1399/08/18
نیمهی خاکستری
یکی بود و دیگری نبودش با بودن فرقی نداشت.
سرش پر شده بود از زمزمهها... .
میگفتند او تغیر کرده، سرد شده! ولی درک نمیکرد.
روزها میگذشت و شبها به بند افکار کشیده میشد.
تک به تک خط میزد و شب به شب به تکرار خاطرات مینشست!
او نمیخواست، نمیخواست اینگونه باشد ولی این چیزی نبود که خودش بخواهد، سرنوشت از قبل برای او مقدور شده بود و برای تغیر آن توانی نداشت.
ساعتها در کتابهایش غرق میشد و ساعتهایی را هم در پی مجازی میگشت.
لبخندش همانند پرترهای نقاشی و چشمانش سکون! گاهی میرود با محرکی نامتعارف به چیزی که نیاز درونش را خنثی کند آرامش بگیرد و مدتی انگیزهی نامتعارفها در ذهنش صدای بلندی را ایجاد میکند.
روزی، دود میکند آرزوهایش را و دگر بار از نو میسازد خودش را در هالهای از روشنایی... .
موفقیتهایش شوقی در او ایجاد نمیکند و شکست نیز برایش معنایی ندارد.
بیست و چهار ساعت زندگیاش در حال پخش موسیقی است که افکارش را ساکت کند، او در رویاهایش خودش را میبیند که با خنجری میکشد تمام سایههای افکارش را.
زمزمهی هر ساعتش آتش میزد سیگاری را که دودش میسوزاند اول حنجره اش و بعد زندگی خاکستری رنگش!