تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک داستانک درختی که با من می‌خواند | به قلم PardisHP

  • شروع کننده موضوع PardisHP
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 190
  • پاسخ ها 3
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
نام داستانک: درختی که با من می‌خواند
نویسنده: PardisHP (F_PARDIS)
ژانر: تراژدی

خلاصه: من نه می‌توانم بخوانم و نه می‌توانم بگویم، اما صدای درخت را می‌شنوم که با من می‌خواند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
819
113
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.
63598_bc05051b5f68dd61c3ba6d237af07621.png



نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

همچنین شما می‌توانید پس از ۶ پست درخواست کاور تبلیغاتی بدهید.

درخواست کاور تبلیغاتی

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ


همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

66878_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif


|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
بی‌توجه به حرف‌های مادرم مانند همیشه از کلبه بیرون آمدم و به سمت تپه‌ی عزیزم راه افتادم.
خورشید طلایی آرام‌آرام بالا می‌آمد و دشت را روشن و روشن‌تر می‌کرد. به بالای تپه رسیدم و زیر انداز کوچکی را از سبد در دستم خارج کردم. آن را کنار درخت روی چمن‌ها پهن کردم، بعد دفتر نقاشی و جعبه مدادهایم را روی آن پرتاب کردم و نشستم. بعد از مدتی از نقاشی کردن خسته شدم و به تنه‌ی پهن درخت تکیه کردم.
مادر را می‌دیدم که به سمت مزرعه می‌رود. یک ماه از رفتن پدر می‌گذرد؛ وقتی می‌رفت گفت:
- دو ماه دیگر بر می‌گردم.
اما به احتمال زیاد بازهم بد قول می‌شود. دراز می‌کشم و به آسمان خیره می‌شوم. مادر همیشه می‌گوید:
- برو و با بچه‌های دهکده بازی کن!
اما خودش هم خوب می‌داند آن‌ها با من بازی نمی‌کنند!
فقط می‌گویند:
- نمی‌توانی حرف بزنی پس تو را راه نمی‌دهیم.
پیرزن فالگیر دهکده هم می‌گوید:
- تو نحس هستی، چون با آمدن تو پدرت بی‌کار شد!
اما درمورد دیوید؛ از نظر او برعکس این است. فکر می‌کند با آمدن دیوید همه چیز بهتر و بهتر شد!
ولی دیوید فقط یک کودک چهار ساله است، همین و بس!
مادرم حتی نمی‌گذارد با او بازی کنم؛ البته علاقه‌ای هم به این کار ندارم. بارها شنیده‌ام که دیوید گفت:
- ازت بدم می‌آید!
مداد رنگی‌هایم را به این طرف و آن طرف پرت می‌کنم و چندتا را می‌شکنم!
بچه‌های هشت ساله دهکده خیلی بیش‌تر از یک جعبه مداد رنگی دارند.
اما من باید به همین مداد رنگی‌های شکسته بسنده کنم. چون من، من هستم. یک دختر لال هشت ساله که همه برادر چهار ساله‌اش را برتر از او می‌دانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Oct
125
0
103
دریای غم
گناه من چه بوده که نمی‌توانم بگویم؟
از ناراحتی‌‌هایم، از غصه‌‌هایم، از آرزو‌هایم!
فقط می‌توانم نقاشی کنم، حتی نوشتن هم بلد نیستم.‌ پدرم می‌گوید:
- چون پول دفتر و کتاب زیاد است به مدرسه نرو!
اما مطمئن هستم وقتی دیوید بزرگ‌تر شود این حرف را به او نمی‌زند و به جای‌اش می‌گوید:
- تو باید به مدرسه بروی تا پزشک شوی!
مداد رنگی شکسته را بر می‌دارم، تصویر پدر را می‌کشم و دیوید که روپوش پزشکی بر تن دارد و خودم را که در گوشه‌ی خانه به آن‌ها می‌نگرم.
یعنی من هم می‌توانم یک شغل خوب داشته باشم؟‌
از فکر کردن خسته می‌شوم، نقاشی کشیدن هم دیگر جالب نیست!
با این که دوست ندارم با دیوید روبه‌رو شوم ولی به ناچار باید به خانه برگردم. سبد را می‌آورم و مداد‌ها را از لایِ چمن‌ها پیدا می‌کنم بقیه‌ وسایل را هم جمع می‌کنم و راه می‌افتم. همیشه پا گذاشتن روی چمن‌ها احساس خوبی دارد، اما امروز حال‌ام عجیب است. انگار همه‌ چیز و همه‌کَس مقابل من ایستاده‌اند. به خانه می‌رسم و در را باز می‌کنم.
برعکس هر روز دیوید تا آمدن مادر روی مبلی که روبه‌روی در قرار دارد منتظر نمانده. بی‌خیال نبود دیوید به سمت آشپزخانه‌ی کوچک‌مان می‌روم. یک سیب قرمز را از بین سیب‌های نشسته‌ بر‌می‌دارم، به لباس می‌کشم و بعد گازش می‌زنم. به سمت اتاقم می‌روم و سبد را روی تخت پرت می‌کنم تمام مخلفاتش روی تخت و زمین می‌ریزد. اگر مادر ببیند حتماً دعوایم می‌کند اما اهمیت ندارد. چشمم به کمد کوچک‌مان که با فاصله از تخت قراردارد می‌افتد. دیوید کنارش افتاده و حرکت نمی‌کند انگار روی زمین غش کرده باشد، به سمتش می‌روم وقتی دقت می‌کنم می‌بینم از دهان‌اش کمی خون بیرون ریخته!
نمی‌دانم باید چه‌کار کنم! درحالی که هول شده‌ام با سرعت زیاد از خانه خارج می‌شوم و به سمت مادر می‌دوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا