دستهایش را بالا آورد و خود را در آغو*ش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمیدهد. همانطور که اطراف را کنکاش میکرد و از منظره طبیعی جلویش لذت میبرد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هالهی خیلی...
با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بیکران گرفت و به نیلرام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهرهاش خنثی بود. نفس میکشید اما آرام، آنقدری که اگر دقت نمیکرد شاید اصلا متوجهی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد...