فصل اول.
همه چیز بیهشدار شروع شد؛ نه انفجار و نه فریاد. فقط خاموشیای بود که از دیوارها بالا رفت و در ریهها نشست.
طبقات بالا، پنجرههای بسته، آسانسوری که هرگز نرسید. آپارتمان ۵۲، نقطهای میان ترس و تنفر، میان قرنطینه و قراری که هیچوقت گذاشته نشد. درها قفل بودند، نه از ترس سرقت بلکه برای نجات...
در پرتو اندیشهات
سپیدهای نو زاده میشود
نه از جنسِ صبح،
که از تپشِ خاطرههاست
صداهای ناگفته
در دلِ شب، ریشه دواندهاند
و هر تارِ دلم
به سازِ خیالِ تو
آهنگی تازه مینوازد
رد پای واژههایت
بر دل چون شُکوفهایست
که از سرمای دلتنگی
نهراسیده است
باد، پُر از نجواست
و من،...
خامُشیات چون مهیست
که بر دشت بیتابیام سایه افکنده
صدایت، افسانهایست
که هر شب در گوش باد
زمزمه میشود
پنجرههای قلبم
با یادِ تو گشوده میمانند
و بادِ خاطره
بر برگهای فراموشی
نوشتهای از تو را میکوبد
دل، سرزمین سوختهایست
که با عبور واژههایت
جان تازه میگیرد
بی...
تندیس نگاهت
در تاریکترین شبهای دلم میدرخشد
نه چون فانوس
بلکه چون آتشی
که از خاطرههای سوختهام برخاسته
هر بار که پلک میزنی
بارانی از مهر فرومیریزد
و من، غرق در آن سیلاب
با خود میگویم:
آیا عشق همیشه
اینچنین باشکوه و بیرحم است؟
زخمهایم نام تو را زمزمه میکنند
و قاب...
در امتداد نگاهت
اندوهی شیرین پرسه میزند
انگار هر چشمک،
مرهمیست و زخمی تازه
دل، قاب شکستهای شده
که با هر لرزش،
تصویرت را
در خاطرهای غبارآلود
از نو میکشد
و عشق، میان دودِ خاطره
بیآنکه بسوزد
محو میشود
مقدمه:
وقتی سکوت به بلندترین صدا تبدیل شد و دیوارها شاهد زمزمههای زندهماندن شدند، جایی در دل ساختمانی خسته، چیزی شکل گرفت؛ نه امید، نه ترس بلکه تپشی گمشده میان فاصلههایی که فقط مرز رنگ و نژاد را میشناختند.
در آپارتمان ۵۲، بوی مرگ با نفسهای ممنوع درآمیخت و صدایی بیکلام، بیصدا، عشق را...
در دشت کربلا، عشق و فداکاری به اوج خود رسید، اما بهای آن، جانهای پاکی بود که در راه حق نثار شدند.
هر قطره خون، داستانی از ایستادگی و مظلومیت را روایت میکند.
یاد آن روزهای تلخ، همچنان در دلها زنده است و اشکهایمان را بر خاک میریزد.
غربت کربلا، همچون زخم عمیقی بر دل عاشقان است که هر روز تازهتر میشود.
یاد آن خاک مقدس و صدای نالههای عاشقان، روح را میآزارد و اشکها را بر گونهها مینشاند.
ای کاش میتوانستم در آنجا باشم و با دلهای سوخته، در سوگ حسین فریاد بزنم.
گرد و خاک عذا را از روی شانههایم نمیتکانم.
در دل شبهای تار، یاد کربلا همچون شعلهای درونم میسوزد. هر لحظه دوری، دلم را به آتش میکشد و اشکهایم را بر خاک میریزد.
ای کاش میتوانستم در آن سرزمین مقدس، با دلهای عاشق، همنوا شوم.