بابا گیان؛
دلاش همراهیمان را خواست؛
گوشهی ل*بِ پاییناش را گزید
و زمزمه کرد:
«- بخواب آروم تو آغوشم،
نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من،
تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه،
بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم،
نشی تو بیقراری گم
لالا لالا گل مریم،
چشمات رو هم میره کمکم... »
هقهق سر داد و
دگر همآوایت نشد.
باید بگویم؛
این لوسبازیهایش را
اصلاً دوست ندارم،
شبیهِ کودک دو سالهای میشود
که گویی مادرش را میخواهد!
به او گفته بودم:
«- من خیلی مهربانام،
دایهام را با تو شریک میشوم»
و اما باز هم آرام نگرفت...
کاژه گیان؛
برایش بخند،
شاید که کمتر بیقراری کند!
چشمانام خیس شدند.
باران دوست داشتی؟
اگر از چشمانِ من ببارد،
باز هم دوستش داری؟
من را چه؟
دوستم داشتی؟
نه، نه!
دوستم داری؟!
پس چرا آغوشت را دریغ میکنی؟
نمیگویی بیکاژه که شوم،
آغو*شِ مرگ، برایم حلال است؟
آخ!
نکند قصد تنبیهام را کرده باشی؟
وقتی خودت را از من دریغ میکنی،
نفسم میرود
و گر حکمِ بخشش را صادر نکنی،
بر نمیگردد، که بر نمیگردد!
بنگر؛ نمیتوانم نفس بکشم...
بنگر؛ دارم جان میدهم...
بنگر؛ دارم جان فدایت میکنم...
و تو که آنقدر سنگدل نبودی کاژه گیان!
به آغوشم که کشیدی؛
نور آمد،
هوا آمد،
عشق آمد،
و تو آمدی.
جان نثارت شوم،
اشکت برای چه است؟
به معبودت قسم،
شوخی کردم!
مگر میشود تو باشی و من نباشم؟!
و اگر...
تو نباشی، چه؟
خیالاش را که کردم،
جیغ کشیدم و هق زدم.
دایه جان خواست در آغوشم بکشد،
که دستانِ چروکیدهاش را پس زدم.
کاژه گیانم؛
به خالقِ چاوکانت قسم،
اگر قایمباشکبازیات را تمام نکنی،
دیگر دوستت ندارم.
چرا میخندی؟
حق داری؛
میدانی، دوست نداشتنِ تو،
محالترین است
و باورم نداری!
پدر و دایه،
سیاه پوشیدند و من خندیدم.
سیاه به آنها نمیآمد
و حیف که بابا گیان،
فقط سلیقهی تو را قبول دارد.
هر چه از زشتیاش برایش گفتم
اعتنا نکرد و اخم کرد.
میبینی؟
چشمات را دور دیده
و اینگونه اخم میکند!
زنعمو،
ظرف حلوا را مقابلام نگه داشت.
انگشتم را در آن فرو بردم
و مزهاش کردم.
کاژه جان؛
بین خودمان بماند؛
حلواهای زنعمو گیان،
طعم زهرمار میدهد!
حلواهای تو کجا؟
و این بیرنگ و لعاب کجا؟
بهراستی زنعمو،
چرا هوسِ حلوا کرده؟
چرا سیاه پوشیده؟
چرا زجه میزند؟
جلو رفتم و دستهایش را گرفتم.
ل*ب گشودم و گفتم:
«- دردت له گیانم، این چه وضعاش است؟»
به یکباره گریه سر داد،
به آغوشم کشید
و زیر گوشم، پچ زد:
«- غم آخرت باشه، روله گیان!»
کاژه گیان؛
اینها چه میگویند؟
از کدام غم حرف میزنند؟
اصلاً تو کجایی؟
چپچپ نگاهاش کردم
و سمت اتاقات رفتم.
در را که باز کردم،
از سردیاش یخ زدم!
شاید پنجره باز مانده است،
شاید...
پنجره کجا است؟
هوا کجا است؟
تو کجایی بانویِ عزیزم؟!
عکس روبان گرفتهات را که دیدم
زیر خنده زدم
و از اتاق بیرون دویدم.
این یک شوخیِ زنعمو قشنگ نبود،
باید با او حرف میزدم
تا دیگر کارش را تکرار نکند!
دایه گیان،
با چشمهای گریان
پیشانیام را بوسید و گفت:
«- آرام باش تنیا یادگارم!»
وای که یا دیوانه شده بودند،
یا آلزایمر داشتند!
شاید هم که کابوس میدیدم!
شاید...
آخ!
یک چیز را از خاطر بردم،
ریشهای پدر را دیدهای؟
اگر چهرهی مغموم
و گودیِ چشماناش را فاکتور بگیریم،
به نگاههای مشکیاش میآید
و اگر تو هم،
در قابِ نگاههایش بدرخشی،
که نورِ علی نور میشود!
شاید باورت نشود،
اما خانم معلم به خانهیمان آمده بود!
و من چهقدر ذوق کردم.
به استقبالاش دویدم،
در آغو*شاش حل شدم
و گفتم:
«- خانم جان، چند وقتی است به خاطر سیل، از درسمان عقب افتادهایم.»
متفکر شدم و ادامه دادم:
«- الان باید به حرفِ کاف رسیده باشیم!»
با همان گردوی کوچکِ گلویش،
سر تکان داد و...
نمیدانم چهشد،
که یکهو او هم به گریه افتاد؟!
و کاژه گیان؛
به چشمانات قسم،
من حرف بدی نزدم!
شاید که خودش دلنازک شده بود!
شاید...
شانههایم را گرفت و گفت:
«- بیکاژه شدی روله!»
درِ آهنیِ خانه باز شد،
شیون و زاریها بیشتر شدند
و قامتِ رشید و بلندِ بابا گیان،
زیر تابوتات خم شد.
تابوت را زمین گذاشتند
و مقابلاش زانو زدم.
سجدهات کردم،
اشک ریختم،
مویه کردم،
و شاید که صدایت در خانه پیچید!
شاید...
و اینبار را، من برایت لالایی نواختم:
«- بخواب آروم تو آغوشم،
نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من،
تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه،
بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم،
نشی تو بی قراری گم
لالا لالا گل مریم،
چشمات رو هم میره کمکم
لالا لالا گل یاسم،
ازت میخونه احساسم
لالا لالا...