داستان کتاب، یک روز از زندگی مردی را روایت میکند که به دنبال زندگی آرام و راحت است. اما این زندگی آرام و راحت به آسانی به دست نمیآید آن هم برای کسی که سراسر زندگیاش تصمیمات اشتباهی گرفته است. از این رو میتوان گفت ویلهلم، شخصیت اصلی داستان، مردی گیج و سردرگم است که هیچ ایدهای برای رهایی و نجات از دست مشکلات ندارد. ویلهلم فردی است که خسته شده و به دنبال یک راه نجات و حتی میتوان گفت به دنیال یک آدم است که او راه نجات دهد.
کتاب از اول صبح آغاز میشود و ما با افکار پریشان و آدمهایی که در هتل هستند پیش میرویم. در طول کتاب سلسلهای از تصمیمهای اشتباه و بدشانسیهای مختلف که باعث و بانی زندگی فعلی شخصیت اصلی شده است را مرور میکنیم و همراه با او به دنبال ذرهای نور امید هستیم.
گوش کن، بهرجا که نگاه کنی، آدمهایی را میبینی که دارند جان میکنند، آدمهای بدبخت، گرفتار، درمانده، خسته، و دارند جان میکنند. دارند دنبال یک راه نجاتی میگردند، مگر نه؟ یک راه نجات، یک کمک، شانس یا دلسوزی. (کتاب امروز را دریاب – صفحه ۳۲)
همانطور که نویسنده اشاره میکند، در شخصیت اصلی روح زندگی دیده نمیشود. در واقع زندگی همه افراد حاضر در کتاب پژمرده و خستهکننده است، ما عموماً با آدمهای پیر و کلاهبرداری رو به رو هستیم که هیچ اثری از حیات و یا همان روح زندگی در آنها دیده نمیشود. هیچکدام از این آدمهای فرسوده حال کمک کردن به دیگری را ندارند و نمیخواهند آرامششان مختل شود. خیلی ساده، آنها فقط منتظر مرگ هستند. دردناکتر از همه اینکه، پدر ویلهلم نیز در میان همین افراد است که تمایلی به کمک ندارد. شاید همین طرد شدن از طرف پدر است که باعث میشد فکر کند «وصله ناجوری» است و دیگر «نمیتواند به این وضع ادامه دهد.»
در هر حال، به نظر میرسد شخصیت اصلی تسلیم نشده و چیزی که دنبالش است، پاداش روحی است یا به تعبیری زندگی در لحظه کنونی. گذشته برای او فایدهای ندارد، پر از درد است. آینده هم فایدهای ندارد، پر از اضطراب است. فقط زمان حال است که واقعی است، اکنون و اینجا، باید دم را غنیمت شمارد. هر دقیقه از روزمرگی و زندگی او جان کندن و گشتن دنبال راهی برای نجات خودش است اما سوال اصلی این است که: چگونه؟
پاسخ نویسنده کوبنده و بسیار تاریک است: جستجو فایدهای ندارد. ما هیچچیز نیستیم، هیچچیز. تحمل این موضوع حتی برای خواننده است سخت است و ما همراه با ویلهلم تلاش میکنیم چیزی باشیم. کاری انجام دهیم، سرمایهگذاریای انجام دهیم تا شاید روزهای خوب از راه برسد و یا با گذشته خود به صلح برسیم. اما همه اینها ظاهرسازی است و نجات، لذ*ت بردن از حال، امکانپذیر نیست. این ناامیدی در کتاب هم به خوبی دیده میشود و ما با کتابی سرد و بیروح روبهرو هستیم که خوانش آن، آرام پیش میرود و حالمان را میگیرد. باید کنار بیایم، زندگی همین است.