمجاز در پرو، اتحادیه‌ی نشر باید هر چند هفته یک بار یورشی مثل یورش ژوئن ترتیب بدهد. حداقل ماهی یک بار. بارشان را یک بار، دو بار، سه بار می‌توانند جایگزین کنند اما وقتی جنس‌هایشان مدام ضبط شود، بالاخره دردشان می‌گیرد. پرسیدم اگر واقعا این‌طوری است، چرا یورش‌های بیشتری ترتیب نمی‌دهند؟
قضیه آن‌قدرها هم ساده نبود. یورش ژوئن محصول ماه‌ها برنامه‌ریزی اتحادیه‌ی نشر بود. شکایت حقوقی در مارس ثبت شده بود اما پلیس هیچ اقدامی نکرده بود. کارآگاه‌های اتحادیه‌ی نشر نتوانسته بودند ماشین‌چاپ‌هایی را که کتاب جدید کوئلیو را چاپ کرده بودند پیدا کنند و با اینکه انتظار داشتند پلیس کمک کند این اتفاق نیفتاده بود. در عوض اتحادیه تصمیم گرفت برود سراغ دالان‌های کنسرسیو گراو اما این بار هم پلیس خیلی کند واکنش نشان می‌داد تا اینکه دادستان صبرش تمام شد و به پلیس دستور تحقیق و تفحص داد.
ازم پرسید: «می‌خوای ببینیش؟ تحقیق و تفحص رو می‌گم.»
یادداشتی بود کمی بیشتر از یک صفحه که می‌گفت (البته در قالبی پر طول و تفصیل‌تر) «بله، در گراو کتاب غیرمجاز وجود دارد.» این برگ سند به نقشه‌ای از منطقه ضمیمه شده بود، از آنهایی که بچه‌های نه‌ساله ممکن است بکشند: مربعی ساده که یک بلوک شهری را نشان می‌داد و «دالان‌ها» نامیده شده بود، به اضافه‌ی اسم خیابان‌های اطراف با حروف درشت در اطرافش. کل تحقیق و تفحص پلیس همین بود.
در شهری مثل لیما که کلی نگرانی امنیتی جدی وجود دارد – از گروه‌های تبهکاری خرده‌پا گرفته تا باندهای گروگان‌گیری و کارتل‌های مواد مخ*در با ارتباطات بین‌المللی وحشتناک – ساده نیست یک افسر پلیس را متقاعد کنی که باید نگران فروش کتاب‌های غیرمجاز باشد. جمع کردن کتاب‌فروش‌های دوره‌گرد به راحتی می‌تواند به ده‌هزار مظنون منتهی شود و یک زندان را پر کند اما دستاوردش چیست؟ و خودمانیم، وقتی همین الان هم زندان‌های پرو جا ندارند، مقامات می‌خواهند این‌همه مظنون فرضی را کجا جا بدهند؟ خیلی ساده، این قضیه برای پلیس و نظام قضایی اولویت ندارد و نمی‌تواند هم داشته باشد. اتحادیه‌ی نشر به یک دلیل ساده بود که توانست این یورش را ترتیب دهد، از قضا همان دلیلی که باعث می‌شود نتواند هر یکی دو سه هفته یک بار این کار را بکند: بالایش پول داده بودند.
ترتیب دادن یک یورش شبانه به بازاری غیرمجاز در قلب پرو چقدر آب می‌خورد؟ وکیل هزینه‌ها را که با جزئیات زیاد تنظیم شده بود نشانم داد: دوازده دلار برای برچسب‌ها (توضیح داد «برای برچسب زدن روی کتاب‌های ضبط‌‌شده»)، صد دلار برای قفل‌ها («به هر دکه‌ای که یورش می‌بردیم باید قفل قبلی‌ش رو می‌شکستیم و عوضش می‌کردیم.»)، پنج دلار برای نوارهای ویدیویی («به دلایل قانونی کل یورش رو ضبط کردیم»)، الی آخر. اتحادیه‌ی نشر نقشه‌ی پلیس را انداخت دور و در ازای پرداخت هزینه خودشان یکی درست کردند. نوارچسب خریدند و پوشه و اسپری رنگ و حتی پول جلیقه‌ای را که پلیس‌‌ها آن شب پوشیدند دادند. باید قفل‌ساز استخدام می‌کردند، کیسه‌های حمل کتاب می‌خریدند، کامیون حمل بار کرایه می‌کردند و کارگرهایی برای بار زدن کتاب‌ها اجیر می‌کردند. در این بین، گران‌ترین مورد بین هزینه‌ها، چیزی که توجهم را جلب کرد، هزار‌و‌پانصد سل (تقریبا پانصد دلار) معادل بیست درصد کل هزینه‌ی عملیات بود تحت عنوان «حق‌الزحمه‌ی پلیس».
