تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره ارتقای قلم

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 125
  • پاسخ ها 19
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
عالی شده عزیزم.
حالا میریم نکته بعدی
برای نوشتن دیالوگ دو روش وجود داره
روش اول:
لیلا گفت:
- سلام مهران، دلم برات تنگ شده بود.
خط دیالوگ حتما باید - باشه. همچنین باید دیالوگ در خط بعد از گفت قرار بگیره.

روش دوم:
لیلا گفت: (سلام مهران، دلم برات تنگ شده بود.)
اگر هر کدوم از روش های بالا رو انتخاب کردی، از اول تا اخر رمان باید همون طور نوشته بشه. این اشتباهه که وسط رمان یکهو از روش اول و باز روش دوم استفاده بشه.

نکته بعدی اینکه نباید توی متن از عدد استفاده کنی. ۳ اشتباه و سه درسته.

علائم نگارشی رو هم رعایت کن عزیزم. اخر جمله.
در میان جمله های طولانی ، و در هنگام حرف زدن : و -
علامت سوال اخر سوال؟ و علامت تعجب اخر جمله های خبری و احساسی!

نکته دیگه ای هم هست. دیالوگ ها نباید پشت سرهم باشه.
- زهرا دلم برات تنگ شده.
-‌ منم همین طور مهران.

این اشتباهه باید حتما توصیف بینش باشه.
مهران غمگین گفت:
- زهرا دلم برات تنگ شده.
زهرا نیز از پشت نرده های زندان گفت:
- منم همینطور مهران.

این نکات رو هم ویرایش کن و برام بفرست.
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
کلافه به پریا که داشت غر میزد نگاه کردم.
-وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
همینجوری که ویترینای مغازه هارو از نظر میگذروندم در جواب پریا گفتم:
-انقد غرنزن پری.
باچشم غره گفت:
-گمشو دوساعته منو داری میچرخونی.
دیگه از غرغراش خسته شدم و از اون لباس های رنگا و رنگ که هیچ کدوم با سلیقم جور در نمیومد دل کندم.
-اوف باشه بابا بیا بریم.
پریا باذوق گفت:
- ظهر شد دیگه ببین ساعت یکه؛ بیا بریم رستوران همین پاساژ من خیلی گشنمه.
سری به معنی تایید تکون دادم.
-باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون _کشون دنبال خودش کشید.
سوارآسانسورشدیم و رفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم اون دیوار های سفید با خطوط مشکی،نور های زرد فضارو خیلی قشنگ تر کرده بود.
منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
-من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا هم به تقلید از من گفت:
-پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید! معلوم بود داره باخودش کلنجار میره یه حرفی رو بزنه اما نمیتونه بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم، راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم؟
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری که پریا فکر میکنه. پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میزنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
-خب چی بگم ؟
لبش رو بازبون تر کرد.
-پس فردا شب چطوره هوم؟ بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
-باشه.
پریا دستم رو گرفت. لبخندی زورکی بهش زدم ،غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم! راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم.
پریا پیاده شد بوسه ای روی گونم زد و رفت شاید این بوسه عاشقانه بود! ولی به من هیچ حسی دست نداد. راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم، آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شد.
از آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه، نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم اول یه راه رو باریک بود که تهش میرسید به هال و پذیرایی، سمت چپ یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود سمت راست آشپزخونه بودنزدیک در ورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که یه اتاق خواب بود.
تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود. رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم بهم آرامش میداد.
تیشرتم رو درآوردم انداختم روی تخت الان فقط یه شلوار لی تنگ پام بود جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
یه حرفی رو بزنه اما نمیتونه بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
پریا:مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم، راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم

اینجا جلوی پریا: گذاشتی در صورتی که باید - نی ذاشتی و اصلا لازم نبود بنویسی پریا

می‌گذارم. می‌کنم. می‌بینم. نمی‌تونم. می‌رسید. می‌دوید.
می به نیم فاصله لازم داره‌ می دید و میدید اشتباه هستن.
برای دیالوگ باید خط که گذاشتی یکی فاصله بدی و بعد متن رو بنویس
-سلام ❌
- سلام.✅

کم‌کم، کشون‌کشون، نم‌نم، آرام‌آرام
اینا نیم فاصله می خوان و اینطوری اشتباهه آرام-آرام، کشون-کشون❌
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Dec
19
15
3
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
کلافه به پریا که داشت غر میزد نگاه کردم.
- وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
همینجوری که ویترینای مغازه هارو از نظر میگذروندم در جواب پریا گفتم:
- انقد غرنزن پری.
باچشم غره گفت:
- گمشو دوساعته منو داری میچرخونی.
دیگه از غرغراش خسته شدم و از اون لباس های رنگا و رنگ که هیچ کدوم با سلیقم جور در نمیومد دل کندم.
- اوف باشه بابا بیا بریم.
پریا باذوق گفت:
- ظهر شد دیگه ببین ساعت یکه؛ بیا بریم رستوران همین پاساژ من خیلی گشنمه.
سری به معنی تایید تکون دادم.
- باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون‌کشون دنبال خودش کشید.
سوارآسانسورشدیم و رفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم اون دیوار های سفید با خطوط مشکی،نور های زرد فضارو خیلی قشنگ تر کرده بود.
منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
- من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا هم به تقلید از من گفت:
- پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید! معلوم بود داره باخودش کلنجار میره یه حرفی رو بزنه اما نمیتونه بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم، راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری که پریا فکر میکنه. پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میزنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
- خب چی بگم ؟
لبش رو بازبون تر کرد.
- پس فردا شب چطوره هوم؟ بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
- باشه.
پریا دستم رو گرفت. لبخندی زورکی بهش زدم. غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم! راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم. یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم.
پریا پیاده شد بوسه ای روی گونم زد و رفت شاید این بوسه عاشقانه بود! ولی به من هیچ حسی دست نداد. راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم، آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شد.
از آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه، نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم.
اول یه راه رو باریک بود که تهش میرسید به هال و پذیرایی، سمت چپ یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود. سمت راست آشپزخونه بود، نزدیک در ورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که به اتاق خواب میرسید.
تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود. رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم بهم آرامش میداد.
تیشرتم رو درآوردم انداختم روی تخت الان فقط یه شلوار لی تنگ پام بود. جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
به نام خدا

