در دلم خوشحالی بیداد میکرد؛ وقتی جان شخصی را ذره ذره از او میگرفتم کمی از آتش زخم گذشتهام کم میشد و آرامش میگرفتم.
بلاخره دلم به حال آن مردک بدشناس به رحم آمد؛ من کسی نبودم که دلم به حال کسی بسوزد ولی این فرق میکرد، این مرد همان کسی بود که مرا از کوچه و خیابان جمع کرد و مرا به ملکه شبهای...
راستش لذت نبردم چون با هر ناراحتیش من صد بار ناراحت شدم
ولی از یک لحاظ حقشه چون جلوی شوهرم اومد بهم گفت هری برو خونه پدرت دخترتو هم ازت میگیریم ی هفته نشد شوهرش اونو فرستاد خونه پدرش بچشو هم ازش گرفت.