سخته که متوجه بشی خیلی تنهایی..
متوجه بشی هیچکس رو نداری، احساس بی پناهی کنی.
به اطراف نگاه می کنم، گاهی عمر وسایل و اشیا از ما آدم ها بیشتره.
غم انگیزه که هر خونه ای قصه های خودش رو داره اما یه روزی اون قصه ها تموم میشن و چراغ اون خونه خاموش میشه.
گاهی خیلی زود یه سری چیزا
یه سری مکان ها
یه سری آدم ها
به گذشته و خاطرات می پیوندن.
و گاهی خیلی زود این اتفاق میفته.
در یک روز، یک لحظه، یک ثانیه...
«یه وقت هایی متوجه میشی چیزهایی که فکر میکردی کوچیکه، چیزای بزرگی بودن...»
تاریخ چه اهمیتی دارد؟
غم انگیز ترین پاییز عمرم"
نمیتوانی مدعی شوی معنای عمیقی را به دست آوردهای هنگامی که تا این حد بیرحمانه آن را رها میکنی در آغو*ش خارهای زهرآلود درهی تاریکی
نمیتوانی همه چیز را انقدر ساده و با بهانههای نامفهومت به سوی مرگ هدایت کنی
پ.ن: چطوری تو فیلما اینارو بدون هیچ محافظی روی میز میذارن؟
بهار تنها پایانی خوش، برای قلبهای ویرانمان بود!?
[این تک خط رو با چشمای بسته نوشتم &_& و اینکه این شکوفهها یکی از دلایلی هستن که باعث میشه بهار رو دوست داشته باشم!]