بیتوجه به حرفهای مادرم مانند همیشه از کلبه بیرون آمدم و به سمت تپهی عزیزم راه افتادم.
خورشید طلایی آرامآرام بالا میآمد و دشت را روشن و روشنتر میکرد. به بالای تپه رسیدم و زیر انداز کوچکی را از سبد در دستم خارج کردم. آن را کنار درخت روی چمنها پهن کردم، بعد دفتر نقاشی و جعبه مدادهایم را روی آن پرتاب کردم و نشستم. بعد از مدتی از نقاشی کردن خسته شدم و به تنهی پهن درخت تکیه کردم.
مادر را میدیدم که به سمت مزرعه میرود. یک ماه از رفتن پدر میگذرد؛ وقتی میرفت گفت:
- دو ماه دیگر بر میگردم.
اما به احتمال زیاد بازهم بد قول میشود. دراز میکشم و به آسمان خیره میشوم. مادر همیشه میگوید:
- برو و با بچههای دهکده بازی کن!
اما خودش هم خوب میداند آنها با من بازی نمیکنند!
فقط میگویند:
- نمیتوانی حرف بزنی پس تو را راه نمیدهیم.
پیرزن فالگیر دهکده هم میگوید:
- تو نحس هستی، چون با آمدن تو پدرت بیکار شد!
اما درمورد دیوید؛ از نظر او برعکس این است. فکر میکند با آمدن دیوید همه چیز بهتر و بهتر شد!
ولی دیوید فقط یک کودک چهار ساله است، همین و بس!
مادرم حتی نمیگذارد با او بازی کنم؛ البته علاقهای هم به این کار ندارم. بارها شنیدهام که دیوید گفت:
- ازت بدم میآید!
مداد رنگیهایم را به این طرف و آن طرف پرت میکنم و چندتا را میشکنم!
بچههای هشت ساله دهکده خیلی بیشتر از یک جعبه مداد رنگی دارند.
اما من باید به همین مداد رنگیهای شکسته بسنده کنم. چون من، من هستم. یک دختر لال هشت ساله که همه برادر چهار سالهاش را برتر از او میدانند.