مهیار با چهرهای کاملا خنثی به صورت از خود متشکر نیلرام خیره شد. ابروهایش را بالا داده بود و حق به جانب مهیار را نگاه میکرد. مهیار پوزخند زد و نیلرام تعجب کرد، پاسخ مهیار لرزی بر اندام نیلرام انداخت.
- ساده است، قتل در پارسه معکوس است؛ اگر شما هم نوع خودت را بکشی همان موقع خواهی مرد.
سپس...
پناه حیران با دهانی باز مانده به نیلرام و آن نگاه جدیاش خیره گشت. منظورشان این نبود، قطعا او بد برداشت کرده بود! نیلرام تکانی به خود داد و خواست از جایش برخیزد اما پناه سریع مچ دستش را گرفت. آن را محکم فشرد و با صدایی که تردید و شوک درونش موج میزد گفت:
- واقعا متوجه نشدی؟ شهبانو به سمتت آب...
به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیلرام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک میداد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آنها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در اینباره نداشت. چشمهایش را گشود و بدون آنکه به نیلرام...
پناه سرش را به نشانهی باشه تکان داد و در صلح آمادهی یادگیری بود. اما نیلرام اخمو به شهبانو خیره ماند و در ذهنش در حال چیدن کلمات مصلحانه بود. چرا ادامهی حرفش را خورد؟ چه چیز را پنهان کرده بود؟ شهبانو به خوبی سنگینی نگاه نیلرام را احساس کرد اما به روی خود نیاورد. فنجان چای را روی میز نهاد...
فصل بیست و سه
شهبانو شال مخملیاش را روی موهایش درست کرد و همانطور که به آینه چشم دوخته بود تا ابروهایش را منظم کند گفت:
- بخاطر آسیب دیدگی ریوند، امروز و فردا را نزد من میمانید. نکات جادو را من به شما آموزش میدهم و البته که آموزش هایتان نباید تحتتاثیر آسیب ریوند قرار بگیرد.
وقتی مطمئن شد...
کوه لرزید و دو دختر به سختی تعادلشان را پشت ریوند حفظ کردند تا همچون دیو ها به لرزه نیوفتند اما واقعا سخت بود. ریوند به شدت تحت فشار قرار داشت، این از صورت کبود شدهاش کاملا مشخص بود، با فشار بیش از حد که تکتک سلولهایش را درگیر کرده بود و انگار داشت یک وزنهی هفتاد کیلویی را بلند میکرد، به...
فصل بیست و دو
صدای وحشتزدهی ریوند که میدوید و نزدیک میشد، نیلرام و پناه را به خود آورد. به او نگاه کردند، نه دقیقتر بخواهم بگویم به پشت سر او، چیزی که پشت سرش بود... چهار دیو سپید که وحشیانه میخندیدند و با آرامش، انگار که اصلا برای کشتن عجلهای نداشتند، لحظه به لحظه نزدیک میشدند.
ریوند...
نیلرام از سر تمسخر پوزخند زد و دستهایش را در سینهاش گره زد.
- هنوز پنج دقیقه هم از رفتن بیکران نگذشته، به زودی؟ داری جُک میگی.
پناه با حرف ریوند در مورد هُما، نگران به پسرک جادوگر خیره شد. خب...
دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که صدایی ناآشنا از میانه کوهستان بلند روبهرو به گوش رسید. ریوند...
نیلرام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانههای ریوند را محکم گرفت و رخدررخ وی ایستاد، کاملا شمردهشمرده با صدایی آهسته گفت:
- میخوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی میتونه فقط توی یه روز کل محصولاتتون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین...
پرقرمز نالهای سر داد، میدانست بدون او ریوند به مشکل خواهد خورد اما دیگر نمیتوانست دوام بیاورد. پس در جلوی نگاه بهتزدهی نیلرام، آتش گرفت و به خاکستر تبدیل شد. نیلرام حیرتزده دستش را جلوی دهانش گرفت، اولینبار بود که داشت بالاخره یک واکنش واقعی نشان میداد. متعجب گفت:
- اون... اون مرد؟...
فصل بیست و یک
ریوند کنار بیکران روی سنگ نشست و دستش را بالای سرش برد، هدف براین بود که او را نوازش کند اما خب بیکران آشوزوشت نیلرام بود و این چیز عجیبی نیست که نگذاشت حتی یک سر انگشت ریوند به پر و بالش بخورد. غرغر و اعلام خطر بیکران، ریوند را متوجهی وضعیت ناخوشایند پیشرو کرد، بنابراین...
ریوند ابروهایش را درهم کشید و مصممتر اخم کرد، جدی به چهرهی بیرنگ نیلرام خیره ماند و صدای غضبناکش در گوشهای نیلرام پیچید.
- با شما جدی هستم، اگر احضارش نکنید حتی اگر پناه کارش تمام شده باشد همچنان اینجا میمانیم تا از سرما یخ بزنید.
نیلرام صورتش را درهم کشید و با چشم هایی که قابلیت برش...
ریوند خود را به پناه که جلوتر از همه بود رساند و روبهرویش قرار گرفت. با کنترل نفس هایش، به حرف آمد:
- اینجا بنشین و زانوانت را روی زمین بگذار. به گونهای که مچ پاهایت روی همدیگر قرار بگیرند و به زمین نخورند. متوجه شدی؟
پناه سرش را به نشانهی بله تکان داد، همانجا روی خاکها نشست و خسته از...
پناه که کاملا متوجهی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آنها کرد. مثلا داشت از منظره لذت میبرد ولی میدانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی میکرد قطعا از رفتار همهی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آنقدر به فاصلهی...