از وکیل درباره‌اش پرسیدم. لبخند معذبی تحویلم داد. با اینکه بهش گیر دادم، ابا داشت اسمش را رشوه بگذارد.
گفت: «مشوق.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان



هر اسمی رویش بگذاری، به هر حال آن قلم هزینه بیانگر یک واقعیت تلخ فرهنگی است. هیچ اتفاقی بدون پول رخ نمی‌دهد و برای موسسه‌ای مثل اتحادیه‌ی نشر، سرکوب کردن نشر غیرمجاز به تنهایی ممکن نیست و اگر قرار باشد هر بار برایش پول خرج شود، حتی با کمک پلیس هم امکان ندارد. نهادهایی دولتی وجود دارند که قرار است از مالکیت فکری محافظت کنند. این نهادها سال تا سال کارشان را انجام نمی‌دهند. اگر برای ضبط کتاب‌های غیرقانونی مجبور باشی پول بدهی، با همین منطق یک نفر دیگر – مثلا ناشران غیرمجاز- می‌تواند پول بدهد و برشان گرداند.
از وکیل پرسیدم کتاب‌ها الان کجا است.
«یه انبار تو مرکز لیما. هنوز دارن می‌شمرن‌شون.»
«تهش باهاشون چی کار می‌کنن؟»
توضیح داد که هنوز سر سرنوشت کتاب‌ها اختلاف است. اتحادیه می‌خواست خمیر شوند اما قاضی می‌خواست به پروملیبرو اهدا شوند، برنامه‌ای دولتی برای ترویج کتابخوانی در مناطق محروم. بر مبنای هر تعریف واقع‌گرایانه‌ای، بیشترِ پرو محروم است و با فرض صحت حرف وکیل، حرف قاضی این بود که خمیرکردن کتاب‌ها غیراخلاقی است حتی اگر چاپ غیرمجاز باشند. برای اتحادیه‌ی نشر غیرقابل‌تصور بود که یک نهاد دولتی رسما از کتاب‌هایی که غیرقانونی چاپ شده‌اند استفاده کند. این به معنی چشم‌پوشی از نشر غیرمجاز بود. به بن‌بست رسیده بودند.
در این اثنا کتاب‌ها توی یک انبار بودند. بیش از یک ماه بعد از یورش، هنوز تعداد کتاب‌ها به طور رسمی اعلام نشده بود. وکیل این تاخیر را خطرناک می‌دانست. هرچقدر شمردن کتاب‌ها بیشتر طول می‌کشید، خمیرکردن‌شان هم بیشتر طول می‌کشید و احتمال رخ دادن بدترین حالت بیشتر می‌شد.
پرسیدم: «بدترین حالت چیه؟»
وکیل گفت: «نصف کتاب‌های ضبط‌‌شده برمی‌گردن به بازار. سر زندگی‌م شرط می‌بندم.»

