با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
توهم تو پاییز حس نمیکنی دلت میخواد یه دست داشته باشی؟
قهقههای زد و با خنده و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد، سرشو برگردوند و همونجور که با لبخند کمرنگی به رو به رو زل زده بود گفت:
- شش سال میگذره. بعضی وقتا آدم بعد از یه شخصی، بعد از یه زمانایی، بعد از یه تاریخهایی دیگه تجربه کردن یه سری چیزا رو میبو*سه میزاره کنار؛ دیگه نه حسرتشو میخوره، نه با آخرین دفعهای که اون کار رو، اون چیز رو با آدم خاصش تجربه کرد چشماش پُر میشه، ولی دیگه انجامشون هم نمیده. الان بعد شش سال دلم میخواد تجربشون کنم. میدونی، با خودم گفته بودم هیچوقت بعد اون نمیتونم کسی رو مثلش یا حتی بیشتر از اون دوست داشته باشم، هیچوقت دیگه نمیتونم جاهایی که خیلی دوسشون دارمو با کسی جز اون برم، یهو به خودم اومدم دیدم چشمام تو جمعیت برای کسی جز اون دودو میزنه.
خندید.
- حالا دیگه یکی دیگه خوشگلترینِ عالم بود، اون برام خوشگلترین بود چون برام با بقیه فرق میکرد، فقط چون من متفاوت میدیدمش.
درحالی که دستامو باز کرده بودم و روی جدول راه میرفتم خندیدم و گفتم:
- خوش به حال اون!
به دیوونه بازیام خیره شد و آهسته گفت:
- پس خوش به حال تو!
دستمو کشید و پایینم آورد، انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد و گفت:
- دستم میشی؟