تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
رمان اینجا قتلی اتفاق افتاده اثر HananehKH

دانلود رمان اینجا قتلی اتفاق افتاده اثر HananehKH 2024-06-02


خلاصه رمان اینجا قتلی اتفاق افتاده

به خودم اومدم و دیدم جلوی چشم‌هام قتلی اتفاق افتاده. اونجا بود که صدایی توی پیچ و خم مغز چپاول شده‌م پیچید. یعنی من مقصر بودم؟! شاید هم مقصر بودم که آدم اشتباهی رو برای کمک انتخاب کردم. آدمی که فکر می‌کردم من رو از بند اسارت افکارم نجات داده. همونی که از راه مقدس عشق وارد شد. با برگه‌ای توی دست‌هاش، زندگیم رو دستخوش تغییر کرد و این من بودم که برای نجاتم از این مخمسه، باید راهی پیدا می‌کردم. داستان از جایی شروع شد که من هم خواستم بدونم سرانجامِ این وهم سیال چی می‌شه؟!

متن کوتاه جلد: قتل عمد و طلب عفو، تناقض دارد.

بخشی از اینجا قتلی اتفاق افتاده

– بریم!

این جا بوی خون نمیاد؛ بلکه بوی عطر مرگ، در و دیوار سفید رو احاطه کرده. این جا بوی تلخ ترس، همراه عطر گرم و شیرین ناآشنایی، جای جای مشامم پیچ می‌خوره و سرمایی زیر ناخن‌هام رو لم*س می‌کنه. این جا اتفاق غیر منتظره‌ای افتاده؛ اما من مقصر نیستم! بازوم رو بیش‌تر بین دست‌های قدرتمندش فشار می‌ده وحالا به سمتش برمی‌گردم.

چشم‌هاش دادگاه محکوم کننده‌این. هیچ جا نمی‌رم! حتی تقلایی نمی‌کنم و با دیدن لبه‌های آستین مشکی پالتوم که جلوی حصار تیز دستبند رو گرفته، آستین دستم رو کمی بالا می‌ده و چیک، با اصابت به استخون مچم، بسته می‌شه. این بار قلبم از درد متلاشی می‌شه و از فنجون سفید قهوه روی میز مطالعه، چشم برمی‌دارم.

هنوز هم نگاهم به تن بی‌جون و بی‌گناهش ماته. چه آروم روی صندلی راحتیِ کنار میز، به خواب رفته. فقط یک بار، ای‌کاش یک بار دیگه صدام کنه! پاهام نایی برای حرکت ندارن و قلبم، قلبم چاره‌ای جز بیچاره شدن نداره. انگار در و دیوارها به سمتم حمله‌ور شدن و من توی چهاردیواری مغزم گیر افتادم. انگار کتابخونه روبه‌روم هم قصد دهن‌کجی داره.

حتی لامپ‌های آویزی که تاریکی رو شکست نمی‌دن هم همین حس رو بهم القا می‌کنن. انگار زمان ایست کرده و دهشتی جای خون، درون رگ‌هام جاریه. نگاهم به کاغذ توی دستش که زندگیم رو دستخوش تغییر کرده، می‌افته. نفس نمی‌کشم تا وقتی نفسی در کار نیست. دلم می‌خواد تمام شوکی که تنم رو منجمد کرده، کنار بزنم و بگم: « من خیلی دوستش داشتم. من نمی‌تونم با خونم این کار رو کنم!» اما غافل از این که قدرتش بر من غلبه می‌کنه و پاهام به سمت در بر می‌گردن.

سه ماه قبل

روی صندلی زمخت و آبی رنگ راه‌روی بیمارستان، به انتظار این که نوبتم بشه کز کرده بودم. پاهام عصبی به کاشی یخ زده براق زیر پام اصابت می‌کرد و تشویشی، فشار خونم رو بالا می‌برد.

دستی لای موهای تازه کوتاه شده خرماییم کشیدم. پیراهن مردانه سبزرنگم، با قطرات عرق عجین شده و به تنم چسب خورده بود. با انگشت شستم، سرانگشت‌های پهنم رو می‌مالیدم و ناامید، انتظار می‌کشیدم که صدای نازک شده پرستار، خطابم کرد:

– نوبت شماست. دکتر منتظرن.
ارسال کننده
HananehKH
دانلود ها
8
بازدیدها
31
اولین انتشار
آخرین بروزرسانی
امتیاز
0.00 star(s) 0 امتیاز
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8