دیده‌ام لیمایی‌ها بین دندان‌های آسیایشان سکه بجوند. اسکناس مچاله کنند، خراشش بدهند، بویش کنند، بگیرندش بالا توی نور. همه‌ی اینها روش‌های شخصی‌ است برای تشخیص پول واقعی از جعلی. احتمالا روش‌های دیگری هم هست. و وقتی می‌فهمیم سرمان کلاه گذاشته‌اند؟ بیشترمان اخم می‌کنیم، یک کَمَکی عصبانی می‌شویم، و بعد با پول‌های واقعی‌مان قاطی‌اش می‌کنیم که ردش کنیم به یک نفر دیگر. در شهرستان‌های دورتر پرو که حضور دولت کمرنگ است، هیچ‌کس نمی‌داند مسئول دولتی چه شکلی است. شاید هم برای‌شان مهم نیست. تا حالا سکه‌هایی به دستم رسیده شبیه تشتک زنگ‌زده‌ی بطری که زیر پاشنه‌ی چکمه صافش کرده باشند و در خرج‌کردن‌شان هم مشکل خاصی نداشته‌ام. ما غرق در دنیایی زندگی می‌کنیم پر از چیزهای تقلبی. از آن بدتر، به جایی رسیده‌ایم که این را قبول کرده‌ایم. همه‌ی اهالی لیما آسانگارو را می‌شناسند. خیابان فرعی باریکی در مرکز شهر، درست پشت کاخ قوه‌ی قضاییه که بوی تند جوهر می‌دهد و می‌توانی تویش مدرک هاروارد، جواز کسب، ویزای اروپا و کارت ملی گیر بیاوری؛ در عرض چند دقیقه برایت چاپ می‌کنند. حالا چطور می‌روی آنجا؟ می‌پری توی یکی از دویست‌و‌ده هزار تاکسی لیما که هفتاد درصدشان بدون مدارک قانونی لازم کار می‌کنند. شاید هم سوار یکی از اتو*بو*س‌های تقلبی شوی که در مسیرهای کاملا جاافتاده فعالیت می‌کنند و طوری رنگ‌آمیزی شده‌اند که درست شبیه رقبای مجازشان به نظر برسند. اما مواظب باش در طول مسیر به محل‌های ساخت‌وساز برنخوری، چه واقعی چه صحنه‌سازی. ماه مه بود که جایی در شمال لیما درس می‌دادم و هر شنبه در محلی که خیابان را کنده بودند به دو مرد با کلاه ساختمانی و جلیقه‌ی نارنجی برمی‌خوردم که سطل و پتک به دست ماشین‌ها را نگه می‌داشتند و درخواست پول می‌کردند، کارگرهای تقلبی شهرداری که برای تعمیر خیابانی که احتمالا خودشان خر*اب کرده بودند پول می‌خواستند. راننده‌ی تاکسی‌ جا نخورده بود. قسم خورد در جنوب لیما حتی ایست بازرسی هم می‌گذاشتند، با این فرق که آنجا کسی تظاهر نمی‌کرد دارد کار می‌کند و اگر به‌شان سکه‌ای چیزی نمی‌دادی شیشه‌هایت را خرد می‌کردند.
جوان که بودم، زمانی که در آمریکا زندگی می‌کردم، در سفرهای گاه‌گدارمان به پرو معمولا یک چمدان پر از محصولات ریبوک و لیوایز برای فامیل‌ها می‌آوردیم. در اقتصادی بسته و نابودشده از جنگ، جنس اصل غنیمت نادری بود. آن روزها روزهای اول تولید غیرمجاز در پرو بود، وقتی ممکن بود به یک جفت کفش «مایک» یا ساعت‌مچی «کایسو» بربخوری. کیفیت‌شان خنده‌دار بود و یک جور معصومیت درشان دیده می‌شد که تقریبا رقت‌انگیز بود. جاعل‌ها با لوگوها ورمی‌رفتند اما همیشه خودشان را لو می‌دادند، هرچه نباشد داشتند محصولاتی را کپی می‌کردند که احتمالا هیچ‌وقت به چشم خودشان ندیده بودند.

