[ نمونه اشعار کسایی مروزی ]
به سیصدوچهلویک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم؟
سرود گویم و شادی کنم، به نعمت و
ستوروار، بدینسان گذاشتم همه عمر
که بردهگشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَهِ شمرده تمام
شمار نامه با صدهزار گونه وبال
من این شمار به آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش خِجال؟
درمخریدهٔ آزم، ستمرسیدهٔ حرص
نشانهٔ حدثانم شکار ذلّ سؤال
دریغ فرِّ جوانی، دریغ عمرِ لطیف
دریغ صورتِ نیکو، دریغ حسن و جمال
کجا شد آنهمه خوبی؟ کجا شد آنهمه عشق؟
کجا شد آنهمه نیرو؟ کجا شدآن همه حال؟
سرم بهگونهٔ شیر است و دل بهگونهٔ قی
رخم بهگونهٔ نیل است و تن بهگونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزانَدم همی شب و روز
چو کودکانِ بدآموز را نهیبِ دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسائی، پنجاه بر تو پنجه گذارد
بکَند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیشازاین نداری میل
جدا شو از اَمَل و گوشِ وقتِ خویش بمال
گل نعمتی است هدیهفرستاده از بهشت
مردم کریمتر شود اندر نعیم گلهای گلفروش، گل چه فروشی بهجای سیم؟!
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل؟
دستش از پرده برون آمد، چون عاجِ سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش بهمَثَل چون شکم قاقم، نرم
چون دُم قاقم کرده سرِ انگشت سیاه
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاهِ حُسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری، دمد نرگس
هرکجا بگذری، برآید ما
روی و موی تو نامهٔ خوبیست
چه بُوَد نامه جز سپید و سیاه؟
به ل*ب و چشم راحتی و بلا
به رخ و زلف توبهای و گناه
دست ظالم ز سیم کوته بِه
ای به رخ سیم، زلف کن کوتاه
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بودهست و که باشد
جز شیر خداوندِ جهان، حیدر کرار؟
این دین هدی را بهمَثَل دایرهای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خطِ پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
از خضاب من و از موی سیهکردنِ من
گر همی رنج خوری، بیش خور و رنج مبر
غرضم زین نه جوانیست، بترسم که ز من
خِرَدِ پیران جویند و نیابند اثر
به جام اندر تو پنداری روان است
ولیکن گر روان دارد روانی
به ماهی ماند آبستن به مریخ
بزاید چون به پیش ل*ب رسانی