انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
عطرش را گذاشت روی طاقچه
و همه ی مرا را برد...
تو هم روزها ستاره ها را میبینی؟
من
همیشه چشم هایت را میبینم
و ستاره هایی
که خلق شدند توی چشمهایت برقصند!
همه ی مرا که میبردی
جانم گیر کرده بود به عطری که ماند روی طاقچه.
سالهاست
عطرت بی هوا
از پشت سر می آید و چشم ِ نفسهایم را میگیرد که بگو کیستم!؟
کش می آید این جان ِ نیمه...