حالا اوضاع خیلی فرق کرده. جاعل‌ها جزو مستعدترین افراد حرفه‌ای در پرو هستند و تاثیر اقتصادی‌شان واقعی است. هر سال که می‌گذرد تکنولوژی هم پیشرفت می‌کند و کپی‌ها بیشتر برابر اصل می‌شوند، تا جایی که اساسا از هم قابل تشخیص نباشند. در عصر فایل‌های پی‌دی‌اف، فتوکپی کردن کتاب دیگر محلی از اعراب ندارد، هرچند تولید کتابی قابل ‌خواندن که بعد از بار اولی که شیرازه‌اش را خم می‌کنی نپُکَد، هنوز کمی تجربه، مهارت و مهم‌تر از همه دستگاه گران‌قیمت لازم دارد. یک ناشر غیرمجاز که باهاش مصاحبه کردم حساب کرد که در کارگاهش دست‌کم سی‌هزار دلار وسیله هست. شاکی بود که ناشرهای غیرمجاز تازه‌کار که به کیفیت اهمیت نمی‌دهند او را هم مجبور کرده‌اند از کار بزند.
در حوزه‌های دیگر، هزینه‌ی ورودی آن‌قدرها بالا نیست: هر کس یک پردازنده‌ی دویست دلاری داشته باشد می‌تواند ظرف چند دقیقه بزند توی کار کپی کردن برنامه‌های کامپیوتری یا موسیقی دیجیتال. در این حوزه‌ها تاثیر جعل و کپی‌برداری فاجعه‌آمیز بوده است. بلاک‌باستر، شرکت چندملیتی کرایه‌ی ویدیو، سال ۱۹۹۵ وارد پرو شد و تا مدتی رشد کرد. بعد در سال ۲۰۰۵ دید سودش نصف شد و تا آخر سال بعدش از پرو رفت. بلاک‌باستر را نه دانلودهای اینترنتی، که دی‌وی‌دی‌کپی‌کن‌های محلی نابود کردند. یک بار پسرک چِتی را با دماغ آویزان و چشم‌هایی بدجور سرخ دیدم که ‌گفت دارد پول جمع می‌کند تا یک دکه اجاره کند و دی‌وی‌دی‌های کپی بفروشد. گفت اگر شانس بیاورد تا چند ماه دیگر پول کافی را جور می‌کند. اینها توهم‌های کوچک و ملموسی‌اند که بی‌پناه‌ترین آدم‌های اطراف ما در ذهن می‌پرورانند. نیمه‌شب بود و ایستاده بودیم کنار یک زمین مخروبه، زیر چراغ‌های خاموش خیابان. همه‌جا پر از آشغال بود و ساختمان‌ها آن‌قدر درب‌وداغان بودند که سخت می‌شد تشخیص بدهی دارند متلاشی می‌شوند یا اصلا هیچ‌وقت ساخت‌شان به پایان رسیده یا نه. فاح*شه‌ها در خیابان‌ها پرسه می‌زدند. پسرک قرار بود آنجا بخوابد و خواب دی‌وی‌دی‌های کپی ببیند.
محاسبه‌ی اثر فرهنگی این‌همه عدم صداقت توجیه‌شده خیلی سخت است و از طرفی معلوم هم نیست چطور به این وضع افتاده‌ایم. قطعا رژیم فوجیموری بی‌نهایت فاسد بود: روزنامه‌نگارها، قاضی‌ها، سردبیرها، تجار و وزرا، فیلم رشوه‌گرفتن‌شان به نوبت درآمده بود. احتمالا، آن‌طور که کرنادو می‌گوید، انفجار نشر غیرمجاز در آن سال‌ها اتفاقی نبوده اما بی‌انصافی است که کل تقصیرش را گردن فوجیموری بیندازیم. در پرو دور زدن قانون و گیر نیفتادن همیشه مهارتی تحسین‌برانگیز بوده و منطقه‌ی مبهم بین درست و غلط، بین رفتار پسندیده و ناپسند، به طرز وحشتناکی وسیع است و حسابی هم پاکوب. خوب یا بد، این بدبینی سرخوشانه تبدیل به فرهنگ عامه‌ی ما شده است.
