با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
میشه یه مکث کوچیک کرد و بعدم دل و زد به دریا و غرق شد، غرق تو ریشهای که نشسته تو وجودِ دلت و خاکش رو زیر و رو کرده؛
غرق شد تو لم*سِ یاد و خاطرههای به خورد این ریشه رفته... بعد هم تکیه کرد زیر این درخت و لا به لای بیرحمی روزگار بیرحم زانوهارو ب*غل کرد و اشک ریخت!
میشه یه تیکه از این تکیه گاه احساسات رو کند و باهاش یه ساز درست کرد و به صدای خاطرهها گوش داد!
اونقدری که گوشها نخوان بشنون و تیکه ماهیچه چپ سینت تاب نیاره، تنگ بشه و بگیره؛ بیخ گلوت بغض بشینه... .
تهش هم باهمون بغض ساز رو بشکنی و فریاد بزنی:
- هرچه کنم نمیشود تا بروی تواز دلم!
امروز، روز زیبایی بود
روزی که با وزیدن نیسم خنک صبحگاهی
پلک ازهم گشودم، روزی که قلب بیپناهم
دیگر آرام گرفته بود، روزی که میدانم
جز خودم هیچکس برایم نمیماند...
حال عجیبی دارم! دلم میخواد روحم رو بردارم برم یه جای خیلی دور جسمم رو کنار گلهای رز شبرنگ پژمرده به یادگار بذارم.
دلم میخواد فرسخها از آدم ها دور بشم.
میخوام تنها باشم تا وقتی که خودم رو بتونم بشناسم و پیداش کنم.
عاره این روزها دیگه حتی خودم روهم نمیشناسم.
روزهای خیلی مبهمیه، روحم تو هواست و جسمم قفل و زنجیره رو زمین.
من حالم بد نیست باور کنید خیلی ام خوبم میخندم
مگه ادم هایی که میخندن حالشون خوب نیست؟
من مشکل روانی ام ندارم صحیح و سالمم فقط یه مشکل دارم
خستهام، روحم تو جسمم اسیره. میخواد پرواز کنه حقشه خب
ولی جسمم نمیذاره(_:
این روزها اسیری در خود بیش نیستم_: