می خواهم جنازه ام بر آب بیفتد
و ساعت ها
به ابر ها خیره شوم.
مرده ام موج بردارد
قایقی باشم
كه مسافرش را پیاده كرده است
و حالا بی خیال هرچیز
بر این ملافه آبی چرت می زند.
مرگ
می خواست این طور زیبا باشد
كه ما خاكش كردیم!
بغضم دارد مرا از درون خفه میکند. قول داده ام اشک نریزم اما هرچه قورت میدهم پایین نمیرود حتی نمیتوانم بالا بیاورم ؛ دارد خفه ام میکند و کاش حداقل اینکار را به درستی انجام دهد.
آدمهایی را که زیاد دوستت دارند بیشتر دوست داشته باش و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن.
زندگی همین است؛ تعادل میان عشق و نفرت
تعادل میان بودنها و نبودن ها
تعادل میان آمدنها و رفتن ها
زندگی مرزیست که میگذاری تا کسی،
هستی تو را نیست نکند...
مرزی برای آنهایی که میگویند
" دوستت دارم " و
"همیشه با تو خواهم ماند "
اما خیلی فرق است بین فراموش کردن و وانمود کردن به فراموشی. خیلیوقتها ما فراموش نکردهایم فقط گوشهای از ذهنمان مخفیاش میکنیم و جرات رفتن سراغش را نداریم. حالا اینکه چقدر دوام میآوریم و قرار است تا کی آن گوشه خاک بخورد، معلوم نیست.
نمیدانم شاید زمانی که نمینویسم روحم از من طلب کار میشود. گویی سرگرمی مورد علاقهاش رقصیدن بر صفحه دفترم است. تنها ماوای فرار از خستگیهای روز مرهاش، شاید راهی برای زنده ماندنش.