یک بعد‌از‌ظهر، بعد از چند نو*شی*دنی، داشتم درباره‌ی همه‌ی اینها با یکی از دوستانم به اسم سرخیو بحث می‌کردم. نویسنده و ویراستار است. بهم گفت به عمرش به پلیس رشوه نداده. گفت: «فقط به این کار اعتقاد ندارم. می‌دونم چیزی نیست که بهش بنازی اما تو این کشور…»
صادقانه بهش تبریک گفتم. محض نمونه، خود من نمی‌توانم این ادعا را بکنم. اما اتفاقی افتاده بود. چند هفته پیش، پلیس ماشینش را نگه داشته بوده و ازش رشوه می‌خواسته و خیلی هم بی‌ظرافت این کار را می‌کرده. بی‌ادب و مُصِر بوده. سرخیو رک و پوست‌کنده به طرف گفته: «رئیس، من رشوه‌بده نیستم.»
«واکنش افسره چی بود؟»


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,950
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
انجمن کافه نویسندگان

سرخیو خندید. «گفت پسرم نمی‌خواد عصبانی بشی. فکرش رو بکن: اگه نخوای رشوه بدی یه جورایی پرخاشگری حساب می‌شه. بعد گفت: خب چی کار کنیم؟»
سرخیو گفت: «بذار حرفم رو اصلاح کنم. هیچ‌وقت تا حالا رشوه‌ی پولی ندادم.»
معلوم می‌شود که دوستم آن موقع عجله داشته. درست است که چهارچوب‌های خودش را داشته اما قضیه داشته خیلی طول می‌کشیده. پرسیدم: «چی کار کردی؟»
سرخیو خجالت کشید. «یه نسخه از کتابم رو دادم بهش. توی صندوق‌عقب بود. تا عکس نویسنده رو نشونش ندادم باورش نمی‌شد من باشم. کف کرده بود. حتی براش امضا هم کردم. فقط بعد از اینکه مجابش کردم چاپش تقلبی نیست حاضر شد بگیردش.»
هوا تاریک شده بود. باز هم حرف زدیم، بطری ش*ر..اب را تمام کردیم، بعد یکی دیگر، و سعی می‌کردیم به جمع‌بندی برسیم که این ماجرا افسرده‌کننده بود یا امیدوارکننده.
نسخه‌ی رسمی مجموعه ‌داستان جدیدم در پرو اواخر ژوئیه منتشر شد، با برچسب آبی «اصل بخرید» در گوشه‌ی بالا و سمت راست جلد. کلی مصاحبه کرده بودم و چندتا کتابخوانی گذاشته بودم، هیاهوی نمایشگاه آمده و رفته بود. اوت یکمرتبه از راه رسیده بود و هنوز کتابم چاپ غیرمجاز نشده بود. کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم. قطعا خودبزرگ‌بینی زیادی پشت این دغدغه‌ام وجود دارد اما بخش بزرگی از کتاب منتشر کردن خودبزرگ‌بینی است، چرا این یکی باید فرق کند؟ نمی‌توانستم جلویش را بگیرم. بعد، صبح روز چهارده اوت، آخرین روز سفرم در لیما، ویراستارم با خوش‌خبری زنگ زد. یک نسخه از کتابم را در بازار تقلبی‌فروش‌ها دیده بود. از قضا وقتی زنگ زد در مرکز شهر بودم، در واقع در آمازوناس. تصمیم گرفته بودم قبل از اینکه از شهر بروم، یک بار دیگر به آنجا سر بزنم به امید اینکه با چندتا کتاب‌فروش جدید حرف بزنم و شاید مجموعه‌ی جدیدم را هم ببینم اما توفیق رفیقم نشده بود. لحن ویراستارم تبریک‌آمیز بود. صادقانه باید بگویم خیالم راحت شده بود. چند ساعت بعد را در مرکزشهر گذراندم و هربار که به یک کتاب‌فروش برمی‌خوردم، می‌ایستادم و سوال می‌کردم.
هیچ‌کس کتابم را نداشت.
اما همه‌شان می‌توانستند گیرش بیاورند.
تا فردا. قول می‌دادند.
