نتایح جستجو

  1. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - و اما خبر حیرت‌انگیز بیست و سی امشب! چیزی که امروز فضای مجازی را ترکاند. فیلمی که مشاهده می‌کنید توسط یکی از ساکنان جنوب شهر تهران گرفته شده. موجوداتی عجیب که در سطح شهر پراکنده‌اند. به گفته شاهدان این پدیده عصر امروز رخ داده. ورود وحشیانه موجوداتی ناشناخته به یک آپارتمان. به گزارش همکار من...
  2. Sarkook

    زندگی بدون...... نمیشه

    آب، هوا، غذا :hmmm:
  3. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صفورا کنترل رو پرت کرد روی میز و از جا برخاست: - خاک بر سرمون شد! همین فرداست که مأمورها بریزند تو خونه و همه‌مون رو بگیرند. گوشه‌های لبم به پایین کش اومد. چرا نباید یه نفس راحت بکشم؟ گرفتاری پشت گرفتاری، بدبیاری پشت بدبیاری، بهتر نیست برم خودم رو تسلیم حزار کنم تا بیشتر از این در ملع عام ضایع...
  4. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا خود صبح حرف زدیم و کلی برنامه ریختیم. یه ساعت مونده به طلوع خورشید، همه‌چیز رو ردیف کردیم و آماده شدیم برای رفتن به برج. دکتر سهیل گوشه‌ی مبل افتاده بود و فقط به تکاپوی ما نگاه می‌کرد. گهگداری هم می‌گفت که من رو برگردونید به خونه‌ام! منتها هیچ‌کس بهش توجهی نمی‌کرد. ایمان هم با اون وضع داغونش...
  5. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    پامون رو که بیرون گذاشتیم، ترانه از خنده ترکید. دستش رو روی دلش گذاشت و به زحمت گفت: - مادرجان... وای... وای خدا! صفورا هم با خنده بهم نگاه کرد. رفتم نزدیک ترانه و مشتی به بازوش زدم: - هر هر هر خر بخنده! ننه بزرگ، ننه بزرگ به ناف من می‌بنده اون‌وقت از غریبه‌ها چه انتظاری میشه داشت؟ ترانه از بین...
  6. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    قبل از این‌که حرکتی بکنه، یهو در شیشه‌ای و بزرگ باز شد و جیغ یه زن و داد چندتا مرد در فضا پیچید. راهنما و نگهبان‌ها بودند که جیغ و داد می‌کردند. تازه به خودم اومدم و دیدم لباس مبدلم جر خورده و بال و دمم مثل حزار در معرض دید قرار گرفته. لعنت به وقت عصبانیت! یهو حزار نعره کشید و به سمتم حمله کرد...
  7. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    حزار نگاهی با درموندگی بهم انداخت و آهسته گفت: - چی میگی؟! حالا من چطور به این حالی کنم چی گفتم؟ هرچی هم توضیح بدم باز هم از فهم اون خارجه. - ببین منظورم اینه که... آخه چطوری بگم؟ یعنی چی که حس داره چرا درست توضیح نمیدی؟ جلو اومد و دوباره دست‌های داغش رو روی بازوم گذاشت. با سری رو به پایین و...
  8. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سعی می‌کرد جلوی دست‌هام رو بگیره و من تصمیم نداشتم عقب بکشم. سرم به سمت بالا بود و داد می‌زدم. از گوشه‌ی چشم نگاهم به قفس آهنین و بزرگ افتاد که توی آسمون تلو تلو می‌خورد. همه‌ی شیاطین حواسشون جلب ما بود و کسی به ساشا و روزبه نگاه نمی‌کرد. دیدم که ساشا داره یه کارهایی می‌کنه. نیم‌خیز شده بود روی...
  9. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نگاه همه به طرف آسمون برگشت. بله، اون امید منه، ساشا! با بال‌های برافراشته و غرق در نور درست بالای برج معلق بود. هنوز کامل ساشا رو آنالیز نکرده بودم که یه چیزی از کنار برج به پایین سقوط کرد. تازه به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل، روزبه بود! بدون فکر سریع پریدم پایین و وقتی بالم تیر کشید فهمیدم چه...
  10. Sarkook

    نوشتن کتاب یا خواندن کتاب؟

    هردو:headbang:
  11. Sarkook

    تاحالا کتاب هدیه دادی؟ اسمش؟

    مغازه خودک*شی به دوستم هدیه دادم به مناسبت تولدش
  12. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به سختی دست‌هام رو بالا آوردم و روی پشتش کشیدم. طفلکی می‌لرزید و گریه می‌کرد. الان وقتشه مگانور! باید یه کاری بکنی که روزبه متوجه بشه دوستش داری. خب چیکار می‌تونم بکنم؟ الان اون ترسیده، اگه بهش امیدواری بدم و آرومش کنم حالش خوب میشه؟ می‌فهمه که دوستش دارم؟ اگه منطقی فکر کنیم، آدم باید خیلی احمق...
  13. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    نمی‌دونم چرا تا به حزار می‌رسم، یه غرور و اعتماد به نفس عجیبی سراغم میاد. با کلافگی نگاهش کردم و اون با سرعت به سمتم پرواز کرد. درست مقابل پام ترمز زد و داد کشید: - از دست من در میری مگا؟! یه هو بلند کشیدم و دستم رو توی هوا تکون دادم: - انگار کی هست حالا! واسه من شاخ و شونه می‌کشی حزار؟ نمی‌دونی...
  14. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    خیلی موقعیت بدی بود. از یه طرف شیاطین و از یه طرف هم آدم‌ها. به این فکر افتادم که اگه ما بریم شاید این‌ها هم هم دست از کشتار بردارند. مسئله اینجا بود که چطور؟! این‌قدر نبرد تنگاتنگ شده که حتی پا جلوی پا نمی‌تونیم بذاریم. باید یجوری فرار می‌کردیم، چاره‌ای نبود. تنها راهی که به ذهنم رسید این بود...
  15. Sarkook

    اتمام یافته رمان مگانور | سارا عسکریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - نه ساشا من تنهات نمی‌ذارم! صدای من هم با صدای گلوله‌هایی که به سمت شیاطین می‌رفتند یکی شد. همهمه‌ای شده بود که بیا و ببین! آسمون لحظه‌ای پر از دود می‌شد و لحظه‌ی بعد صاعقه می‌زد. این میون نگاه ساشا مات روی من مونده بود و پلک هم نمی‌زد تا اینکه حزار بالاخره باعث شد جو تغییر کنه: - آدم‌های...
عقب
بالا پایین