مقدمه:

درک احساس یک راز دشوار است. مثل اینکه کسی ناظر کشتاری باشد و همزمان به درگیری های بی اهمیت اجتماعی بیندیشد، یا هنگام تماشای سنگی کوچک بر سطح خیابان، هیچ تصویری جز هستی خود را دامن نزند.

پارت 1
کلافه به پریا که داشت غر میزد نگاه کردم.
- وای مهیار چقد خرید میکنی تو!
همینجوری که ویترینای مغازه هارو از نظر میگذروندم در جواب پریا گفتم:
- انقد غرنزن پری.
باچشم غره گفت:
- گمشو دوساعته منو داری میچرخونی.
دیگه از غرغراش خسته شدم و از اون لباس های رنگا و رنگ که هیچ کدوم با سلیقم جور در نمیومد دل کندم.
- اوف باشه بابا بیا بریم.
پریا باذوق گفت:
- ظهر شد دیگه ببین ساعت یکه؛ بیا بریم رستوران همین پاساژ من خیلی گشنمه.
سری به معنی تایید تکون دادم.
- باش بریم.
پریا دستم و گرفت کشون‌کشون دنبال خودش کشید.
سوارآسانسورشدیم و رفتیم طبقه بالا که رستوران بود‌.
دنج ترین میز رو انتخاب کردیم و نشستیم اون دیوار های سفید با خطوط مشکی،نور های زرد فضارو خیلی قشنگ تر کرده بود.
منو رو برداشتم ومشغول انتخاب کردن غذا شدم تصمیم گرفتم مرغ سوخاری بخورم با سیب زمینی.
- من مرغ سوخاری با سیب زمینی میخورم.
پریا هم به تقلید از من گفت:
- پس منم از همین میخوام.
سری تکون دادم گارسون اومد سفارش هامون رو گرفت.

پریا بنظر کلافه میرسید! معلوم بود داره باخودش کلنجار میره یه حرفی رو بزنه اما نمیتونه بعد چند ثانیه ل*ب باز کرد:
مهیارمن راجب تو با پدرم حرف زدم، راستش اولش مخالفت کردولی وقتی علاقه من رو به تو دید گفت قبول میکنه باهات آشنا بشه نظرت چیه هوم؟ کی میای خونمون من برنامه ریزی کنم.
نمیدونستم چی جوابش رو بدم آخه من اصلا بهش علاقه ندارم دوسش دارم ها ولی خب نه اونجوری که پریا فکر میکنه. پریا هم که چند وقتیه همش حرف از ازدواج میزنه ؛مایه یک سالی هست باهم دوستیم چون دیده با چند تا دختر دیگه دوستم حساسیت نشون داده.
- خب چی بگم ؟
لبش رو بازبون تر کرد.
- پس فردا شب چطوره هوم؟ بنظر من که عالیه.
ناچار سری تکون دادم نمیتونستم بزنم تو ذوقش.
- باشه.
پریا دستم رو گرفت. لبخندی زورکی بهش زدم. غذامون رو آوردن ولی میلی به خو*ردن نداشتم! راستش حرفای پریا اشتهام رو کور کرد.
پول غذا رو حساب کردم و سوار موتور مشکی رنگم شدم. یه کلاه روی سرخودم گذاشتم ویه کلاه هم دادم به پریا موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه پری اینا سرکوچشون وایستادم.
پریا پیاده شد بوسه ای روی گونم زد و رفت شاید این بوسه عاشقانه بود! ولی به من هیچ حسی دست نداد. راه افتادم به سمت خونه خودم یه آپارتمان کوچیک شصت متری موتور رو داخل پارکینگ گذاشتم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه سه رو زدم ومنتظر موندم، آهنگ ملایمی پخش شد داشتم توی آیینه آسانسور خودم رو دید میزدم که صدای زنی که اعلام میکرد (طبقه سوم )توی آسانسور پیچید و درآسانسور باز شد.
از آسانسور اومدم بیرون کلید خونه رو از جیبم درآوردم و توی قفل چرخوندم درو باز کردم و رفتم داخل خونه، نگاهی به خونه که همه جاش مرتب بود انداختم.
اول یه راه رو باریک بود که تهش میرسید به هال و پذیرایی، سمت چپ یه ست کاناپه هفت نفره شیری رنگ بود که تلوزیون هم اونجا بود. سمت راست آشپزخونه بود، نزدیک در ورودی حمام و دستشویی بود و بعد پذیرایی یه راه رو کوچیک بود که به اتاق خواب میرسید.
تمام وسیله های اتاق خواب سفیدوبنفش بود. رنگ بنفش رو خیلی دوست داشتم بهم آرامش میداد.
تیشرتم رو درآوردم انداختم روی تخت الان فقط یه شلوار لی تنگ پام بود. جلوی آیینه قدی اتاقم ایستادم زل زدم به خودم قدم صدو‌هفتاد بود.
تاییده عزیزم. خسته نباشی.
 
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا