از تصورات و خیالت خود خندهام گرفت، اما میتوانم بگویم خوب مردم را میشناسم؛ مردمان دیگر را همینگونه رصد و تصور میکردم که پیرمردی را دیدم به سمت من میآید. با خوش رویی بلند شدم و سری تکان دادم و اجازه دادم روی نیمکت بنشیند.
پیرمرد با نگاهی گرم به من خیره شد و گفت:
- بشین پسرم.
- ممنون راحت...
غرق در تفکرات خود و حرفهای آن پیرمرد بودم که ناگهان، دختر بچه ای تقریبا ۷ یا ۸ ساله با پیراهنی صورتی و موهایی بافته شده با ربانی طوسی و چشمانی عسلی و صورتی زیبا و دوستداشتنی، کنارم نشست و گفت:
- شما هم تنهایی آمدین اینجا و به این مردم نگاه میکنین و حسرت زندگیشون رو میخورین؟
با تعجب گفتم...
به پسر بچهای که روبهروی مان، در جلوی مغازهی ماهیفروشی نشسته بود و با صدای بلند ماهیهای خود را تبلیغ میکرد اشاره کردم و گفتم:
- به اون پسر نگاه کن ... اون هم تقریبا هم سن خودته. اون اصلا پولدار نیست؛ حتی انقدر فقیره که مجبوره توی اون ماهی فروشی کار کنه و آزاد نیست.
- خب شاید پیش باباش کار...
لیزا برقی در چشمانش زده شد و گفت:
- شما چقدر آدم شگفتانگیزی هستید!
خندیدم و گفتم:
- من یک مرد عادی هستم.
- شما پولدارین؟
- مهمه که پولدار هستم یا یک آدم عادی یا یک فقیر؟
- خب نه... اما به نظر میاد از غرب لندن اومدین، عطرتون بوی آدمهای اونجا رو میده، چون من بوی عطر اون آدمهارو خوب...
- خب لیزا از یتیمخونه ناراضی هستی یا اونجا رو دوست داری؟
لیزا با چهره ای ناباورانه به من خیره شد.
- چی؟ شما از کجا میدونید من یتیمخونه زندگی میکنم؟
- نگران نشو... من این رو با دقت بهت فهمیدم. وقتی کنار من نشستی، توی چشمهات یک غمی رو دیدم که خیلی معصومانه بود و همینطور به موهات ربان طوسیِ...
سوالی ذهنم را درگیر کرده بود؛ طاقت نیاوردم و بالاخره پرسیدم:
- لیزا... تا حالا شده کسی بخواد تورو به فرزندی قبول کنه؟
- خب من از وقتی به دنیا اومدم یتیمخونه بزرگ شدم و خانوم کارپل میگه چون مامان بابام مردن، من رو به اجبار به یتیمخونش اورده، وگرنه دختر بچه های فضولی مثل من رو راه نمیدن. اون...
به نظرم ادم همین که توی راهی قدم برداشته باشه که جرقه ی زندگیشه و حال دلش تو اون راه خوبه چه با وجود مشکلات و موانع ...خوشبخته ..پس منم میتونم بگم احساس میکنم خوشبختم ?
با سلام ♡
رمان لبخندی برای لبخند برای من بسیار موضوع جالبی داشت . شخصیتها به خوبی در کنار هم جای گرفته بودن و هر کدومشون در دنیایی از شخصیت و اخلاق و رفتار قرار گرفته بودند که همین باعث جذب مخاطب میشد .
در جامعه ای که اعتیاد بین جوانان رایج شده خواندن این رمان میتونه خیلی جذاب باشه ، و بیشتر...
نام اثر: دیوانگان سانفرانسیسکو
ژانر: جنایی، کمدی
نویسنده: زهرا شبان
ویراستار: @الهه خاکی
کارکترها:
هلن بیست و هشت ساله
رز بیست و یک ساله
بیانسه بیست و پنج ساله
کاترین سی و چهار ساله
اِریکا سی ساله
راشِل سی و پنج ساله
ژاکلین سی ساله
فِلور بیست و نه ساله
و پرستاری که در بیمارستان کار میکند...
صحنهی اول
[ اتاقی با دیوارهای سفید در تیمارستان، با یک پنجرهی بزرگ با پردهی آبی کم رنگ و هشت تخت که چهار تخت در سمت چپ اتاق، و چهار تخت در سمت راست اتاق که رو تختیهای هم رنگ با پرده دارد. هلن و رز و بیانسه به روی تختهای سمت راست اتاق نشستهاند.]
( راشل با عصبانیت وارد میشود.)
راشل: باز شما...
هلن: خب بیاین یه نقشه بکشیم تا ببینیم چهطور این فلور رو گیرش بندازیم.
بیانسه: برم کاغذ بیارم؟
رز: نه احمق.
بیانسه: خیلی خب من هم شوخی کردم.
رز: آره کاملاً معلوم بود.
بیانسه: ساکت باش.
هلن: میشه خفه شید؟
( بیانسه و رز ساکت میشوند.)
هلن: خوب گوش کنید.
( هلن بلند میشود و رو به روی آنها...