ودادههای من و او را در جایی ثبت نکنید!
ثبت نکنید که مردمان حسودند.
این مردمان چشمِ دیدن خویش را ندارند؛ حال بدانند ما عاشقی کردهایم، یقیناً خنجر در ریشههایمان فرو خواهند کرد. خنجری از جنسِ بخیلی و ناخنخشکی! گویا عشق، مال و منال پدرانشان بود و به مذاقشان خوش نمیآید که ما آن را دارا باشیم... .
ودادههای من و او را در جایی ثبت نکنی... .
وَ من پازلیام که فقط با تو کامل میشود!
همانیام که بی تو فقط نامِ < آدمکِ نصفه و نیمه > را یدک میکشد.
مهتاب نباشد و آفتاب عزمِ رفتن کند، دریاها خوشی زیرِ دلشان را بزند و نهنگها دست در دست هم در زیر باران قدم بزنند، همه و همهاش مهم نیست؛ حتی اگر زمین بخواهد جایش را با آسمان عوض کند، فقط و فقط مهم این است که من تو را، نیمهی گمشدهام را یافتم!
نیمهها به همدیگر چسبیده شوند، دگر رنگِ کریهِ جدایی را هیچگاه نخواهند دید؛ و در آخر، من و تو، ناقصانی هستیم که تا ابد و سیزده ماه و ده روز و پنج ساعت با هم هستیم و حتی حسودان و مرگ هم جرأت تفرقه اندازی میانمان را ندارند!
وَ بالاخره میتوانم آسوده سر بر روی شانههایت بگذارم... .
میشنوی؟
پیانو دارد ما را به رق*ص دعوت میکند!
بیا که این نغمهها موقتی است؛ بیا که دگر این جهان، عاشق و معشوقی جز من و تو ندارد و جایی برای خجالت نیست!
نوای پیانو اوج میگیرد و چرخشهای تو به دور من بیشتر و بیشتر میشود؛ آنقدری دورم میچرخی که گویا با زبان و بیزبانی میگویی: < دورت بگردم! >
نغمهها چه اوج گیرند و چه آرام و آهسته فرود آیند، مهم نیستند! مهم فقط و فقط من و تو هستیم!
حتی اگر جهان نخواهد چشمانش را به سویمان بیندازد، یا خورشید روی برگرداند و تاریکی را نصیبمان کند، یا درختان لباسهایشان را جمع کنند و دگر آنان را به ما نشان ندهند، دگر مهم نیست! مهم فقط این است که من تو را میبینم و تو مرا مینگری!
حتی اگر تو واقعی نباشی، باز هم مهم این است که من تو را میبینم و نغمهها را با تو میشنوم و با تو میرقصم!
شایلین، تو همانی بودی که همیشه بودی اما نیستی! دوستت دارم!
قبول که همهی ما رفتنی بودیم اما حالا چرا؟
قبول که سوتِ قطار، رفتنت را به من و دلم گوشزد میکند اما حالا چرا؟
حالا چرا میخواهی بار و بندیلت را جمع کنی و چند پای دگر قرض کنی و بروی؟
تو همان آدمی بودی که هیچگاه آدم نبود!
سوتِ قطار بلند و بلندتر میشود و قدمهایت از من دور تر... .
من همانی بودم برایت بهانه میخریدم تا بمانی اما تو، اما تو همانها را آتش میزدی؛ گویا قصدت زیادی جدی بود!
بیخیال؛ همه و همه از کنارِ من و دلم میگذرند اما تنها منِ احمق بودم که نمیگذشتم!
هرجا خواهی برو اما بدان، هیچکجا تو را همانطور که من حسابت کردم، حسابت نمیکنند!
و در آخر میدانم که یا تو پشیمان باز میگردی یا من از انتظار خسته میشوم و در نهایت میروم به سوی همان پل و... .
تو مرا مانند آن روباه اهلی کردی حال کجا میروی؟!
گر رفتنی بودی ز آغاز چرا زبان وا نکردی؟
تو عاشق نبودی؛ نه! هیچگاه عاشقی، دیگری را رها نمیکند... .
من رها شدهای بودم در این بیابانها و دریاهای شور!
شورم کردی، تو مرا شور کردی؛ هم زبانم را و هم چشمانم را.
من شوریده بودم، من آشفته بودم؛ من هرچه بودم جز یک انسان عادی!
هرچه کنی و به سرم نازل کنی، من چیزی نمیگویم اما گله و شکایتم را بگذار پایِ عقلِ عصبی و غرغروام!
دل که چیزی ندارد بگوید؛ زبانش جلوی دیدگانِ تو کوتاهست... .
من عقلِ سلیم ندارم، چشمانِ درست و درمانی هم ندارم، گوشهایم را که نگویم اما میگویند هر که رود دگر باز نخواهد گشت!
من ناقصالعقلم؛ شده به خاطر عقلِ نصفه و نیمهام، بازگرد!
عقل نشد، به خاطر این دلِ خفقان گرفته، بازگرد!
چقدر زیبا میشود نه برای مغزم و نه برای قلبم بازگردی، فقط و فقط برای من بازگردی!
همان دیوانهی بیعقلِ خودت!
با من بگو، با من بخند؛ بگذار که پرندگان صدای خوشبختی را بشنوند.
من آن لحظات را دوست دارم؛ همانها که پا برهنه در حیاطِ ذهنم راه میروی و قهقهه سر میدهی!
شاید ندانی اما گیسوانِ رها شدهات دائم مرا به یادِ بهشت میاندازند... .
این خانه بیتو، بیصدایت، بیناز و طنازیهایت، خانه نیست!
تو همیشه تندیسی از لطافت بودی؛ چه وقتا که کلافهای، چه وقتا که پیشانیات چروکین است و چه وقتا که چشمانت میدرخشد!
بگذار بگویم که؛
تو همانی هستی که من به خاطرش تمام فلسفههای جهان را درگیر عشق میکنم تا بفهمند تو فقط ملکهی قلبم هستی!
99/12/10
روزها دائم در گذر هستند... .
من رودیام که جریانش ثباتی ندارد!
لحظهای چاشنیام لطافت و خوشخویی، لحظهی دیگری، همراهم با جوش و خروشهای خشمگینانه!
حال و احوالم را کسی جز ماهیها ندانند!
خو گرفتهام با آنان؛ زیرا که نبود همدمی!
بودند که بودند اما آرامشِ دریا را به من نمیدادند... .
من همانیام که قرار بود روزی دریا شود؛ دریایی از جنسی که حال شاید ندانم اما در افقهای دورادور شاید مشخص باشد!
و در آخر، روزی میرسد من دریایی میشوم به عظمتِ تمام دریاها و شاید آنروز، روزِ وداعِ من با ماهیان باشد!
و من همانیام که قرار بود روزی دریا ش... .
ما گرفتار بودیم در جامعهای که مردمان نقاب میزدند... .
نه راه چاره گذاشته بودند و نه راه فرار؛ دائم پتکِ اجبار را بر سرمان میکوبیدند و میگفتند بایستی همرنگ شوی!
ما نه اهلِ همرنگی بودیم و نه اهلِ بیرنگی!
مردمان نادان بودند و نمیفهمیدند؛ این رنگوارنگ بازیها،عاقبتش کوری و ناشنوایی بود جانم... .
من دگر خسته شدم؛ دگر رفتنی شدهام، میروم همانجایی که مرا با فامِ خود شناسند و بپذیرند!
من ز این جامعهی نقابدار فراریام!
نقابها فقط ماسک یا روبند نبودند؛ قفسی بودند بر وجودِ ماها، ما محروم بودیم از آشکارسازیِ نفسِ خود!
و ما همان بردگانی بودیم که ناچاراً یا پذیرای قفس بودیم یا آغو*شِ اجل و یا گریز به هرجا جز جهنمِ حاضر!
99/12/14
دیگر نگاهی به آسمان نمیاندازم!
همگان حسود و دائم به دنبالِ تفرقهاندازی بودند!
دیگر نیستی تا به این منظومهی شورچشم، چشم بدوزیم و لذ*ت ببریم... .
دیگر نگاهی به آسمان نمیاندازم؛ زیرا که آنان فقط مقصرانی بودند که تو را راهیِ کوچهی خداحافظی و من را روانهی هرجایی جز زندگی کردند!
و در آخر همگان خوشحال و سرخوش و ما خفته در ناراحتی و بدشگونی... .
99/12/18