شوکه هینی گفت که غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد. ریوند جلوتر آمد و محکم بر پشتش کوبید، دو تا سه بار تکرار کرد تا بالاخره حالش خوب شد. سرخ شده از سرفههای پیدرپی سرش را چرخاند و پشت سرش را دید، ریوند با خنثیترین چهرهی ممکن بالای سرش ایستاده بود.
به سستی آب دهانش را قورت داد، اکنون چه میشد؟...
فصل بیست و هشت
آنشب دیرتر از همیشه به صبح رسید. ریوند تا شب روی پشت بام عمارت رامین نشسته بود و به آسمان ابری نگاه میکرد. نیلرام نیز درون اتاقش با زانوانی ب*غل گرفته به خواب رفته بود و بیکران باز هم کنارش بود. خوبی بیکران آن بود که هر گاه نیلرام به او نیاز داشت ظاهر میشد. مثلا میدانست که...
صدای بسته شدن در که به گوش رسید رامین کلافه دست بر صورتش کشید و به نیلرام چشم دوخت. سعی کرد مهربامن باشد، جوری که نیلرام تحریک نشود.
- لطفا با ریوند دعوا نکن مهربانوی زیبا، او اگر روی لج بیافتد دیگر کسی حریفش نمیشود.
پناه دهانش را باز کرد، دستش را جلو آورد تا مانع رامین شود اما دیگر دیر شده...
ریوند سرش را بالا آورد و به چشمهای درخشان نیلرام خیره شد. خشمگین ل*ب زد:
- غذایت را بخور مهربانو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
نیلرام صورتش را کج و کوله کرد و ادایش را در آورد که ریوند با بهت نگاهش کرد، چرا عنصرش قاطی شده بود؟ نکند سرش به سنگ خورده است؟ صدای باز شدن در اتاق دیگری از...
ریوند که شدیدا هول کرده بود، سریع از روی زمین برخاست و سعی کرد خونسردیاش را حفظ کند. نفس عمیقی کشید و دستهای عرق کردهاش را درون جیب شلوارش فرو برد. نگاهش را به دیوار اتاق دوخت و سریع گفت:
- صدایت زدم بیدار نشدی. مجبور شدم وارد اتاقت شوم. غذا... غذا آماده است بیا چیزی بخور، بعد از آن باید...
فصل بیست و هفت
حدودا نزدیک به غروب خورشید است، آسمان نیلی رنگ و نارنجی شده و پرندگان دستهدسته به لانههایشان میروند. آسمان روشن چند ساعت پیش، اکنون تیره شده و صدای جیرجیرکهای نر که برای ماده هایشان آواز میخوانند به گوش میرسد. امشب هوا خیلی سرد است و میتوان گفت چیز عجیبی نیست زیرا روز های...
سریع از کنار پناه گذشت و از عمارت خارح شد و در فلزی را پشت سرش آهسته بست. با رفتن ریوند پناه در حیاط شمالی عمارت رامین تنها ماند. نفس عمیقی کشید و اطراف را دید، چقدر یکهو حیاط به آن شلوغی سوت و کور شده بود. حیاط بود و گلهای آفتابگردان و پروانههایی که روی آنها پرواز میکردند.
حوضی که آب کمی...
فصل بیست و شش
با یک لبخند عمیق بر روی ل*بهایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشیهای شکستهی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیلرام، ریوند و پناه نگاه میکنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرینهایش است. آنقدری سخت تلاش میکند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه...
مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیلرام جدی خیره شد. از حالت چهرهاش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیلرام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ...
فصل بیست و پنج
با وارد شدن نیلرام به داخل عمارت، بقیه که روی مبلهای چوبی عمارت مهیار نشسته بودند و در یک دورهمی گرم به سر میبردند سرشان را سوی نیلرام چرخاندند. نگاهم به تشکهای زرشکی رنگ و بسیار نرم مبلها بود اما از سکوتی که ناگهان عمارت مهیار را در برگرفت به هیچوجه غافل نشدم. همه منتظر...
نیلرام همچنان به سکوتش ادامه داد، اما بعد از چند ثانیه به حرف پناه پوزخند زد و نگاهش را از کَمَک بالای سرشان که نعرههایش بند دل را پاره میکرد گرفت. مردمکهایش سوی پناه ثابت ماندند. در آن باد آشفته که موها و دامنش را شدیدا به بازی گرفته بود با تمسخر پاسخ داد:
- نه اتفاقا! حالا که فهمیدم عنصر...