نسیمی که میوزد، سبزهها را به رق*ص در میآورد.
خورشید که میتابد، انسانها را... .
درمیان زیباییهای حیرتآور ورق بر میگردد؛ در کنج کنج آسمان و در میان مخروبههای زمین، در تاریکی شبهای وهمانگیز حرکت سایهها و قهقههای بلند، جیغ های هراسانگیزی ماوراء را به رق*ص در میآورد.
هیبتی در تاریکی شب خندید و با نفس عمیقی گفت:
- میتونی حدس بزنی این بوی چیه؟
لکنت میگیرد، سرش را با شدت به طرفین تکان میدهد و بغض میکند.
سقر دهانش را به گوشش نزدیک میکند و میغرد:
- رایحهی مرگ!
صدای ضجههایش در میان قهقههی خندهها گم میشود و این عطر مرگ بود که همهجا میپیچید.
آخرین ویرایش: