با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
نام اثر: دو دقیقه برف نیاد
نویسنده:آیدا نایبی(ماهک)
ژانر:عاشقانه، درام
ناظر: @حورا
توضیحات:
درباره ی دختر عاشق پیشه ای است که در دوری از یارش نوشته هایی از خود و احوالش بر جای می گذارد.
میگن کسی که دوستش داری، حفره ای توی قلبت ایجاد میکنه که به دست هیچکس جز خودش نمیتونه اونو پُر کنه. راستم میگن. هم تو حفره رو ایجاد کردی هم نبودت بدجور قلبم رو تهی کرده.
روی صندلی میشینم. رو به آسمون اما بهش خیره نمیشم!
دلم میخواد امشب که خواب مثل پیچک دور افکارم میپیچه و نمیزاره به هیچ چیز فکر کنم، قبلش تو رو یه دور وسط مغزم هک کنم بعد بخوابم.
میگم ها...
من اینور دنیا تو اونور دنیا!...(بغض)
اونجا شبهاش ماهش چه شکلیه؟
آخه من چند وقتیه بخاطر تو، پا روی دلم گذاشتم و چشمام رو به سمت ماه نگرفتم و ندیدمش.
(پوزخند)
حتی نمیدونم اصلا اینجا بعد تو، شبها ماه داره یا نه؟
میدونی...
حتی دیگه قهوه ها هم تلخ نیستن. اصلا تلخ باشن که چی بشه؟ نبود تو به اندازهی کافی تلخ هست. اصلا تو نرفتی که بریها...سربازی رفتی دیگه!
اگه به منه، برای رسیدن تو با همون پوتینهای خاکی و موهای یک سانتی شمعدونیهای مورد علاقه و سرخم رو هم آب نمیدم.اصلا طاقچه رو هم گردگیری نمیکنم. به یاد تو اصلا هیچ کاری نمیکنم. خودم میمونم و تو و خیال تو!
سربازی دیگه. یه چندسالی دوری بلاتکلیفی و اجباری! الکی الکی ما رو از هم دور کردن.
آخه یه ماه، یه نامه به چه درد دل مریض من میخوره ؟
میخوام قبل از همه چیز، همه جا رو با تو ببینم. بلند میشم تو! میخوابم تو!
عاشقی رو تو این دنیا یه خیال میدونن. حتی انکار هم میکنن. خیلیها هم بلدش نیستن. اما من خیلی خوب بلدمش. خیلی هم خوب میشناسمش. مثل یه موجی هست که به صخرهی تنهای ساحل برخورد کرده و اون رو از تنهایی درآورده.
برای من مثل یه موجی، شاید هم یه سونامی. نمیدونم. هرچی هستی، برای من جدیدتر از همه چیزی. مثل یه سیارهای که تازه کشفش کردن.
اپیزود دوم
امسال سال کبیسه ست، و تو قراره دوسال کمتر از چیزی که حقمه باشی. هفتصد و سی و یک روز کامل نیستی. ماهی دوسه بار نهایت هفت بار! نمیدونم. من اصلا از قوانین جایی که من رو از تو دور کرده سر در نمیارم. وقتی نیستی، نیستی دیگه! چه نصف روز چه تمام روز!
(لبخند)
اما، یه چیزی بگم!
عید امسال هستی. اولین عید...
چقدر قشنگه. تو نمیدونی برای پنجاه و پنج روز دیگه من چقدر برنامه ریختم. حتی قلبم الان انقدر تندتر از حد معلوم میکوبه که نمیدونم چیکارش کنم.
(قهقهه ی آهسته و کوتاه)
وای!
اینجا چند وقته اصلا برف نیومده. آسمون هرچند وقت یک بار ارغوانی میشه. اقلیمش اونقدر سرد و سوزدار میشه که حتی فکر کنم شومینهی کنج خونمون هم وقتی تو باشی و من رو چنان در بر بگیری، باز چاره نداشته باشه و خودمو رو باید دو بار دور پتو بپیچیم.
(نفس عمیق)
یاد تو...
اونقدری تو رگهای من جریان داره، که اگه رگم هم بزنی، جای خون سرخ، فقط تو جاری میشی!
نمیدونستم عاشقی اینقدر دلچسبه!
همیشه اون رو کنجی از خاطرم، تو گوشه کناری از ذهنم که خاکِ فراموشی میخورد، نگهش داشته بودم.
(شاد)
ولی الان تو،
شدی رکن اصلی تمام نفس من!
تمام خیال من.
حتی من شدی...
شاید حتی برف قلهی البرز رو هم آب کنه، اونقدر که دارم میسوزم، هم از داشتن تو، هم از نبود تو!
اپیزود سوم
برف بارید. خیلی اروم...اونقدر اروم که به فاصله ی هر دونه برف، یک قطره ی کوچولوی اشک ریختم. خیلی کوچولوها...خیلی.
(نفس عمیق)
اون دفترچهی بنفش بود، که خریدی و گفتی هرثانیه با من بودن رو میخوای بنویسی یادگاری بمونه...میخوام زمان با تو بودن اصلا یادم نره.
دم رفتنت؛
(بغض)
دادی دستم. اونقدر سفت تو دستت گرفته بودی که گفتم خب اگه نمیخوای بدی پیش خودت بمونه.
لبخندت هم غم داشت. هم اونقدر شوق داشت که اجازه نداد اشک چشمام بیشتر بشه.
گفتی اگه این دفترچه پیشم باشه دیگه نمیتونم نفس بکشم. اونقدر نبودن تو نفس گیره که فکر کنم این دفترچه ی جغله جونمو بگیره.
الان. به یاد تو رو به پنجره نشستم و به اسمون سفید و پر از برف نگاه میکنم.
دست دفترچه ست و یکی از صفحه ها رو باز کردم.
«اونقدر خندید که باقی بستنیشو نخورد. اما من به اندازه ی هرخندهش کلی با چشمام ازش عکس گرفتم تا تو ذهنم ثبت بمونه، مثل یه مونالیزا. اگه برای بقیهی آدما مونالیزا قشنگترین خنده رو داره، ولی جز لبخندش هیچ لبخندی چشمامو خیره نمیکنه»
حس میکنم تو هم هستی، با اینکه کیلومترها ازم دوری ولی...
حس میکنم این جمله برام میخنده...
(خنده)
آخه اونقدر به دلم نشست که حس میکنم تو هم داری این جمله رو با من میخونی.
حتی گونه های اشکیم خشک شد.
گرمای حسِ حضور تو باعث شد، نه؟
اپیزود چهارم
همه چی چرا انقدر آروم میگذره؟چرا باید منتظر بمونم؟
شب به قدری تیره و تاره که حتی اون ستاره ی نورانی ای که به اسم تو، به یاد تو، هر شب نگاهش میکردم نیست شده، انگار راستی راستی نابود شده...
(تلخند)
هیچ کس هم نیست...تو واقعا چیکار کردی که نیستی، هیچ کس و هیچ چیز نیست! واقعا میخوای قلبم از کار بیفته؟
تو تنها راه چاره ی منی!
راه رسیدن من، حالا که نمی بینمت، حالا که نبودنت اونقدر ملموسه که دوست دارم دیوارای دورمو با دستای خالی بشکونم، بیا و بگذر.
من چند وقته که نخوابیدم...
چشمام با خواب انگار قهرن...
میگن اگه شبا خواب به چشمات نمیاد، اونی که دوستش داری داره بهت فکر میکنه...
(بغض)
من که دلم نمیاد خواب به چشمای تو نیاد. من که دلم نمیاد خستگی بکشی بخاطرِ منی که مدام هک شدی توی ذهنم! اما تو هرچقدر خواستی فکر کن به من!حالا که فکرشو میکنم، نگذر!
(نفس عمیق)
هرچقدر میخوای فکر کن! من حاضرم هیچ وقت نخوابم ولی تو به من فکر کنی!
حاضرم هیچ برگِ خزونی رو نبینم که روی زمین افتاده، حاضرم اولین برف زمستون رو اصلا نبینمش و بیخیالش بشم. حاضرم جوونه زدن درختا رو نبینم! هیچ چیزی که قبل تو دوستش داشتمو نبینم تا وقتی خودت بیای و اولین چیزی باشی که ببینم.
میدونم، زیادی حساس شدم. زیادی درگیرتم!
اما می ارزه. بخدا که می ارزه بخاطر تو با همه چی جنگ تن به تن داشته باشم.
ولی هیچ چیزی نمی ارزه که انتظارتو بکشم. خودت خسته نمیشی؟ منو نمی بینی! من که نیستم کنارت! من که نیستم همینجور محو چشمات بشم...من که نیستم. دلت نمیگیره؟
(بغض)
میدونم میگیره دلت! مطمئنم! میدونم شبای توهم به اندازه ی من بی ستاره شده! میدونم...
من و تو، دو خط منحنی هستیم که وقتی بهم برسیم یک قلب کامل درست میشه!
اپیزود پنجم
انگار یه عالمه دریا، جمع شدن پشت سدِ قلبم. قلبم انگار غرق شده. هیچ کسم نیست غریق نجاتش بشه.
امروز صداتو شنیدم...صداتو شنیدم. همون
(مکث)
تو صدای تو غرق شدم.
خسته بودی، مثل من! یه خسته ی دلتنگ!
(بغض)
صدات مثل من با شنیدن صدام لرز گرفت. مثل لرزی که پا میزاری رو سرامیکای یخ زده از سرما، همونجور لرز! یه لرزیدنِ دوست داشتنی.
تو که اولای مکالممون حرف نمی زدی. منم حرف نمی زدم. هر دومون به صدای نفس زدنای دلتنگمون گوش داده بودیم
(تلخند)
همونم کلی حرف داشت. کلی حرف که چند ماه نزده بودیم. اما بعدش کلی حرف زدی.
از نبودن من گفتی که اونقدر دلت تو مشتش گرفته بود که آخرای شب با رویای من می خوابیدی. منم از برفایی که بی وقفه می باریدن و تو نبودی گفتم.
ولی من حرفام کم می اومد. انگار همونی نبودم که کلی نوشته از خودش نوشت تا زنگ بزنی و همشون رو مو به مو تعریف کنم.
(نفس عمیق)
ولی تو حرف کم نیاوردی. همه ی کلماتت رو راحت جمله بندی کردی و بهم گفتی. وسطای حرفت نفس عمیق می کشیدی و میگفتی«با اینکه نمی بینمت ولی همین صدات کلی دلمو می لرزونه»
من فقط تونستم لبخند بزنم. با یه سد بزرگ از اشک که پشت چشمام لونه کرده بود.
آخرش کم آوردم. من به صدات قانع نبودم. به این دوری راضی نبودم.
(بغض)
همون لحظه از موبایلم بدم اومد که تنها چیزی بود که ما رو بهم رسونده. اما کم بود.
گفتم بهت که واقعا کم آوردم. نمیتونم اصلا دوری توی فرهنگ لغت من جایی نداره.
توام بغض کردی. توام چند ثانیه ی طولانی و طاقت فرسا هیچی نگفتی و آخرش گفتی:
منم مثل تو به دوری و تنها شدن عادت ندارم.
اپیزود ششم
روزای آخر زمستون همیشه غم خاصی داره. انگار نمیخواد بره، نمیخواد بهار بیاد. میخواد تموم روزها غرق بشه توی کوهی از سرما و برف و نرسیدن.
(پوزخند)
آدمی که عاشق باشه حتی اگه توی سردترین برف زمستون، کنار درختای کاج منتظر میمونه. اونقدری که سِر بشه از سرما، اما مدام به خودش بگه:
-میاد...اون می رسه!
من منتظرترین آدم کنار ایستگاه اتو*بو*س توی سردترین عصر برفیم. اونقدر که به نظرم چراغ سبز هم سفید شده.
(نفس عمیق)
شاید همهی ما آدمای عاشق باید یک روز توی کافه ای جمع بشیم. نگاهمون پر حسرت روی هم باشه و به ثانیه هایی فکر کنیم که پر تب و تاب گذروندیم تا به قلبامون بفهمونیم دیر هم بشه ولی می رسه.
همه ی ما آدمای عاشق باید بهم نگاه کنیم و بپرسیم:
-چی شد؟
و جوابی هم نداشته باشیم.
(مکث)
من دلم میخواد الان یکی از من بپرسه. حتی با پوزخند؛ حتی...حتی با ناراحتی. فقط بپرسه و بگم:
-فقط بیست و چهار ساعت.
بخندم. خوشحال باشم. خودمو حس نکنم. اما توی بلاتکلیفی نباشم.
اپیزود هفتم
نمیدونم ولی حس میکنم وقتی از کنار پیاده روی پارک همیشگیمون رد میشدم، مرغ آمین بالای سرم پرواز کرده بود و آروم زمزمه کرد«آمین»
صدای آشنای سیم گیتار مرد نوازنده و لبو فروشی که با خنده با آهنگ همراهمی میکرد.
(نفس عمیق)
شدت بارش برف کم شده بود اما هنوز می بارید. انگار قصد نداشت تا اومدن بهار نباره.
عطر تو مشامم رو پر کرده بود. به خیال اینکه توی این شهر صدها نفر همین عطر رو دارن قدم هام رو برداشتم اما...
(مکث)
کاش به اندازه ی دو دقیقه برف نیاد. تو چند قدم دور تر از من با چشمایی پر از اشک منو داری نگاه میکنی...همونقدر دلتنگ و بیقرار.
کاش به اندازه ی دو دقیقه برف نیاد...
(بغض)
نیاد تا من عاشق تر بشم. دلتنگ تر بشم. اون قدری که قلبم پرواز کنه. اون قدری که فقط من بمونم و دستای تو...مهر تو...اینجوری نمیتونم دلتنگیمو سرت خالی کنم. برفا نمیزارن.
استرس نداشته باشم. کاش قلبم آروم بگیره. کاش توی دستم قلبمو فشار بدم و بگم:
-تموم شد دیگه! این کارا برای چیه؟ بزار چشمامو از صورتش پر کنم.
کاش آدما هم برن.
من بمونم و تو با یک شهر سکوت. تو بمونی و صدات...
دو دقیقه برف نیاد
پایان
1400/1/22