نتایح جستجو

  1. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    فصل پنجم با احساس عجیبی از خواب بیدار شدم.سرگیجه داشتم و گیج بودم. واقعاً نمی‌خواستم که از خواب بیدار بشوم اما با لگد پتو را کنار زدم و ایستادم. اتاق دور سرم چرخید؛ دستم را بر روی دیوار گذاشتم تا خودم را سرپا نگه دارم. - چه اتفاقی داره می‌افته؟ اینم از شانس من! فردا تولدم بود و من داشتم مریض...
  2. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    - برای کمک توی مقدمات جشن تولد، زودتر از بقیه به خونتون میام. - می‌دونم. تو همیشه کنارم هستی! اون هفتمین تولدش را کنار من گذرانده بود و بالعکس. اصلاً نمی‌توانستم تصور کنم که جشن تولدم بدون اون برگزار بشه. بند کوله پشتی‌ام را گرفتم و محکم توی ماشین هل دادم. او از درِ سمت خودش پیاده شد و در را بهم...
  3. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    خداروشکر در طول مسابقه سر درد نداشتم؛ اگر سر دردم قطع نمیشد سرو صدای جایگاه تماشاچی‌ها و صدای ناهنجار گزارشگر می توانست من را به کشتن بدهد!‌ در ضمن نمی توانستم آدام را با صدای بلند تشویق کنم و امشب یک مرحله حذفی مهم بود. آدام از جایگاه پرتاب توپ لبخند زد و دست تکان داد. با لباس فرمش بانمک و جذاب...
  4. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    فصل ششم زنگ در به صدا در آمد. به ساعتم نگاهی انداختم؛ ساعت 9 شب بود و برای مهمان‌آمدن خیلی دیر بود. به روی بالاترین پله ایستادم؛ مشتاق بودم که بدانم چی کسی است. صدای باز شدن در را شنیدم. - خانم مک‌کالیستر؟ مادرم جواب داد: - بله؟ از صدای مادرم می‌توانستم بفهمم که او متعجب است و به این معنی بود...
  5. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم. نمی‌توانستم نفس بکشم و اتاق دور سرم می‌چرخید. به بالشت ب*غل دستم چنگ زدم و با دست دیگرم به مادرم چسبیدم. دقایقی سکوت حاکم شد سپس پدرم به در اشاره کرد و گفت: - برو بیرون! از این خونه برو بیرون و تا حکم دادگاه نگرفتی برنگرد! او صمیمانه لبخند می‌زد؛ صورتش همان‌قدر آرام...
  6. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    مادرم در حالی که می‌لرزید، پرسید: - در مورد چی صحبت می‌کنی؟ او بین من و زنی که خود را مادر واقعی‌ام می دانست خیره شده بود و اشک، چشمانش را پاک می‌کرد. آزورا گفت: - تو باید سردرد و کمر درد داشته باشی! نگاه آشنایش را که دوست نداشتم به من دوخت. - زیاد خسته و خواب‌آلوده هستی و شاید متوجه...
  7. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    در مقابل کمد لباسم ایستادم و به آیینه خیره شدم. اخیراً این‌کار را بسیار انجام می‌دادم. تا آن‌جایی به آیینه نزدیک شدم که بتوانم انعکاس خودم را در آیینه ببینم، همیشه نوک بینی‌ام به آیینه برخورد می‌کرد. تغییر فیزیکی؟ می‌دانستم که اخیراً متوجه تغییراتی شده‌ام اما واقعاً شبیه به او می‌شوم؟ گوش‌هایش...
  8. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    سکوت محض چیره شد. پدرم در آخر گفت: - تو این کار را انجام دادی؟ من و مادرم به سمت آزورا نگاه کردیم .او فقط سر تکان داد. - به من گفتی که در معرض خطرم اما چه خطری؟ جلوی در را ترک کردم تا بر روی تختم بیفتم. زانوانم بیشتر از این قدرت سرپا نگه داشتنم را نداشت. فقط آرزو می کردم که همه تنهایم بگذراند و...
  9. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    - عزیزم، قرار نیست که تو جایی بری.من به حرف‌های این زن اهمیتی نمی‌دم. او نمی‌تواند تو را از ما بگیرد. پدرم دستانش را بر روی شانه‌ام گذاشت. کمی حالم بهتر شد. همیشه وقتی کنارم بود؛ احساس امنیت می کردم. آزورا به آهستگی گفت: - شاید مجبور بشی که جز این انتخاب، انتخاب دیگه ای نداشته باشی. - من...
  10. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    بر روی زمین ولو شدم و اشک از چشمانم سرازیر شد.مادرم کنارم نشست و من را در آغو*ش کشید. مادرم پچ پچ کنان گفت: - همه چی رو به راهه و به آرامی تکانم داد. در میان هق هق هایم ناله کنان گفتم: - نه خوب نیست . پدرم غرغر کنان گفت: - آن خانم دیوانه است.شما دوتا احتمالاً حرف های او را باور کردید؟ در حالی که...
  11. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    - ما اجازه نمی‌دهیم کسی به تو صدمه بزند. - اگر او حقیقت را گفته باشد و تنها راه این باشد که من با او خانه را ترک کنم چی؟ من نمی‌خواهم که با او بروم. دوست دارم که این جا بمانم، به مدرسه بروم و با آدام و سیِرا وقت بگذرونم. او موهایم را مرتب کرد. - می دونم. اشک بر روی صورتم فرو ریخت. - می‌تونم به...
  12. P

    سگ هارو بیشتر دوست دارین یا گربه هارو؟!

    همه حیوانات دوست دارم .چیزی که خدا خلق کرده که بد نمیشه .????????????????????????????????????????????????
  13. P

    ❁ زندگیِ ایده‌آل ❁

    زندگی ایده آل من خلاصه میشه در چندتا چیز جسم و روح سالم ،آزادی،طبیعت،و یه زندگی ورزشی پر هیجان .
  14. P

    چه نوع موزیکی رو می‌پسندین؟

    تقریبا 6 ساله هیچ موزیکی تو گوشیم ندارم و گوش نمیدم .?
  15. P

    عشق به نفرت تبدیل میشه؟

    روانشناس ها می گن نفررررت شکل دیگری از عشقه .به آسانی عشق به نفرت و نفرت به عشق تبدیل میشه .از کسی بترسید که بی تفاوتههههه بی تفاوت .????
  16. P

    دخترا جواب بدن!

    تیر.سیبیل هاش تو حلقم
  17. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    فصل هشتم نفس‌نفس زنان از خواب بیدار شدم. گویا شب گذشته خوابم برده بود. امروز شنبه بود و هم اکنون شانزده ساله هستم. چشم‌هایم را بستم. دوست نداشتم که پلک هایم را از هم باز کنم. شاید یک کابوس دیووانه کننده دیده بودم. طبیعی به نظر می‌رسیدم و دیگر احساس درد نمی‌کردم. صدمه‌ای ندیده بودم و چیزی تغییر...
  18. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    نفس در سینه‌ام حبس شد و به محض این که چشمم به انعکاس چهره خودم در آیینه افتاد، میخ‌کوب شدم. گوش‌های نوک‌تیزم را لم*س کردم. نوک انگشتانم را بر روی گوش هایم کشیدم. طبیعی بود اما نوک تیز بودند. ماه گرفتگی‌ام توجه‌ام را جلب کرد. می‌درخشید، چشمانم کمی اریب بودند و درشت‌تر به نظر می‌رسیدند. از این که...
  19. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    به عقب متمایل شدم و بال‌هایم را تکان دادم و شروع کردم به بال زدن. نفس در سینه‌ام حبس شد. احساس نمی‌کردم که بال‌هایم به حرکت در آمده‌اند. حس فوق العاده‌ای بود. شبیه به پرنده‌ای که شانزده سال محبوس بود و در آخر آزاد شده بود. تمرکز کردم که دوباره آن‌ها را تکان دهم. اگر این بال‌ها برای شخص دیگری بود...
  20. P

    اتمام یافته ترجمه رمان تعهد تاریک |پرستو کاربرانجمن کافه نویسندگان

    آزورا به پدرم خیره شد. چهره‌اش غیر قابل پیش بینی بود. رو به من کرد و دستش را دراز کرد و گونه‌ام را لم*س کرد. - اولیِندر واقعاً با ارزش هستی. اجازه بده قبل از رفتنم؛ اطلاعات بیشتری با تو و خانوادت در میون بزارم. اون قدر اطلاعات کافی ندارید که بتونی کاملاً از خودت محافظت کنی. پدرم دستش را از روی...
عقب
بالا پایین