دلنوشته [ معصومه صابر ]

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خیال بال است آدمی را
خیال زنجیر است آدمی را
تا چه در خویش بپرورانی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

عطرش را گذاشت روی طاقچه
و همه ی مرا را برد...

تو هم روزها ستاره ها را میبینی؟
من
همیشه چشم هایت را میبینم
و ستاره هایی
که خلق شدند توی چشمهایت برقصند!
همه ی مرا که میبردی
جانم گیر کرده بود به عطری که ماند روی طاقچه.

سالهاست
عطرت بی هوا
از پشت سر می آید و چشم ِ نفسهایم را میگیرد که بگو کیستم!؟
کش می آید این جان ِ نیمه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

‍ گر چه در قلبهامان
تکه ای شکسته داریم
که می فشارد خویش را به جانمان هر روز!
اما هنوز
امید داریم
و کسی را در دل

و چه کسی می تواند بگوید:
همین ها زندگی نیست؟...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
زخم را پنهان کن حتی از خودت
جز نمک در مُشتِ دنیا هیچ نیست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

وعده هایِ بهشت و جهنم منم!
بهشت همین جاست گوشه یِ قلبم!
جهنم همینجاست گوشه یِ قلبم!
من بهشت بودم
من خود ، جهنم بودم!
و فردای ِ نبودنم
چه چیزی داشتم برای ماندن؟؟
هیچ!...

شاید خاطره ای تکه تکه در خیال ِ "کسی"؟
عطری؟
خوابی؟
یا شاید از شنیدن ِ صدایی شبیهِ صدایِ من در خیابانی شلوغ گردن بکشی و بعد...

چه خواهد ماند از من؟؟

جز ریز ریزه های ذات ِ من!
ریز ریزه های ِ بهشت و جهنمِ درون ِ من!
پراکنده در هوا؟
گوشه ی چشم ِ "کسی"؟
گوشه ی دل ِ "کسی"...
یا دلتنگی ِ" دو چشم"؟

از من چه خواهد ماند؟

آه...
آیا از من
دلتنگی ای بر دل ِ تو خواهد ماند؟؟

ما خود بهشت و جهنم ِ خویشیم!
و دلتنگی بر دل ِ آدمی ،
هم بهشت بود هم جهنم!

و بهشت دلتنگی ِ اوست که دوستش داری.
و جهنم،
دلتنگی ِ او که دوستش داری و نداری اش!

آه...
آیا از من
دلتنگی ای بر دل ِ تو خواهد ماند؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حقِ من باش
مثلِ مرگ!
که می دانم
یک روز
جوری مرا در آغو*ش میگیرد
که هیچکس...

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان





بگو
به کدام آینه نگاه کنم
که تو درونش نباشی؟!
من از آستین لبخند ِ تو دیده ام
دست های خدا را!
و از دهان ِ آینه
شنیده ام
صدای خدا را!
سالهاست
توی یک خواب ِ عجیب جا مانده ام
کنار خدا
ایستاده ام رو به روی آینه ای
که درونش فقط تویی!
گاهی
چیزی بگو با من
چیزی شبیه ِ نام کوچکم
و زل بزن توی آینه!
بگو
به کدام آینه نگاه میکنی
که مرا نبینی؟!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

مکتوب های ما ز خط و حرف فارغ است
در دل هزار بال ِ کبوتر به راه توست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

آدمی شکل نداشت!یعنی اینشکلی نبود از اول!
باران بود
آفتاب بود
موسیقی ِ دهان ِ پرنده ها بود...
آدمیزاد این شکلی نبود از اول!
می خندید می شد دشت ِ گل های بنفش
اشک میریخت می شد موسیقی باران و پنجره
رویا که می بافت می شد خواب ِ فرشته ها
نفس که می کشید زمین را تازه میکرد...
یهو غَّره شد به خودش آدمیزاد!
خیال بَرَش داشت!
نشست و قالبی برای خودش ساخت!
نشست توی قالبی که زیبا بود اما "زیبا" نبود!
قالب چسبید به تنش
شد جزیی از آدمیزاد...
و گیر افتاد آدمی در زندانی که خودش برای خودش ساخت
و از آن روز دیگر
باران و آفتاب و موسیقی ِ دهان پرنده ها خالی از آدمیزادند
با این حال آدمی دلتنگ بود
با این حال آدمی دلتنگ است
دلتنگ ِ شکلی که نداشت...
دلتنگ ِ زیبایی اش
و سالهاست آدمیزاد دلتنگ ِ خویشتن است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

یک لبخندِ تو کافی بود
برایِ یک عمر پریشانی.
برای ِ اینکه تا ابد
غبارِ من
ل**بِ این پنجره ها بنشیند
به انتظار.‌..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

دم کن برایم چای با گلبرگِ خورشید
با حبه ای آواز ِ گنجشکانِ عاشق
لبخندِ تو چیزی شبیه ِ عطرِ نان است
قدری بخند ای خنده هایت جانِ عاشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

آدم از به "یاد آوردن" است که پیر می شود‌، که میمیرد!
بعضی ها ذره ذره
بعضی ها یکهو!

نه فقط از به یاد آوردن ِ غم ،
که گاهی به خاطر آوردن ِ شادی کشنده تر است
به خاطر آوردن ِ کسی حتی
و وای از دلتنگی ِ یادی...
مرور ِ روزهای رفته چین و چروکند ، مرور ِ روزهای نیامده هم!

آدمیزاد اگر به خاطر نمی آورد
دیرتر از دنیا دل برمی داشت...خیلی دیرتر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

چه دارم در این دنیا؟
جز قلبی از درد
که به شوقِ دوست داشتنت
می‌تپد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خیلی وقت ها
عجیب دلم میخواهد
ماهی کوچکی بودم
با چند ثانیه حافظه!
از این سر تنگ که میرفتم
یک وجب آنطرف تر یادم نبود از کجا آمده ام.

ماهی ها
خوشبختند شاید...
دلتنگ نمیشوند دیگر!!؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
قهوه می ریزم برایت نیستی آنسویِ میز
هِی شکر می ریزم و تلخ است جایِ خالی ات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

معرفت به ذاتِ آدماست!
نه پیشینه
نه جایگاه
و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهره ی یاقوتی رنگ ِ
که دور قلبِ بعضی هامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضی هامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت
به ذات ِ آدماست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

کجاست گوشه ی آغوشت ای مرا ماءمن
تو نیستی و خودم با خودم شدم دشمن
دگر توان ِ ستیزی نمانده در جانم
مرا بگیر در آغو*ش و دور شو از من...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
آمدی تا آشنا باشد دلم با عاشقی
آمدی تا "#دوستت‌دارم" مرا معنا شود
مهر ِ تو چون نور از دیواره ی قلبم گذشت
آفتاب از قاب چشم ِ عاشقت زیبا شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

سکوت مهم تر بود و ما یه عمر از کلمه ها گردنبند درست میکردیم! کلمه ها مهم بودن اما نگفتن همیشه بهتر بود!
_ببین چی و به کی میگی؟؟
اونکه باید بدونه میدونه ، بیخود کلمه ها رو مث یه آسمون پرنده ی ترسیده به دلشوره ننداز!
به سمت ِ روشنی حرکت میکنم ولی مگه نه اینکه شب نشسته بود کنارم و هِی ستاره میدوخت رو سر آستین ِ پیرهنم؟!
به من نگاه کن میخوام خودمو ببینم!
آیینه ها گاهی تصویر روبه روشون نیستن! خاطرات ِ خودشونن ، خوابهای از یاد رفته...
.
هر شب همین ساعت ماه میشینه روی دیوار و زل میزنه به خواب ِ نگفته م!
من کلمه هامو گم کردم.
باید برم...
.
آفتاب هر ۲۴ ساعت میگه صبح شده!
من اما به دلم نگاه میکنم فقط...
ماه داره آواز میخونه
میخوام باهاش قدم بزنم
شاید خوابمو براش گفتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

از چراغانیِ چشمان تو ،من جان دارم
بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم
روشنم،از تو و آن منحنیِ ل**ب هایت!
من
به لبخندِ پر از صبحِ تو
ایمان دارم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین