چشمهایم گرد شدند و واقعاً نمیدانستم این چیزی که مشاهده میکنم، در توان یک انسان است یا نه. هینا چهار دست و پا بر روی زمین، درحالی که این حالتش بیشتر شبیه به یک عنکبوت میماند، درحال دنبال کردنم بود. یک ترس خفیفی در وجودم درحال شکوفا شدن بود. به سرعت خود افزودم. خدا را شکر که دیروقت بود و کسی...
از روی مبل بلند شدم و به سمت در رفتم. صدای برخورد پایم با پارکت قهوهای رنگ زمین، سکوت خانه را شکست. دستگیرهی فلزی و سرد در را لم*س کرده و آن را گشودم. با چهرهی دخترکی با موهای بلوند و چشمهای عسلی مواجه شدم. از زخم روی شانهاش فهمیدم، همان دختری بوده که هینا قصد جانش را کرد.
یک تای ابرویم...
***
هینا
وقتی چشمهایم را باز کردم، خود را در اتاقی متفاوت از اتاق خود یافتم. اتاقی با پارکتهای قهوهای و دیوارهای چوبی، پنجرهای کوچک با پردههای شیری رنگ در کنار تخت و تختی سیاه رنگ در گوشهی اتاق. به روبهرو نگاه کردم. یک کمد شیری رنگ آنطرف اتاق وجود داشت و یک آینه در کنار کمد از دیوار...
***
هشت سال قبل
در اتاق باز شد و جیوبا سان به همراه دختر کوچکی که موهای سرمهای رنگش هارمونی عجیب زیبایی با چشمهای آبی رنگش ساخته بودند، وارد شد. جیوبا سان دست دختر را گرفت و او را به سمت تخت خالی کنار تختم آورد. بر روی زانو خم شد تا با دخترک هم قد شود. دست نوازش بر روی موهایش کشید و لبخندی...
***
زمان حال
این خاطره، بدون آنکه خود متوجه شوم، اشکهایم را از گونههایم سرازیر کرده بود. من سوباکی را کشتم. چگونه شد که او را کشتم؟ چطور شد که بیرحم شدم و او را کشتم؟
او که بهترین دوستم بود. چرا؟ چرا او؟
من دیگر چه کسی هستم که توانستم دوستم را به قتل برسانم؟ با دستهای خودم خونش را ریختم...
ناتسونو دو لیوان قهوه مقابلمان گذاشت. خم شده و لیوان قهوهام را از روی میز چوبیای که مابین دو مبل سه نفرهی نارنجی رنگ قرار داشت، برداشتم. در کل کلبهی کوچکی با یک هال کوچک در ورودی در بود. مبلها وسط هال قرار داشتند و انتهای هال یک شومینه دیده میشد که زمین جلو رویش با یک فرش پشمی سفید و سیاه...
- از دیگر نشانههای اختلال شخصیتی، میتوان به سردرد، فراموشی، نداشتن درک از زمان، خلسه و تجربههای خارج از بدن اشاره کرد؛ یعنی کسی که از بیماری چند شخصیتی رنج میبرد، ممکن است دست به کارهایی بزند که در حالت عادی انجام نمیدهد. سن و جنسیت هر کدام از این شخصيتها متفاوت از دیگری است و رفتار و...
با یک لیوان آب از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق رفتم. وقتی وارد اتاق شدم، هینا روی تخت و تاتسومی هم روی مبل مقابل نشسته بود. هینا حرف میزد و تاتسومی نیز به نظر میآمد که درحال یادداشت حرفهای هیناست.
- من کامل نمیدونم ولی اونطور که مدیر پرورشگاهمون گفته، مامانم در اثر بیماری میمیره و بابام هم...
***
شام نیز در حرف زدن سپری شد و بدین ترتیب، ما سه نفر اولین روزمان را در کنار یکدیگر سپری کردیم. پس از شام، هینا با گفتن اینکه به استراحت نیاز دارد به اتاق رفت. کائوری نیز او را همراهی کرد و تصمیم گرفته شد که هر دو در یک اتاق بمانند تا من نیز با خوابیدن بر روی مبل اذیت نشوم.
به بیرون از کلبه...
با بهت به چهرهی هینا نگاه میکردیم، چهرهای که چون گچ سفید شده و خون سرازیر از چشمانش، بر روی گونههایش سرسره بازی میکردند. دیدن چشمانش که سیاه شده و سفیدی و تیلهی قهوهای رنگش را از دست داده بودند، زبانم را قفل کرده و توانایی سخن گفتن را از من میگرفت. آب دهانم را با ترس و لرز قورت دادم...
با شنیدن این حرف، نفس در سی*نهام حبس شد و دستم را آرام به سمت گردنش دراز کردم تا نبضش را چک کنم. وقتی دیدم نبضش میزند، نفسی از روی آسودگی کشیدم و با خیال راحت گفتم:
- نه، زنده است.
کائوری هم با آسودگی نفس خود را رها کرد و درحالی که به دیوار پشت سرش تکیه میداد، همراه با خنده اشک شوق ریخت و...
***
هینا
همین که نور چشمانم را قلقلک داد، چشمانم را باز کردم. گیج و منگ بودم و سردرد داشتم. آهی کشیدم و دستم را بر روی پیشانیام نهادم. سعی کردم اتفاقات دیشب را به یاد بیاورم. حرفهایم با تاتسومی چان و سپس شام و بعد هم که برای خوابیدن به اتاق آمدیم. چشمانم را یک بار بستم و فشردم. این سردرد...
ناتسونو در جواب حرفم، ابتدا شروع کرد به توضيح دادن اتفاقات دیشب. با شنیدن تک تک حرفهایش، در شوک عظیمی فرو میرفتم. چشمانم گردتر و هر لحظه نفس در سینهام حبس میشد. اخمی بر روی پیشانیام نشاندم و زیر میز، دستانم را در هم قفل کردم. خشمگین بودم و خشمم را از به هم فشردن دستانم و فرو بردن ناخنهایم...
ناتسونو سرش را بالا آورد و نگاه مرددش را میان من و کائوری چرخاند.
- من فکر میکنم که این موضوع به ماوراء مربوط بشه.
با شنیدن این حرف، چشمانم گرد شدند و پوزخندی کنج لبم جاخوش کرد. سرم را مطابق حرفم به طرفین تکان دادم.
- ناتسونو، شوخی جالبی نبود.
لحن صدایم نشان میداد که سعی در انکار این موضوع...
- هینا، حق داری که باور نکنی و خسته شده باشی. ما هم خسته شدیم و وقتی این ماجرا تموم شد، هممون به یک اندازه خوشحال میشیم. تو برای ما تغییر نکردی. برای کائوری هنوز همون هینایی هستی که این همه مدت میشناخت. برای من هم هنوز همون دختری هستی که اون شب دیدم. و در رابطه با آخرین حرفت، نمیتونم بهت قول...
اندکی فکر کردم. این کار گفتنش راحت، لیکن انجام دادنش سخت بود. حتماً باید آن سنگ را به دست بیاوریم، ولی موضوع اینجاست که من و کائوری نمیتوانیم به پرورشگاه برویم، چون جیوبا سان و بقیهی افراد آنجا، ما را میشناسند. آنگاه بود که جرقهای در ذهنم زده شد. ما نمیتوانیم برویم، ولی ناتسونو که...
***
ناتسونو
نگاهی به ساعت انداختم. چیزی به هفت نمانده بود. نگاهم بار دیگر معطوف ساختمان پرورشگاهی شد، که اکنون مقابلش ایستاده بودیم. صدای تاتسومی سمفونی گوشم شد.
- گفتی اسم مدیره چی بود؟
صدایش مضطرب و نگران بود. نگاهش کردم. موهای قهوهای رنگش، مرتب شانه زده شده و به عقب هدایت شده بودند. کت و...
پس از بستن در، به پشت در تکیه دادم. با اینکه این کار یک مأموریت محرمانه و فوق سری نبود، ولیش باز هم یک کار مهم و پر خطر بود. از ترس اینکه کسی مرا ببیند و یا دروغمان فاش شود، بدنم عرق کرده و تیشرت سیاهم به سینهام چسبیده بود. نفس حبس شده در سینهام را با آسودگی بیرون دادم. باید هرچه سریعتر...
از زیر سلطهی افکارم بیرون آمدم و با استفاده از طنابی که دور کمرم بسته بودم، راه برگشت را پیدا کردم و از آن محیط خاکی و عجیب غریب بیرون رفتم. با ورودم به انباری، با عجلهی زیاد طناب را باز کردم و داخل کیفم انداختم. حالا که سنگ را برداشتهام، باید بیشتر عجله کنم.
دوان دوان به سمت در رفتم. تپش...