با استرسی که هنوز تو جونم بود دستی به صورتم کشیدم که خیس خیس بود؛ وایسا ببینم اینا اشکه؟!
لعنتی! این چه کابوس مضخرفی بود دیگه، از شوک و ترس همچنان بدنم میلرزید.
از جام بلند شدم و با پاهای لرزون به سمت طاقچه پنجره رفتم و یه لیوان آب خوردم.
وای خدا چرا این کابوس این قدر واقعی بود؟!
ولی خداروشکر...