قلبِ تو چون ماه میتابد مرا
از شبِ اندوه میکاهد مرا
میرسد از نورِ چشمَت واژگان
تا به آوازِ تو بنشاند مرا
در شبانگاهِ جنونِ بیکسی
یاد تو آرام میسازد مرا
بر لبانَت واژهای چون دوستدار
چون دعایی نرم میخواند مرا
هرچه دارم در تو گم کرده دلم
عشقِ تو از نو بنا کرده مرا
باد خفیفی از راهرو رد شد، اما هیچکدام تکان نخوردند. دو جسم در دو قاب، دو جان در دو واحد که برای اولینبار از مرزهای بیصدا گذشتند و آن شب، نور چراغ اتاق الیسا تا صبح خاموش نشد.
ساعتها از آن لحظهی کوتاه گذشته بود اما پنجرهی اتاق الیسا هنوز باز بود؛ نه از سر بیاحتیاطی، بلکه انگار حالا یک...
و چنین به پایان میرسد
سرودی که در دل شب متولد شد
با واژگانی زخمی،
و سکوتی آغشته به اشتیاق
شعر،
تن پوشیست بر پیکر خاطرهات
که هر بند آن،
از تپش دلِ من دوخته شده
نه پایان،
بلکه آغازیست
برای زیستنِ تو
در تمام لحظههایی
که نامت را
بیصدا،
در دل تکرار میکنم
مهتاب،
بر حصار خاطرهها سایه میگستراند
و شب،
در خلوت اندوهآلود خود
نامی از تو را آرام زمزمه میکند
ردی از طوفان احساست
بر ساحل دل نقش بسته
چنان که هر موجِ خاموش
داستانی از تو بازگو میکند
رؤیاها،
در کنجِ آغو*ش خیال
نقشی از لبخندت میپرورانند
و من،
با دستانی از جنس انتظار...
خورشید،
از پس ابرهای خیال تو
طلوعی دیگر میآغازد
نه برای روز،
بلکه برای دلهایی
که در شبِ بیفریاد
رویا را صدا میزنند
سنگهای سکوت،
با هر زمزمهی دلتنگی
تَرَک برمیدارند
و اشک،
رودی میشود
که از کوههای خاطره
به دشتِ فراموشی میریزد
در این سرزمینِ بیمرز
تنها نشانی از...
مِه، از کوهسار خاطرهها سرریز میشود
و آسمان، رنگی از دلدادگی میگیرد
بارانِ بیوقت،
در جانِ هر واژهی نگفته
غوغایی برپا کرده
پرندهای از غربت
بر شاخهی احساسم آرمیده
با بالهایی خسته
از پروازهای بیثمر
در جستوجوی آغوشی
که تنها در خواب مییابدش
زمین، با زمزمهی تو سبز میشود...
بر گَردِ گامهای زمان
ریسمان خاطرهات رقصان است
چون نسیمی،
که از دیار فراموشی برمیخیزد
هر لحظه
تکرار بیصدای بودنِ توست
و دل،
چون پرندهای در قفس رؤیا
با هر تپش، تو را آواز میخواند
دریا، از موجِ احساست رنگ گرفته
و ساحل،
ردی از امیدهای گمشده را
در ماسههای تنهایی نقش...
در گامهای بیصدا
سایهی خاطرت گستردهتر میشود
بر سنگفرش زمان
که هر ثانیهاش
نقشی از دلتنگیست
کوچههای جانم
با بویِ بودنِ تو خو گرفتهاند
و هر آذرخشِ یاد
جانی دوباره در خاکستر احساسم میدمد
آسمان، واژهایست
که تنها با لبخندِ تو معنا مییابد
و ستارهها
با هر پلک زمین،
شعرهای...
سپیدی مه،
بر گیسوان خاطرهات خیمه زده
و شب،
با آهِ اندوه،
پرده از راز دیرین برمیدارد
نفسهای بیقرارم
در لابهلای سطرهای خاموش
به جستوجوی تو
بارها جان باختهاند
چشمهی خیال،
از سنگهای فراموشی
راه میجوید
و در اولین قطرهاش
نامِ تو
آرام زمزمه میشود
و من،
مانده در گذرِ بیتو
با...
هر آوای ناپیدا
در دل شب، جان میگیرد
چون شعری نگاشته
بر پوست ستارهها
دستان ناپیدای تو
بر زمان میلغزند
و ساعتها
با تپش نامت
از حرکت باز میمانند
خاطرهها، با رنگِ حضور تو
در آیینههای فراموششده
لبخند میزنند
و لبخندشان،
رازِ دوباره زیستن را
در گوش دلم زمزمه میکند