با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
روزی بود روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچهدار نمیشد. یک روز نذر کرد اگر بچهدار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچهاش ببرد برای ماهیهای دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد. داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک...
https://radiokodak.com/multimedia/6471/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%D8%A7%D9%86%D9%87-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%B1-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%AF%D8%B1
کودکانه احمد و سارا.....
داستان کوتاه کودکانه با تصویر ( داستان اسراف نمی کنم زنده بمانم )
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه...