تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

منتخب داستانک رافا | به قلم نویسنده KIAnaz

مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
«بسم الله الرحمن الرحیم»
93808_bb0cd4af56eee3fce9cf4512736d58a9.png

نام داستانک: رافا
ژانر: اجتماعی
نویسنده: کیاناز تربتی نژاد
منتقد و ناظر : @حورا
مقدمه:
قدم می‌زنم در خیالی ارغوانی، در خیالی پوچ و تهی از اندکی شناخت. می‌گویند دلمان روشن است اما در دنیایی سیاه هستیم و گاهی ارغوانی. در دنیای به رنگ ارغوانی خبری از هیچ نیست. حتی تصویر خود، تصویر آسمان.
روشنی دلم، آسمان تیره رنگ دنیایم را روشن نمی‌سازد. آسمانِ روزهایم تفاوتی با آسمانِ تیره شب نمی‌کند. از زیبایی گل نرگس زیاد شنیده‌ام، می‌‌دانم رنگ زرد، بخشی از آن را جلوه داده و سفیدی آن را قاب گرفته، اما به راستی که زرد و سفید چه رنگی‌ست؟ قاب چیست؟ نکند همان چیزی که چشمان من را در خود جای داده؟ دعا میکنم این‌گونه نباشد، نمی‌خواهم نرگس از دنیایش چیزی نداند.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
18517_2eb39ed76c2cc996da8807502b89d496.png

نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
سوزی که به صورتم می‌خورد پاییز دلگیر را برایم شفاف‌تر کرد. می‌گفتند اسمش پاییز است. اولی بهار و دومی تابستان، سومی که پاییز بود و چهارمی زمستان. نیازی به دیدن نبود. صدای شکستن برگ‌ها زیر پایم یعنی پا در پاییزی بدون تصویر گذاشته بودم.
صدای قدم‌ها، خنده‌ها، پچ پچ کردن‌ها و زمانی هم خدای من را به وضوح می‌شنیدم. با چه موجوداتی زیر سقف آسمان زندگی می‌کردم.
می‌گفتند دلمان به وسعت دریاست اما نگفتند دریایی آمیخته با گِل. صدای جیغ زدن‌ها و خنده‌های دختران جوانی را می‌شنیدم. عصای سفید رنگم به جایی خورد و بعد از آن تیزی بینی‌ام سردی را حس کرد. جریان گرفتن خون زیر پوستم شدت گرفت.
به ستون خورده بودم. مقصدم ستونی بتنی شده بود در دوازدهمین رو از پاییز.
صدای خنده و جیغ دخترها شنیده نمی‌شد. عطر نرگس زیر بینی‌ام دوانده شد و بعد از آن صدای گیرایی جویای احوالم شد. نمی‌دانستم چه کاری باید بکنم. بوی نرگس می‌داد و آن صدای گیرا... .
خوبم را که گفتم، کنار عصایم را گرفت و کشید. اخم کردم، قصدش اذیت بود. با لحن تندی منعش کردم که با ناراحتی قصدش را گفت. ناراحت شده بود. اهمیتی نداشت. الان که من بروم او هم می‌رود و دیگر هیچ دیدار بی‌تصویری رخ نمی‌دهد.
عصایم در گودال کنار ستون گیر کرده بود با شدت خارجش کردم و خواستم به راهم ادامه دهم که به مستطیلی چرمی خوردم. دختر به سرفه افتاده بود در همان میان این را می‌گفت که کیفش را جلویم گرفته تا به او برخورد نکنم.
بیشتر آنجا نماندم و راهم را ادامه دادم. این‌بار جلویم هیچ چیزی نبود. صدای رضا گفتن را شنیدم. حاج حسن بود. گل فروش محله. دیروز نرگس‌هایم دیگر نرگس قبل نبودند. وارد گل فروشی شدم و دسته‌ای گل نرگس خریدم.
کلید را که در قفل چرخاندم صدای جیغ دختری که برایم آشنا بود آمد که می‌گفت او هم این‌جاست. از قرار معلوم در شهر غریب دانشجو بودند و خانه‌ای را از آقای هدایتی اجاره یا خریداری کرده بودند و شاید هم رهن.
نمی‌دانم بوی عطر او بود یا عطر گل‌های درون دستم، اما هرچه بود این‌بار نرگس بوی دیگری گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
کلید را در قفل چرخاندم. صفحه‌ی روبه‌رویم همچنان از سیاهی تیره بود. احسان می‌گفت نیم بوت‌هایم عسلی رنگ است اما عسلی چه رنگی بود. هربار که می‌پرسیدم می‌گفت قهوه‌ای را روشن کن و بعد با عسل ترکیب. تنها رنگی که از این ترکیب بدست می‌آوردم همان سیاهی بود.
دستی به بندهایش کشیدم. دو بند و دو دایره. اولین بند را کشیدم و دیگر نتوانستم ادامه دهم. گره خورده بود. دستم را در هوا تکان دادم که بر روی پله نشست.
نرگس‌ها را بر روی پله گذاشتم و با تلاش زیادی بندها را باز کردم. عصایم را جمع کردم و به کمک دیوار از پله‌ها بالا رفتم.
کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه‌ام شدم. آرام در را بستم و کیف و عصایم را همان‌جا رها کردم. لباس‌هایم را که عوض کردم، پشت میز نشستم. دستی بر رویش کشیدم؛ میز بزرگی بود با چهار کتاب و تعداد زیادی مداد که در یک ماگ جمع شده بود.
برگه‌ای برداشتم و با مداد بر رویش خط کشیدم. احسان از نقاشی‌هایم تعریف زیادی می‌کرد. دوست داشتم ببینم با این روشنی دل و سیاهی دنیا برگه سفید را با چه طرح ناشناسی سیاه می‌کنم.
چشمانم از داخل می‌سوخت. دستم را بر روی میز دراز دادم و پیشانی‌ام را بر روی آن گذاشتم.
احسان می‌گفت در بیشتر نقاشی‌هایم اگر خط‌هایش را به یک‌دیگر وصل کنیم تصویر چشمی دیده می‌شود. نقاشی‌هایم را برایم توصیف می‌کرد.
با صدای کوبیده شدن در، با احتیاط به سمت پنجره رفتم. سرم را بیرون از پنجره بردم و منتظر ماندم. با صدایش یادآور اتفاق صبح شد.
با کمک دیوار از پله‌ها پایین رفتم و در را باز کردم. بعد از سلام و احوال‌پرسی بحثی را شروع کرد که نمی‌دانستم می‌توانم قبول کنم یا نه. نتوانستم بگویم نه؛ مگر آن عطر نرگس و آن صدا اجازه‌ی نه آوردن را به من می‌داد؟ گویی لال می‌شدم در ترکیب این دو. بعد از خداحافظی خواستم در را ببندم که اجازه نداد و چیز دیگری گفت. مدادم را پس می‌داد! جوابم را با توضیح کوتاهش داد که وقتی صبح با شدت عصایم را بیرون کشیدم مدادم از جیب کیفم افتاده بود.
تشکری کردم و بعد از آن خداحافظی. با تصویری سیاه بدرقه‌اش کردم. آرام در را بستم و از پله‌ها بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
استکان ک*مر باریکِ پر از چای را به لبانم نزدیک کردم. همچنان داغ بود. روی میز قرارش دادم و موهایم را به عقب راندم.
کنترل را برداشتم و تلویزیون را روشن کردم. دستی بر روی ساعت مچی‌ام کشیدم. چیزی به شروع اخبار نمانده بود اما حوصله‌ام نگرفت و تلویزیون را خاموش کردم.
صدای باز و بسته شدن در و بعد از آن صدای احسان که نامم را می‌گفت مرا در سر جایم نگه داشت. خودش را در کنارم ولو کرد و دستش را بر روی ران پایم گذاشت و از برنامه‌ی دیشب رادیو که هفته‌ای دو بار صدایم از آن پخش می‌شد تعریف و تمجید کرد. هر هفته دوبار برای آن شبکه متنی را صوتی می‌کردم. مگر جز این چه شغلی می‌توانستم داشته باشم؟ همکارم برایم صحنه را توصیف می‌کرد و من در پرده‌ی سیاه چشمانم آن را ظاهر می‌کردم.
همراه احسان قرمه سبزی را که مادرش پخته بود را خوردم. به سمت اتاقم رفتم و احسان را با همان خر و پف‌هایش تنها گذاشتم. لحظه‌ی آخر صدایش آمد که برای بازی دیشب بارسلونا حرص می‌خورد. خنده‌ای کردم و در اتاق را باز کردم. روی تخت دراز کشیدم و صدای خواجه امیری را در اتاق پخش کردم. به سقف سیاه اتاق نگاه کردم. دنیای من همیشه همین‌قدر سیاه می‌ماند، همین‌قدر ساکت و تیره. دلم می‌خواست نقاشی‌هایم را ببینم. آن تابلویی که احسان به سلیقه‌‌ی خودش برایم خریده بود را ببینم. می‌خواستم تصویر چهره‌ی احسان را ببینم. حتی دلم می‌خواست تصویر چهره‌‌ی دختر صبح را هم ببینم.
گاهی دنیایم ارغوانی می‌شد. فکر می‌کنم زمانی که آسمان دلم ابری می‌شد و حالت گرگ و میش عجیبی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
فردای دیشب با خانم محمدی، پرستار بیمارستان چشم تماس گرفتم. می‌گفت آمار اهدا و پیوند کم شده است و من برای هزارمین بار ناامیدتر شدم و دنیایم تیره‌تر شد. اما احسان می‌گفت دلش روشن است که بالاخره من روزی می‌بینم، همه چیز را.
پالتوام را برداشتم و تن کردم. عصایم را باز کردم و بر روی زمینِ خسته کشیدم. هیچ صدایی جز تق تق عصایم از برخوردش با زمین شنیده نمی‌شد. مسیری را می‌رفتم که سر انجامش پارکی نسبتاً کوچک بود. بر روی صندلی‌های فلزی و سرد پارک نشستم. عصایم را جمع کردم و بر روی پایم گذاشتم.
چند دقیقه‌ای می‌شد که در سیاهی غرق شده بودم اما در آخر بوی نرگس مرا از آن سیاهی بیرون کشید. صدای سلامش را شنیدم و با کمی تعجب پاسخگو شدم. کمی که گذشت از خودش گفت؛ این‌که نامش نرگس است و به همراه دوستانش برای تحصیل آمده است.
نامش نرگس بود و بوی نرگس هم می‌داد.
برایم از خلوتی پارک گفت. از ردیفی از صندلی‌ها که به تازگی رنگ خورده بودند. از آدم‌ها، از باغبانی که با شلنگِ سبز به گل‌ها جانی دوباره می‌داد. از دسته‌ای از کلاغ‌ها گفت و در آخر با ابراز خوشحالی از این‌که امروز مرا دیده است، کناره‌ی صندلی را ترک کرد. بیشتر آن‌جا نماندم و به خانه برگشتم. حال و هوایم امروز بسیار خوب بود. دوش آب گرمی گرفتم و مشغول کشیدن نقاشی امروز شدم. برای فردا ضبظ داشتم و تمرین نه چندان طولانی هم کردم. در آخر اما با صدای پاندول ساعت به خودم آمدم.
دوازده شب بود و من چشمانم خواب نداشت. کتابی را که با خط بریل به قلم کشیده شده بود را از بین انبوهی کتاب که در کتابخانه‌ی کوچک کنار میز بود، برداشتم. چند صفحه‌ای که خواندم در میانش کاغذی کوچک قرار دادم تا فردا گم نشود. آخر هم با پلکی همیشگی به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
هفت روز و شب گذشت و هفت دیدار پی در پی برایم هرکدام رنگی تازه داشت. دنیایم حالا رنگ نرگس را داشت. از آخرین دیدارمان یک روز می‌گذرد.
عصر که بشود لباسی به تن می‌کنم و با عصایم به همان مقصدی که دارد همیشگی می‌شود پاهایم را می‌کشانم. و او منتظر من بر روی همان صندلی نشسته است و در پشت پرده‌ی سیاهی چشمانم دست تکان می‌دهد و مرا به اسم صدا می‌زند.
رضا با صدای او بسیار زیبا گفته می‌شود. راستش نامم را با صدای او بیشتر دوست دارم زیرا با لحن خاصی می‌گوید؛ یعنی آخرش را با نقطه تمام نمی‌کند و من می‌فهمم این موجود ریز چیز دیگریست. همان که می‌تواند برای یک مرد تکیه‌گاه و پلکانی رو به روشنی باشد.
دستی بر روی دکمه‌ها و جیب پیراهنم کشیدم؛ پیراهنی سفید! این یک راز است بر روی پیراهنم دست می‌کشم و رنگش را می‌فهمم.
تنها یک شلوار مشکی کبریتی داشتم، آن را به پا کردم و سوییشرت مشکی رنگ آزاده احسان را بر روی همان پیراهن پوشیدم. موهایم را که مرتب کردم عصایم را برداشتم و رَد حضور نرگس را در پیش گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
عصایم به صندلی آهنی خورد و صدای نرگس که مرا از نشستن بر روی آن صندلی منع می‌کرد، فاصله‌ای بین من و آن آهنی سرد ایجاد کرد.
می‌گفت دیشب رنگِ تازه‌ای به این آهن‌های ردیف سمت چپ داده‌اند و همچنان رنگشان تازه‌ است.
پس از چند دقیقه صدایش در گوشم پیچید که آرام کتاب بلندی‌های بادگیر را می‌خواند. در افکارم غرق شدم.
کولی‌زاده‌ای که به خاطر عشقی آتشین با عالم و آدم بی‌رحم شده بود. تنها امیدش، تنها همان دختر رویاهایش بود که او هم با نه‌ای قانع، دنیا را بر سرش آوار کرد و این عاشق را بی‌رحم ساخت.
با صدای معترض نرگس، نگاهش کردم. تصویر خیالی‌ام از او در پشت پرده‌ی چشمانم نمایان شد.
معترضانه حرف‌های چند روز پیش که هر گاه هوا اندکی سرد می‌شد می‌گفتم هوا سرد شد و خانه گرم، یادآوری کرد. خنده‌ای کردم و آن حرف همیشگی را بازگو کردم.
صدای کشیده شدن کفشش بر روی سنگ فرش‌های پارک ندا از بلند شدنش می‌داد.
آرام برخاستم و قامتش را در سایه‌ی قامتم جای دادم. این‌ها همه تصورات من از دوست داشتنش بود. همین که خواست برود ناگهان خواستار این شد که کتاب را به خانه ببرم و ادامه‌اش را بخوانم. اما بعد از چند ثانیه گویی چیزی یادش آمده باشد عذرخواهی آرامی کرد و خبر از در پی همین کتاب گشتنش اما با خط بریل داد. هر چند مانع شدم اما گوش شنوا نداشت و در آخر با خنده‌ی ریزی خداحافظی گرمی کرد.
صدای دور شدنش را شنیدم و عصایم را باز کردم و بر روی تن خسته‌ی زمین کشیدم.
فردا به او می‌گفتم. به نظر می‌آمد او هم علاقه‌ای به من داشت. با صدای احسان که مانند عادت همیگی‌اش بلند بلند با تلفن صحبت می‌کرد فهمیدم او هم در خیابان است. گوشه‌ای ایستادم تا مرا ببیند. صدایش نزدیک‌تر شد و باز دور. بلندتر صدایش کردم که آرنجم را گرفت و بلندتر از قبل با آن بیچاره‌ای که ناشنوایی در انتظارش بود صحبت کرد. کلید را چرخاندم و وارد شدم.
احسان در را بست. از پله‌ها آرام و با احتیاط بالا رفتم و خواستم در را پس از وارد شدنم به خانه ببندم که به سختی خورد. آخ بلند احسان مرا به خنده انداخت و او با عصبانیت به صحبتش ادامه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته + نویسنده ادبی انجمن
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
4,685
22,863
218
کت و شلوار دامادی را که در ذهنم ترسیم می‌کردم نرگس در جای به جای افکارم جای داشت.
ما برای هم بودیم. با صدایی گیرا نام یکدیگر را بر زبان می‌آوردیم و در سرمای هوا نگران یکدیگر می شدیم. برای احسان که تعریف کردم مثال دیوانه‌‌ای بلند می‌خندید و مرا توصیف می‌کرد و از لبخند کش آمده بر چهره‌ام حرف می‌زد.
آهنگی گذاشت؛ بسیار شاد بود.
باید می‌گفتم برایش، برای نرگس. خانواده‌اش وضعیت مرا پذیرا بودند؟ آن‌قدر تصورش شیرین بود که بینا نبودن چشمانم را از خاطر برده بودم. احسان که گویی گرفتگی ناگهانی مرا دید، آهنگ را قطع کرد و دستش را روی شانه‌ام نهاد.
دلداری دادن‌هایش شروع شد و در آخر با تکان دادن سر و شب بخیری از سوی من این ماجرا حداقل برای امشب پایان یافت.
صبح که چشم به جهان پر از سیاهیم گشودم؛ صورتم را خیس از آب کردم و با خو*ردن چند لقمه نان و کره و عسل کوهی، لباس‌های دیروز را به تن کردم.
این‌بار اما عطری به سینه و گلویم زدم. عطر من و بوی خوش نرگس که بر تن نرگس بود اتمسفر خوبی می‌ساخت برای نفس کشیدن. آخر هم با کشیدن عصایم بر روی پله‌ها هیاهوی خیابان را به جان خریدم.
روی همان صندلی نشسته بودم که صدای گیرا و پرانرژی نرگس دستی به روح خسته‌ام کشید. جوابش را مردانه و مهربان دادم. از پشت سیاهی چشمانم هم می‌توانستم متوجه با فاصله در کنارم جای گرفتنش بشوم.
نجابتش را می‌خواستم و در عین حال پرانرژی و خون‌گرم بودنش را. صدایی نظرم را به سمت و سوی نرگس جمع‌تر کرد. ساندویچ مرغ به همراه خودش آورده بود و از دستپختش آنچنان تعریف می‌کرد که دیگر جایی برای ایراد من نباشد.
اولین گاز از ساندیچ را که خوردم، طعم سیر و مرغ بود که در سراسرِ دهانم پیچید. به به و چه چهی کردم که با اشتیاق نوش جانی گفت. چند گاز از ساندویچ خوردم و برایش گفتم. از بوی خوبش، از علاقه‌ای که در همین پارک و روی همین صندلی شکل گرفته بود. از روزی برایش گفتم که کیفش را میانمان قرار داد. از نجابتش و صدایش زمانی که بلندی‌های بادگیر را می‌خواند. و او در تمام این مدت سکوت کرده بود و من ناگهان ترسیدم رفته باشد.
نامش را که گفتم؛ او هم گفت. اما تنها گفت برایش فرق دارم!
مسئله چشمانم را برایش گفتم؛ خواست چیزی بگوید که مانع شدم و از این‌که در لیست درخواست پیوند هستم، خیالش را راحت کردم.
تک خنده‌ای کرد و از نگرانی‌اش گفت. که اگر بیناییم را بدست آورم و از قیافه‌اش خوشم نیاید چه؟ جا خوردم از حرفی که زد. من نرگس را با چشم دل انتخاب کرده بودم و او را دیده بودم. این را که گفتم نامم را آرام گفت و خواست که خانواده‌اش را در جریان بگذارد.
خداحافظی که کرد نفسی از روی آسودگی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا