تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | خط سیاه کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219

هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام

کاربر گرامی @خط سیاه
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
1399/08/18
نیمه‌ی خاکستری

یکی بود و دیگری نبودش با بودن فرقی نداشت.
سرش پر شده بود از زمزمه‌ها... .
می‌گفتند او تغیر کرده، سرد شده! ولی درک نمی‌کرد.
روزها می‌گذشت و شب‌ها به بند افکار کشیده می‌شد.
تک به تک خط می‌زد و شب به شب به تکرار خاطرات می‌نشست!
او نمی‌خواست، نمی‌خواست این‌‌گونه باشد ولی این چیزی نبود که خودش بخواهد، سرنوشت از قبل برای او مقدور شده بود و برای تغیر آن توانی نداشت.
ساعت‌ها در کتاب‌هایش غرق می‌شد و ساعت‌هایی را هم در پی مجازی می‌گشت.
لبخندش همانند پرتره‌ای نقاشی و چشمانش سکون! گاهی می‌رود با محرکی نامتعارف به چیزی که نیاز درونش را خنثی کند آرامش بگیرد و مدتی انگیزه‌‌ی نامتعارف‌ها در ذهنش صدای بلندی را ایجاد می‌کند.
روزی، دود می‌کند آرزوهایش را و دگر بار از نو می‌سازد خودش را در هاله‌ای از روشنایی... .
موفقیت‌هایش شوقی در او ایجاد نمی‌کند و شکست نیز برایش معنایی ندارد.
بیست و چهار ساعت زندگی‌ا‌ش در حال پخش موسیقی است که افکارش را ساکت کند، او در رویاهایش خودش را می‌بیند که با خنجری می‌کشد تمام سایه‌های افکارش را.
زمزمه‌ی هر ساعتش آتش می‌زد سیگاری را که دودش می‌سوزاند اول حنجره اش و بعد زندگی خاکستری رنگش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
1399/08/20

پنگوئن‌ها پرواز نمی‌کنند

گاه می‌گیری و گاه خسته می‌شوی.
در چشمانت معلق بودن موج می‌زند اما، توان پرواز نداری!
با خودمی‌گویی:
- پنگوئن‌ها پرواز نمی‌کنند!
در چشمان مشکی‌ات هاله‌ای از اقیانوس نیلی دیده می‌شود ولی میل به خشکی می‌پنداری و می‌گویی:
- من نمی‌توانم، نمی‌توانم و توان دژاووی خاطرات را ندارم.
و با غم ادامه می‌دهد:
-همانند پرهای زیاد یک پنگوئن افکار زیادی بر سر دارم و به جای پرنده‌ای عالی ،شناگری قهارم!
با ترس زمزمه می‌کند:
- من می‌ترسم، می‌ترسم از نهنگ قاتلی که مدام در کمین من است!
لحظه‌ای کلافه می‌شود و شروع به راه رفتن می‌کند... .
به ناگاه می‌ایستد و با فریاد می‌گوید:
- من خسته‌ام، خسته از استتاری‌ که در قسمت تاریک اقیانوس دچارش هستم.
بغض حنجره‌اش را می‌فشارد و به سختی ل*ب می‌زند:
کاش پنگوئن‌ها پرواز می‌کردند، کاش من هم پرواز می‌کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
1399/08/25
اولین باری که قلم به دست گرفتم از همه‌ی دنیا بریده بودم، از همه چشم گرفتم و نخواستم زندگی را که بر دور گردنم طناب افکنده بود.
نخواستم بدون خداحافظی بروم، بدون گفتن حرفی... .
کاغذی را از جسمش جدا کردم و خودکار مشکی رنگی به اندازه‌ی تمام تلخی‌هایم برداشتم و نوشتم، از همه چیز، از خواسته‌ها و نخواسته‌هایم!
هنگامی که نوشتنم به پایان رسید نگاهی دوباره انداختم.
خبری از آن حس نبود.
غم‌هایم دست نوشت خوبی بود.
من برگشتم ولی این‌بار با قلم و آن دفتر مشکی که به رنگ احساسم بود!
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
1399/08/27
قدم می‌زنم، قدم زدن بی تو در این بارانی که بیش از پیش تو را به یاد من می‌آورد.
پژواک خنده‌هایش در گوشم می‌پیچد... .
می‌ایستم و همانند دیوانه‌ای گوش‌هایم را می‌گیرم و فریاد می‌زنم، فریاد می‌زنم:
- نخند، نخند لعنتی!
بر روی دو زانو می‌افتد و قطرات باران با اشک چشمانش هماهنگ می‌شود.
با خود می‌گوید:
- عشق چی بود که درگیرش شدم؟!
تو کی هستی که شدی بتی که شب و روز می‌پرستمش؟
چرا؟
چرا تو؟!
دستی به موهایش می‌کشد و زمزمه می‌کند:
- خاطراتمون مثل خیاله! شیرین، اما پر از توهمی که انگار نبود.
خودش را جمع و جور می‌کند و سرپا می‌ایستد.
لبخندی بر صورتش نقش می‌بندد و با خود می‌گوید:
عشق، یعنی چی اصلا؟
یعنی نرسیدن؟
دوباره قدم می‌زند و ل*ب می‌زند:
تو لیلی بودی که به سر مجنون اومد... .
اما تو بی من رفتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
1399/08/27

نمی‌دانست کجا بود!
موهایش پریشان دورش را گرفته بود و با ترس به آن راهروی طولانی نگاه می‌کرد... .
یه راهروی طولانی که دیوارهایش بوی نم می‌داد و کپک زده بود!
از پشت سرش صدای خنده‌ی مردانه‌ای را شنید، با سرعت به عقب برگشت.
قلبش درست پمپاژ نمی‌کرد و نفسش به درستی بالا نمی‌آمد، حسه خوبی به آن صدا نداشت.
ناگهان لامپ کم نوری چشمک‌ زنان روشن شد و سایه‌ی آن مرد در حالی که خون دستانش را با لباسش پاک می‌کرد و سلانه سلانه به سمت دخترک قدم بر می‌داشت، نمایان شد.
لحظه‌ای برق خنجر دنده‌دار او را به خودش آورد و جیغ فجیعی از حنجره‌اش آزاد شد و خواست فرار کند که ناغافل پایش بر روی چیزی غلتید و افتاد، نگاهش به جنازه ای که چشمانش خالی از حس بود قفل شد و ناگهان... .
از خواب پرید!
نفس عمیقی مهمان ریه‌هایش کرد و با لبخند دراز کشید که شیئی تیز در قلبش فرو رفت و هم زمان با فرو ریختن قطره اشکی از چشمانش، همان صدای خنده‌ی مردانه را شنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
1,186
6,997
148
subsoil
وضعیت پروفایل
Allergic to people
"یک زن و یک همسر که جسده مرده‌ای را کشف می‌کنند"
۱۳۹۹/۰۸/۲۹

با لبخند دست پاتر را فشردم و متقابلا دستانم را فشرد و نگاهی عاشقانه تحویلم داد، لبخندی زدم و دوتایی مشغول قدم زدن در باغ عمارتمان شدیم.
باران کمی شروع به نواختن کرد، پاتر سکوت بینمان را شکست و با لبخند مردانه‌ای گفت:
_ این عمارت نیاز به قدمای کوچیک داره، قدمای کوچیکی که با صدای جیغ و خنده اش این باغ رو بزاره رو سرش... .
با تصور آن حرف های شیرین، اشک در چشمانش حلقه بست.
پاتر دستم را بوسید و گفت:
- دوستـ... .
ناگهان شامه‌اش را به کار گرفت و با اخم ظریفی گفت:
_ بوی بدی رو احساس نمی‌کنی؟
گیج شدم، هراسان به اطراف نگاه کردم.
ناخواسته زمزمه کرد:
_ ته باغ، ته باغ نه! یادم رفت! یادم رفت آشغالارو بیرون ببرم، یادم رفت! من کاری نکردم من، من... .
پاتر نمی‌فهمید سیلوانا چه می‌گوید، دستانش را قاب صورت همسرش کرد و با نگرانی گفت:
_ سیلوانا؟ حالت خوبه؟ چی می‌گی؟
سیلوانا با حالی آشفته و جنون‌گونه به سمته پلاستیک‌های رو هم انباشته شده رفت و هم زمان که از چشمانش اشک می‌آمد قهقه‌ی خنده‌ای سر داد و گفت:
_ تقصیر خودش بود!
خنده‌اش را قورت داد، پلاستیک‌ها را از هم درید و جنازه‌ی متلاشی شده نمایان شد و گفت:
_ من نخواستم بهش دست بزنم، مجبورم کرد!
پاتر ناباور فریاد زد:
_ سیلوانا تو چی کار کردی؟!
سیلوانا مسخ نگاه پاتر شد. زمزمه‌وار گفت:
_ جولی اذیتم کرد... .
بغض کرده و ادامه داد:
_ اونم تو رو می‌خواست و دوستت داشت... .
و با خشم و عصبانیت گفت:
_ منم حقشو گذاشتم کف دستش.
چاقوی آشپزخانه‌ای که زیر جسد جولی بود و برداشت و تعریف کرد:
_ چاقو رو برداشتم و به بهونه‌ی قدم زدن ته باغ بردمش... .
صحنه‌ها در پیش چشمانش جان گرفت، قدم زنان ته باغ رفتند و بحث می‌کردند و صدای فریادشان فضای باغ را فرا گرفته بود، جولی می‌گفت که برای گرفتن پاتر از سیلوانا هر کاری می‌کند، که ناگاه سیلوانا با خشم چاقو را در قلب جولی فرو کرد و زمزمه‌وار گفت:
_ پاتر فقط برای منه... .
سیلوانا زمانی به خودش آمد که ناله‌ای از جانب پاتر شنید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا