دلنوشته [ معصومه صابر ]

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

دم کن برایم چای با گلبرگِ خورشید
با حبه ای آواز ِ گنجشکانِ عاشق
لبخندِ تو چیزی شبیه ِ عطرِ نان است
قدری بخند ای خنده هایت جانِ عاشق
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

آدم از به "یاد آوردن" است که پیر می شود‌، که میمیرد!
بعضی ها ذره ذره
بعضی ها یکهو!

نه فقط از به یاد آوردن ِ غم ،
که گاهی به خاطر آوردن ِ شادی کشنده تر است
به خاطر آوردن ِ کسی حتی
و وای از دلتنگی ِ یادی...
مرور ِ روزهای رفته چین و چروکند ، مرور ِ روزهای نیامده هم!

آدمیزاد اگر به خاطر نمی آورد
دیرتر از دنیا دل برمی داشت...خیلی دیرتر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

چه دارم در این دنیا؟
جز قلبی از درد
که به شوقِ دوست داشتنت
می‌تپد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خیلی وقت ها
عجیب دلم میخواهد
ماهی کوچکی بودم
با چند ثانیه حافظه!
از این سر تنگ که میرفتم
یک وجب آنطرف تر یادم نبود از کجا آمده ام.

ماهی ها
خوشبختند شاید...
دلتنگ نمیشوند دیگر!!؟؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
قهوه می ریزم برایت نیستی آنسویِ میز
هِی شکر می ریزم و تلخ است جایِ خالی ات
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

معرفت به ذاتِ آدماست!
نه پیشینه
نه جایگاه
و نه نسبت!
معرفت،
یه چیزی شبیهِ یه مهره ی یاقوتی رنگ ِ
که دور قلبِ بعضی هامون هست
پیوسته به یه نخِ نامرئی!
دورِ قلب ِ بعضی هامون نه!
بیخودی تو آدما دنبالِ توجیه نگردین!
معرفت
به ذات ِ آدماست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

کجاست گوشه ی آغوشت ای مرا ماءمن
تو نیستی و خودم با خودم شدم دشمن
دگر توان ِ ستیزی نمانده در جانم
مرا بگیر در آغو*ش و دور شو از من...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
آمدی تا آشنا باشد دلم با عاشقی
آمدی تا "#دوستت‌دارم" مرا معنا شود
مهر ِ تو چون نور از دیواره ی قلبم گذشت
آفتاب از قاب چشم ِ عاشقت زیبا شود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

سکوت مهم تر بود و ما یه عمر از کلمه ها گردنبند درست میکردیم! کلمه ها مهم بودن اما نگفتن همیشه بهتر بود!
_ببین چی و به کی میگی؟؟
اونکه باید بدونه میدونه ، بیخود کلمه ها رو مث یه آسمون پرنده ی ترسیده به دلشوره ننداز!
به سمت ِ روشنی حرکت میکنم ولی مگه نه اینکه شب نشسته بود کنارم و هِی ستاره میدوخت رو سر آستین ِ پیرهنم؟!
به من نگاه کن میخوام خودمو ببینم!
آیینه ها گاهی تصویر روبه روشون نیستن! خاطرات ِ خودشونن ، خوابهای از یاد رفته...
.
هر شب همین ساعت ماه میشینه روی دیوار و زل میزنه به خواب ِ نگفته م!
من کلمه هامو گم کردم.
باید برم...
.
آفتاب هر ۲۴ ساعت میگه صبح شده!
من اما به دلم نگاه میکنم فقط...
ماه داره آواز میخونه
میخوام باهاش قدم بزنم
شاید خوابمو براش گفتم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

از چراغانیِ چشمان تو ،من جان دارم
بی تو یک نسبت نزدیک به باران دارم
روشنم،از تو و آن منحنیِ ل**ب هایت!
من
به لبخندِ پر از صبحِ تو
ایمان دارم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین