فصل پنجم
با احساس عجیبی از خواب بیدار شدم.سرگیجه داشتم و گیج بودم. واقعاً نمیخواستم که از خواب بیدار بشوم اما با لگد پتو را کنار زدم و ایستادم. اتاق دور سرم چرخید؛ دستم را بر روی دیوار گذاشتم تا خودم را سرپا نگه دارم.
- چه اتفاقی داره میافته؟
اینم از شانس من! فردا تولدم بود و من داشتم مریض...
- برای کمک توی مقدمات جشن تولد، زودتر از بقیه به خونتون میام.
- میدونم. تو همیشه کنارم هستی!
اون هفتمین تولدش را کنار من گذرانده بود و بالعکس. اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که جشن تولدم بدون اون برگزار بشه.
بند کوله پشتیام را گرفتم و محکم توی ماشین هل دادم. او از درِ سمت خودش پیاده شد و در را بهم...
خداروشکر در طول مسابقه سر درد نداشتم؛ اگر سر دردم قطع نمیشد سرو صدای جایگاه تماشاچیها و صدای ناهنجار گزارشگر می توانست من را به کشتن بدهد! در ضمن نمی توانستم آدام را با صدای بلند تشویق کنم و امشب یک مرحله حذفی مهم بود.
آدام از جایگاه پرتاب توپ لبخند زد و دست تکان داد. با لباس فرمش بانمک و جذاب...
فصل ششم
زنگ در به صدا در آمد. به ساعتم نگاهی انداختم؛ ساعت 9 شب بود و برای مهمانآمدن خیلی دیر بود. به روی بالاترین پله ایستادم؛ مشتاق بودم که بدانم چی کسی است. صدای باز شدن در را شنیدم.
- خانم مککالیستر؟
مادرم جواب داد:
- بله؟
از صدای مادرم میتوانستم بفهمم که او متعجب است و به این معنی بود...
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم. نمیتوانستم نفس بکشم و اتاق دور سرم میچرخید. به بالشت ب*غل دستم چنگ زدم و با دست دیگرم به مادرم چسبیدم. دقایقی سکوت حاکم شد سپس پدرم به در اشاره کرد و گفت:
- برو بیرون! از این خونه برو بیرون و تا حکم دادگاه نگرفتی برنگرد!
او صمیمانه لبخند میزد؛ صورتش همانقدر آرام...
مادرم در حالی که میلرزید، پرسید:
- در مورد چی صحبت میکنی؟
او بین من و زنی که خود را مادر واقعیام می دانست خیره شده بود و اشک، چشمانش را پاک میکرد.
آزورا گفت:
- تو باید سردرد و کمر درد داشته باشی!
نگاه آشنایش را که دوست نداشتم به من دوخت.
- زیاد خسته و خوابآلوده هستی و شاید متوجه...
در مقابل کمد لباسم ایستادم و به آیینه خیره شدم. اخیراً اینکار را بسیار انجام میدادم. تا آنجایی به آیینه نزدیک شدم که بتوانم انعکاس خودم را در آیینه ببینم، همیشه نوک بینیام به آیینه برخورد میکرد. تغییر فیزیکی؟ میدانستم که اخیراً متوجه تغییراتی شدهام اما واقعاً شبیه به او میشوم؟ گوشهایش...
سکوت محض چیره شد.
پدرم در آخر گفت:
- تو این کار را انجام دادی؟
من و مادرم به سمت آزورا نگاه کردیم .او فقط سر تکان داد.
- به من گفتی که در معرض خطرم اما چه خطری؟
جلوی در را ترک کردم تا بر روی تختم بیفتم. زانوانم بیشتر از این قدرت سرپا نگه داشتنم را نداشت.
فقط آرزو می کردم که همه تنهایم بگذراند و...
- عزیزم، قرار نیست که تو جایی بری.من به حرفهای این زن اهمیتی نمیدم. او نمیتواند تو را از ما بگیرد.
پدرم دستانش را بر روی شانهام گذاشت. کمی حالم بهتر شد. همیشه وقتی کنارم بود؛ احساس امنیت می کردم.
آزورا به آهستگی گفت:
- شاید مجبور بشی که جز این انتخاب، انتخاب دیگه ای نداشته باشی.
- من...
بر روی زمین ولو شدم و اشک از چشمانم سرازیر شد.مادرم کنارم نشست و من را در آغو*ش کشید.
مادرم پچ پچ کنان گفت:
- همه چی رو به راهه و به آرامی تکانم داد.
در میان هق هق هایم ناله کنان گفتم:
- نه خوب نیست .
پدرم غرغر کنان گفت:
- آن خانم دیوانه است.شما دوتا احتمالاً حرف های او را باور کردید؟
در حالی که...
- ما اجازه نمیدهیم کسی به تو صدمه بزند.
- اگر او حقیقت را گفته باشد و تنها راه این باشد که من با او خانه را ترک کنم چی؟ من نمیخواهم که با او بروم. دوست دارم که این جا بمانم، به مدرسه بروم و با آدام و سیِرا وقت بگذرونم.
او موهایم را مرتب کرد.
- می دونم.
اشک بر روی صورتم فرو ریخت.
- میتونم به...
فصل هشتم
نفسنفس زنان از خواب بیدار شدم. گویا شب گذشته خوابم برده بود. امروز شنبه بود و هم اکنون شانزده ساله هستم. چشمهایم را بستم. دوست نداشتم که پلک هایم را از هم باز کنم. شاید یک کابوس دیووانه کننده دیده بودم. طبیعی به نظر میرسیدم و دیگر احساس درد نمیکردم. صدمهای ندیده بودم و چیزی تغییر...
نفس در سینهام حبس شد و به محض این که چشمم به انعکاس چهره خودم در آیینه افتاد، میخکوب شدم.
گوشهای نوکتیزم را لم*س کردم. نوک انگشتانم را بر روی گوش هایم کشیدم. طبیعی بود اما نوک تیز بودند. ماه گرفتگیام توجهام را جلب کرد. میدرخشید، چشمانم کمی اریب بودند و درشتتر به نظر میرسیدند. از این که...
به عقب متمایل شدم و بالهایم را تکان دادم و شروع کردم به بال زدن. نفس در سینهام حبس شد. احساس نمیکردم که بالهایم به حرکت در آمدهاند. حس فوق العادهای بود. شبیه به پرندهای که شانزده سال محبوس بود و در آخر آزاد شده بود. تمرکز کردم که دوباره آنها را تکان دهم. اگر این بالها برای شخص دیگری بود...
آزورا به پدرم خیره شد. چهرهاش غیر قابل پیش بینی بود. رو به من کرد و دستش را دراز کرد و گونهام را لم*س کرد.
- اولیِندر واقعاً با ارزش هستی. اجازه بده قبل از رفتنم؛ اطلاعات بیشتری با تو و خانوادت در میون بزارم. اون قدر اطلاعات کافی ندارید که بتونی کاملاً از خودت محافظت کنی.
پدرم دستش را از روی...