وقتی که از خواب بیدار شدم، درست به یاد نمیآوردم که چه زمانی به خواب رفته بودم. اتاق خواب، ساده به نظر میرسید اما در عین حال پر از رنگهای بنفش و طلایی بود. از تخت خوابم میتوانستم آیینهی بزرگ طلایی رنگ و عطیقهای را ببینم. پایین آیینه یک آتشدان سفید قرار داشت که با وجود تزئینات مدرنش به...
در اتاق باز شد و پدرم به همراه کوله پشتی من به روی شانهاش وارد اتاق شد. کوله پشتی را به روی کاناپه گذاشت بعد به سمت من برگشت و گفت:
- برای مدرسه لازمش داری درسته؟ و ببخشید برای اینکه انقدر زود بیدارت کردم. باید صبح زود برگردی خونه. جانی قراره بیاد دنبالت، مگه نه؟
- اوه آره درسته باید برم...
از عمارت خارج شدم و همچنان با عجله قدم بر میداشتم و به سمت خانهام میرفتم. آن قدر سریع میدویدم که متوجه شاخههایی که به لباسم گیر کرده بودند، نشدم. اما با این حال وقتی که آنها را از خودم جدا کردم حتی یک زخم کوچک هم روی بدنم ایجاد نشده بود.
وقتی که نزدیک خانه شدم، جانی را دیدم که از...
وارد اتاقم شدم تا یک تی شرت دیگر برای پوشیدن پیدا کنم. از بهانهای که آوردم، پشیمان شده بودم چون حسابی روی پوشیدن آن لباسم حساب کرده بودم. در هر صورت کشوهای کمدم را باز کردم، اما چیزی پیدا نکردم. سراغ چوب لباسی رفتم و یکی از تی شرتهای مورد علاقهام را دیدم که آویزان بود. لباسم را عوض کردم و...
وقتی به مدرسه رسیدیم، هر کدام به کلاسهای خودمان رفتیم. کلاسها بسیار خسته و حوصله سربر بودند. انگار که همه چیز را از قبل میدانستم با اینحال همچنان باید هزینههای مدرسه را میپرداختم. میتوانم بگویم مدرسه برایم جز کار اضافی و پرحجم چیز دیگری نداشت که تنها تاثیر آنها به روی من ایجاد...
در حین پایین آمدن از پلههای مدرسه دربارهی اینکه کجا غذا بخوریم بحث میکردیم. جانی پیشنهاد داد که به کافهی جدیدی که در مرکز شهر افتتحاح شده بود برویم اما من همان پاتوق همیشگی را ترجیح میدادم. رستوران رابی جای دنجی بود و یک وعده غذای گرم در آنجا حالم را بهتر میکرد. پس از ده دقیقه گفت و...
مثل باد میدویدم تا هر چه سریعتر به خانهیمان برسم. از لا به لای شاخهها عبور میکردم و با اینکه میدیدم و با بدنم برخورد میکردند دردی را حس نمیکردم. وقتی که به نزدیکی عمارت رسیدم، آرزو میکردم که صدای گریهی خواهرم را بشنوم. حس عجیبی به من میگفت که خواهرم دیگر پیش پدرم نیست و من...
خب خب خب. فیلم میان ستاره ای یا interstellar یکی از فیلمای مورد علاقه منه که کارگردان و نویسندش کریستوفر نولانه یکی از بهترین کارگردانای دنیا. ژانرش علمی ـ تخیلیه ولی بیشتر به نظرم علمیه تا تخیلی. در هر صورت فوق العاده فیلم خوبیه از جلوه های ویژش گرفته تا بازیگراش که مثیو مک کانهی یکی از اوناس...
مادرم با نگاه سردش رو به من کرد و گفت:
- تو هم یکی از اونا شدی، مشخصه! تو چطور اومدی اینجا، مگه من دعوتت کرده بودم؟
- خب احتمالاً به خاطر اینکه اینجا خونهی منه، هر وقت که بخوام میام و میرم.
می دانستم که با این حرف او را ناراحت می کنم اما تلخی واقعیت را باید تحمل می کرد. من و اولیویا آنجا...
مادرم با صدای بلند داد می زد:
- من از تو نمیترسم!
اما من میتوانستم ترس را در چشمانش ببینم.
- اوه واقعاً نمیترسی؟ ولی بهتره که بترسی، چون تو مادر ما محسوب نمیشی، فقط تماشا کن که چطور اولیویا تو رو پس میزنه.
این را گفتم و به عقب برگشتم تا به طبقه ی پایین بروم. وقتی از پله ها پایین می رفتم...
با نگاهی پر از درد و با صدایی که سنگینی خستگی را به دوش میکشید به جانی گفتم:
- بهت زنگ میزنم و همه چیز رو توضیح میدم.
جانی سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و از من خداحافظی کرد؛ اما من اصرار کردم تا او را تا ماشین همراهی کنم. وقتی جانی آنجا را ترک کرد، من برای چند لحظه سر جایم میخکوب شده...
جانی سکوتش را شکاند و گفت:
- کجا رفته بودی؟
من روی صندلی روبهروی جانی نشستم و گفتم:
- رفته بودم پیش پدرم تا اولیویا رو ببینه.
- پس رفته بودی کمپ قدم زنان؟
این حرف جانی مانند یک بطری آب یخ عمل کرد که روی سرم خالی شده بود. با اینکه میدانستم جواب خوبی نیست، از روی حماقتم گفتم:
- تو از کجا...