آخرهای بعدازظهر بود که خودم را به بازاری که ویراستارم گفت رساندم. منطقه‌اش برای عابر پیاده طراحی نشده است. به عبارت دقیق‌تر، آدم‌هایی که سوار ماشین نیستند آنهایی‌اند که دارند چیز می‌فروشند: دی‌وی‌دی، باتری، بادبزن، شانه، برس، هواپیماهای مدل، گلدان، سیم ظرف‌شویی. رفتم جلوتر. صد متری مانده به تقاطع، اولین کتاب‌فروش را دیدم. ازش پرسیدم. شانه بالا انداخت. هیچی به هیچی.
اما کتاب‌فروش دیگری هم بود. می‌دانستم. احتمالا با هم به شکل متمدنانه توافق کرده بودند که مشتری‌های هم را نقاپند: یک نفر فلان خیابان را به سمت شمال در انحصار دارد، یک نفر هم بهمان خیابان را به سمت غرب. احتمالا جفت‌شان هم برای یک توزیع‌کننده کار می‌کردند. از دور دیدمش و پشت‌ جلد سفید کتابم را تشخیص دادم. به محض اینکه توانستم، رفتم آن‌ طرف خیابان و به کتابم اشاره کردم و فروشنده را صدا زدم.
داد زدم: «چند؟»
به نظر می‌آمد غافلگیر شده، احتمالا زیاد به پیاده‌ها کتاب نمی‌فروخت.
گفت: «دوازده سُل.»
«ده.»
«این‌قدر طمع‌کار نباش. جدیده. تازه همین امروز گرفتمش.»
گفتم: «می‌دونم جدیده. خودم نوشتمش.»
جوری نگاهم کرد انگار دیوانه‌ام. وسط راه تنگی ایستاده بودیم و ترافیک بعدازظهر منظره‌ی پشت‌ سرمان را می‌آشفت. کتاب‌هایش را گذاشت زمین. کیف ‌پولم را درآوردم و کارت‌ شناسایی‌ام را نشانش دادم. گرفتش توی دستش، اسم و عکسم را ورانداز کرد. نگاهش بین کارت‌شناسایی، کتاب و من در رفت‌وآمد بود.
پرسیدم: «اسمت چیه؟»
گفت: «جاناتان.»
«ببین جاناتان، خدایی باید کتابم رو مجانی بدی بهم.»
لبخندی عصبی تحویلم داد. می‌توانستم ببینم که این فکر نگرانش کرده. قدکوتاه و جوان بود و پوستی تیره داشت. موهای سیاهش ریخته بود توی چشمش و شلوار جینش زیادی برایش بزرگ بود. وزنش را از یک پا می‌انداخت روی دیگری.
«می‌دونی چقد طول کشید که این کتاب رو بنویسم؟»
گفت: «نه.»
«سه سال.»
جوابی نداد.
«تا حالا چندتاش رو فروختی؟»
جاناتان نگاه گیج‌وگنگی تحویلم داد، انگار داشت حدس می‌زد دلم می‌خواهد چه جوابی بشنوم. بالاخره گفت: «ملت سراغش رو می‌گیرن ولی نمی‌خرن.»
کتاب را بیرون آورد و گذاشت بگیرمش توی دستم. عکس روی جلد که من و ویراستارم روزها سرش بحث داشتیم همان بود اما یک جای کارش می‌لنگید، یک رگه‌ی سبزمانند جزئی. قطع کاغذ متفاوت بود و کتاب کوتاه‌تر، عریض‌تر و لاغرتر شده بود. کمتر از نسخه‌ی اصلش به چشم می‌آمد. حالم را گرفت.
گفتم: «داری از من می‌دزدی.»
بیشتر گِله بود تا اتهام. با کمال تعجب دیدم که سر تکان داد: «می‌دونم.» صدایش توی صداهای خیابان به سختی شنیده می‌شد. «اما من خرده‌پام.»
یک‌جورهایی اعتراف نابودکننده‌ای بود. حس گندی داشتم. از روی ظاهرش می‌توانم بگویم جاناتان هم همین‌طور بود. شانه‌هایش افتاده بود. کتاب‌هایش به پایش تکیه کرده بودند. پول را درآوردم. یک اسکناس ده‌تایی.
لبخند زد و البته، از آنجایی که اینجا پرو است، اولین کاری که کرد این بود که گرفتش بالا توی نور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8