خسته از هیاهوی درونش بلند شد و طبق عادت شالش را روی سر مرتب کرد و رفت تا کمی هوای تازه به ریههایش هدیه دهد.
نشست روی پلهها و با وله هوای خنک عصر تابستان را وارد ریههایش کرد.
هنوز پنج دقیقه از نشستناش نگذشته بود که افکار پریشانش به درون مغزش حملهور شدند.
لبخند کمرنگش محو شد و جایش را اخمهای عظیمی گرفت.
دستهای لرزانش را گذاشت روی گوشهایش تا شاید صداهایی که میشنود کمتر یا محو شود اما نه تنها کم نشدند صداهای درون مغزش بلکه بلندتر از قبل شدند.
قطره اشکی از گوشهی چشم چپاش سرازیر شد و کم کم قطرات اشک جاخوش کردند روی گونههای داغاش، قلب کوچکاش را درد گرفت، خسته بود...مگر چند سال داشت که اینگونه آرزوها و رویایش را ممنوع کرده بودند؟
زیر ل*ب زمزمه کرد:«من تسلیمم، دیگه قلم رو میذارم کنار کلا از نوشتن دست برمیدارم»
درست همان لحظه چشمانش قفل مورچهای شد که بر خلاف وزناش دانهای را با دستهای ظریفاش به دنبال خود میکشید. چندین بار مورچهی کوچک از پلهها سر خورد افتاد پایین اما تسلیم نشد و هربار محکمتر از قبل دانه را میکشید.
تا اینکه موفق شد و دانه را رساند دم لانهاش و دوستهایش سریع به کمکاش آمدند و باهم دانه را به داخل بردند.
دخترک لبخندی زد و اشکهایش را پاک کردو گفت:« از یک مورچه که ضعیفتر نیستم! پس تا هرجا که بشه به حرف دوستام گوش میدم و دست از نوشتن برنمیدارم.»
نویسنده: ح _ وفا
نام داستانک: تسلیم شدن معنا ندارد
برای آخرین بار نگاهی به چشمان بیروح همسر سابقاش انداخت.
از سردی نگاهش تن و بدنش لرزش خفیفی کرد.
سخت بود برایش، زمان میبرد تا باور کند دلیل جداییشان چه بوده است.
سالگرد ازدواجشان همچو فیلمی از جلوی چشمانش گذشت و حرفهای پوچ همسرش یادش آمد:« به حرف مردم گوش نده، اصلا بچه میخوایم چیکار؟»
و امروز همان مرد در دادگاه جلوی چشم تمام مردم گفت:«آقای قاضی، من زنی که نتونه برام بچه بیاره رو نمیخوام!»
آن لحظه چقدر احساس بدی داشت، بغض چنگ میانداخت بر گلوی ظریفاش، چشمانش میسوخت، درد قلباش نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود.
دوستش دستش را محکم گرفت و او را وادار به راه رفتن کرد، کم کم چهرهی عشق بچگیهایش محو میشد از جلوی چشمانش.
دوسال گذشت، در این دوسال او به خواستهی دوستش یک آرایشگاه زنانه زد و با کمک هم از پس مخارج زندگی هم بر آمدند.
تا اینکه یک روز دوستش او را با پسرعموی خود معرفی کرد و از خواست برای بچههای پسرعمویش مادری کند، اوایل زیربار نمیرفت تا اینکه میلاد او را از خانوادهاش خواستگاری کردو خانوادهاش از او خواستند تا برود سر خانه زندگی خودش. مردد بود هراس داشت، میترسید میلاد هم مثل همسر سابقاش او را ترک کند اما بعد از گذشت کمی زمان و آشنایی با میلاد جواب مثبت را به او داد و باهم ازدواج کردند...باورش نمیشد به دهن دکتر خیره شده بود حرفهایش را در ذهنش مدام تکرار میکرد.
یک سال بعد از ازدواجشان آرام دوقلو باردار بود و این را معجزه میدانست.
آن روز فهمید خدا هیچ وقت بد بندههایش را نمیخواهد. همیشه دلیلی برای اتفاقهای زندگیمان دارد، اگر چیزی یا شخصی را ازما میگیرد یا فرزندی به ما نمیدهد حتما یک حکمتی درکار است... .
بازهم همان جروبحثهای تکراری! خسته شده بود، تحمل کردن شرایط الانش آنقدر برایش دشوار شده بود که گاهی اوقات تمام احساساتاش سنگکوب میکردند و فقط به یک نقطهی کور خیره میشد. بغض چسپناکاش را با تمام توان قورت داد و مانع ریختن اشکهایش شد. کلافه بود، تا چه زمانی باید مهر سکوت بر لبهایش بنشاند و هیچ نگوید از آرزوها و رویاهایش؟ نگاهی به اتاقش انداخت، تا چشماش به کاکتوس کوچکش افتاد سری یک لیوان برداشت و از کوزهی سفالی که یکی از دوستهایش به او هدیه داده بود آب کرد و ریخت پای گلدان مشکی رنگش. ساعتها نشست لب پنجره و حسابی فکر کرد، اما نه تنها راه حلی پیدانکرد بلکه حسابی هم گیج شد!
دفترش را به همراه یک قلم سیاه برداشت و دوباره نشست لب وپنجره و زیر لب گفت: « حالا که نمیذاره تو گوشی بنویسم خب اشکالی نداره، منم تو دفترم مینویسم ولی دست از نوشتن برنمیدارم»
بعداز مدتها خوشحال بودن را تجربه کرد.
روز ها میگذشت و دخترک سطح قلمش را قویتر از دیروز میکرد، اما هنوزهم مشکلاتش تمام نشده بودند!
حالا حالاها باید جنگید با سرنوشتاش، مهم نیست سنگی که جلوی راهت را سد کرده است چه وزنی دارد مهم تویی، مهم تسلیم نشدن و جنگیدن است.
اما بدان یک روز میرسد که آرزوهایت بال شوند برای پرواز. در آن روز تسلیم شدن پوچ میشود و بی معنی.
زیر نور مهتاب نشست، نسیم گیسوان سیاهش را به بازی گرفت. برعکس ظاهر آرامش؛
درون قلبش طوفانی ویران کننده به پا بود! طوفانی که قصد مخرب کردن تک تک رویاهایش را داشت.
ل*ب ازهم گشود تا آرام کند دلی را که در مرز ویران شدن قرار دارد:
- میدونم توهم خسته شدی، دیگه داری کم میاری. منم مثل توام قلب عزیزم، منم دیگه نایی برام نمونده. خستم هربار خوردم زمین ادای آدمای قویی رو درآوردم پاشدم، تظاهر کردم چیزی نیست، نقاب لبخند رو زدم رو ل*بام و ادامه دادم. میدونم توهم پر سوالی ولی جوابی برای سوالات پیدانکردی، منم ذهنم پره از سوالای بیجواب. دنبال جواب سوالام وجب به وجب چشمهای اونی که هربار با زخم زبونهاش با حرفها و تهمتهاش خوردم کرد رو گشتم ولی سردی اون چشمها تنم رو لرزوند؛ اما جوابی نبود که نبود!
شده تاحالا با سادگی از رویاهات حرف بزنی و تویه چشم بهم زدن نابود شدن رویاهاتو ببینی؟
منکه چیز زیادی نخواستم! جز اینکه بهم اجازهی نوشتن بده...میدونم تو فامیل اولین دختری هستم که واسه آیندهاش رویا و هدف داره، اینم میدونم ممکنه تواین راه خیلی از آدما زمینم بزنن و مسخرم کنن ولی قلب مهربون توکه همیشه کنارمی و هوا داری تو جا نزن...کنارم باش و تنهام نذار. بذار به همه ثابت کنیم نویسندگی بهترین شغل و هنر دنیاست...اصلا چرا درک نمیکنن نوشتن پر لذته...قلب قشنگم...تحمل کن خودتم دیدی تو دنیای واقعی هیچکی پیشرفت تو رو نمیخواد درست مثل همون دوست بچگیم که وقتی از رویای نویسنده شدنم بهش گفتم. گفت بدرد نمیخوره ولی دو روز بعد خودشم اومد گفت داره خاطره نویسی میکنه...زندگی همینه حقیقتهاش تلخ و شیرینه...باید من و تو ادامه بدیم مثل یه ستاره دنبالهدار بشیم.