مقدمه:
خط قرمز بین برنده و بازنده، به باریکی تور تنیس بود... و رن اچیزن دقیقاً روی آن ایستاده بود.
صدای توپها مثل نبض یک راز قدیمی میزد. هر ضربه، سوالی بیجواب را در ذهن رن زنده میکرد:
چرا دستان نانجیرو هنگام گفتن «خوش آمدی» میلرزید؟
چرا آتوبه آن شب بارانی، گردنبند عجیبش را پنهان کرد؟
و...