تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | Black_Wolf کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 236
  • پاسخ ها 6
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg

با سلام

کاربر گرامی @Black_wolf
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
موضوع داستانک:بهترین پناه آدمی!!! 28/8/99

گاهی دور و بر ات را آدم ها احاطه میکنند؛ اما با این همه تو باز هم احساس تنهایی میکنی؛ احساس میکنی تنهایی اما آدم ها برای اینکه دلگرمت کنند به تو حرف هایی از قبیل:«من پیش تو هستم، تو تنها نیستی، تا وقتی که من هستم تو نباید هیچ غصه و غمی داشته باشی.تو منو داری.»را زیاد می گویند تا مبادا احساس تنهایی کنی؛ اما انگار این حرف ها زیاد اِفاقه نمی کنند و بعد از مدتی، همان ها راهشان را میکشند و میروند. بدون تو؛ البته گاهی این تنها گذاشتن ها کمی به انسان حس آرامش میدهد؛ اما بدتر از این حس این ست که احساس کنی آنها دیگر برنخواهند گشت و آن لحظه ست که تمامی حس های بد وجودت را فرا میگیرد؛ این حس که دیگر کسی نیست که به تو تمام حس های خوب را هدیه کند، با تو حرف بزند و بخواهد که تمامی این افکار بد را از خودت دور کنی؛ آن وقت ست که میفهمی تمامی آدم های دور و بر ات آمده اند که روزی تو را با تمامی احساس ها و دوست داشتن هایت تنها بگذارند. آنها فقط لحظه ای، ساعتی و گاهی برای چند سال در کنارت هستند و بعد از این به راه خودشان ادامه میدهند و برای همیشه از کنارت میروند.آنوقت ست که میفهمی، آنقدر ها هم که فکر میکردی آدم های دور و بر ات قابل اعتماد نبودند؛آنوقت میفهمی همه را به یک باره در قلبت راه ندهی و برای محافظت از آن ها درِ قلبت را برای بقیه قفل نکنی تا کسانی که دوستشان داری برای فرار از حصار شیشه ای قلبت با سنگ به آن هجوم ببرند و آن وقت ست که میفهمی قلبت، نفس هایت و تمامی دوست داشتن هایت را فقط و فقط باید برای خودت نگه داری برای روز های نبودنشان. چون اگر تمامی آن ها را با کسانی که دوستشان داری قسمت کنی، زیادی شان می شود و این بار با همان قدرتی که در دست دارند بر علیه خودت استفاده میکنند. البته این که بگویم تمامی آدم ها این خصوصیت را دارند اشتباه ست؛ اما باید قبول کنیم که هیچ یک از آدم ها همیشگی نیستند. حتی نزدیک ترین افراد در زندگی ات هم یک روز تو را تنها خواهند گذاشت. تو را تنها میگذراند، تو را با خدای خودت.

پس باید یادبگیری که با خودت و خدایت دوست باشی. چون اینها همیشگی هستند و هیچ وقت تو را تنها نخواهند گذاشت. نه تنها از تو چیزی را طلب نمیکنند بلکه تمامی چیز هایی که برای ادامه زندگی ات ضروری هستند را به تو بدون منت تقدیم میکنند و در نهایت فقط خودت میمانی و خدایت و تمام زندگی و دار و ندارت این دو میشوند و تا وقتی که این ها را داری چیزی را از کسی طلب نخواهی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
موضوع داستانک:حیله دوستی... 2/9/99


در این دنیای تاریک پر از وسایل مختلف و خرت و پرت های بلا استفاده و خاک خورده قدیمی که گاهی اوقات تداعی خاطرات پیرزن با احساس این خانه ست کمی احساس خطر میکنم. در اینجا گاهی اوقات روزنه نوری میبینم و از ترس اینکه مانند آخرین باری که پیرزن مرا دید جیغ بنفشی بکشد تا در و همسایه با دمپایی و هر چیزی که دم دست دارند به جان من بیوفتند دیگر خودم را نشان ندادم و هر وقت درب این زیرزمین مبهوت در تاریکی باز میشود من برای حفظ جان خودم به گوشه ای پناه میبرم و شاهد اشک ها گاه به گاه پیرزن هستم .

گاهی دلم میخواهد من هم کنار پیرزن بنشینم و با او درد و دل کنم. اما انگار او دلش نمیخواهد. شاید من باید بی خطر بودنم را اثبات کنم اما چطور؟ مگر میشود به این مردم فهماند که موجود کوچکی مثل من هیچ ترسی ندارد؟ من تا به حال به کسی آسیب نزده ام. پس... پس واقعا چرا از من میترسند؟

*

یک روز دیگر گذشت و این بار با کمال تعجب انگار پیرزن برایم یک چیز سفید رنگ و خوشمزه گذاشته بود. بالاخره میخواهد با من دوست شود، بالاخره فهمید که من آنقدر ها هم که فکر میکند بد نیستم. با اشتها و فکر های خوبی که سرم را پر کرده بودند مشغول مزه کرده آن سفیدی بودم که به خواب عمیقی فرو رفتم. چه خواب دل انگیزی اما انگار بیداری در کار نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
موضوع:اولین بار نوشتن. پنجشنبه 99/9/6

برای من همیشه چیز هایی در دنیا اعجاب انگیز بودند. آدم هایی که اطراف من بودند همیشه میتوانستند با همدیگر صحبت کنند و خیلی حرف ها را با هم درمیان بگذارند. اما من با آنها به نوعی متفاوت بودم. من هیچ وقت نتوانستم تمامی حرف های دلم را با کسی درمیان بگذارم، حتی خانواده ام. باید دنبال چه می گشتم؟ فردی مورد اعتماد؟ آنقدر آدم ها با زبان هایشان به من زخم زدند که من دیگر از آدم ها هم ناامید شده بودم. حیف که به این فکر نکرده بودم که قطعا همه مثل هم نیستند.

اما به هر حال، دنبال فردی مورد اعتماد بودم که برگه ای را برداشتم و شروع کردم به نوشتن و گلایه کردن از خدایی که این همه نعمت به من داده و من هیچ کدامشان را نمی دیدم. از تنهایی ام نوشتم، از دلتنگی، از اینکه چرا حتی کمی هم حواسش به من نیست؟ چرا هیچ وقت سعی نکرد حالم را بهتر کند؟

که همان موقع انگار معجزه ای برای من بود. بعداز نوشتن، کلی آرام شده بودم و احساس میکردم خدا تمامی بار های سنگینی را که به دوش کشیده بودم را از روی دوشم برداشته است و تمامی آن ها را کاغذ و قلمی که در دستم بود به دوش کشیده بودند. از آن روز، آرام شدنم تنها به نوشتن بستگی داشت و این قانون اول دنیای من بود. نوشتن برابر با آرامشی مطلق و ذهنی آرام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
موضوع:فلسفی 99/9/8

هنگامی که کودک بودم. کمتر به چیزی فکر می کردم یا اصلا فکر نمیکردم. فکر هایم در لحظه بود و هیچ موقعیت خاصی نداشت. اگر چیزی را میخواستم باید همان لحظه به آن می رسیدم. همه چیز باید در حال انجام می شد و هیچ گذشته و آینده ای نداشت.

بزرگتر که شدم . همه چیز تغییرات اساسی کرد. رویاها بزرگ شدن و به زمان های خاص موکول شدند. برخی از آنها را برای آینده میخواستم و برای برخی از اتفاقات گذشته هم گاهی خودم را سرزنش می کردم و همچنین سوال های متعددی ذهنم را مشغول می کرد. برخی از آنها باز هم برای یک مدت زمان خاص بودند؛ اما انگار برخی از مسائل هم بودند که اصلا برای زمانش برنامه ریزی نشده بود. شاید پیدا کردن جوابش کمک شایانی به خودم و اطرافیانم کند.

هیچ وقتی را به یاد ندارم که به این موضوع فکر نکرده باشم. شاید از همان شروع نوجوانی هر بار، هر سال و هر لحظه این سوال به ذهن ام هجوم می آورد. که البته تا همین الان نتوانستم جواب خوب و قانع کننده ای را برایش پیدا کنم. از افراد زیادی پرسیدم، اما باز هم جوابی قانع کننده ای برای اینکه چرا ما به دنیا آمده ایم و برای چه باید زندگی کنیم وقتی قرار است در نهایت بمیریم؟ پیدا نکردم.

از نظر من موضوع پیچیده ای نیست اما پیدا کردن یک جواب قانع کننده برای این سوال، برایم چالش برانگیز است.

خب ما به دنیا آمده ایم، بزرگ شده ایم، شادی کردیم و گاهی غمگین بوده ایم. تحصیل کرده ایم، دانشگاه رفته ایم، شغل خوب و مناسب پیدا کرده ایم و گاهی هم به دنبال علایقمان رفته ایم، خب که چی؟

تمام این مدت، به نحوی برای هر چه بهتر زندگی کردن زحمت کشیده ایم، خب که چی؟ ما به دنیا آمده ایم که زندگی کنیم و زندگی میکنیم تا بمیریم. خب که چی؟

کاش روزی جواب تمامی این سوالات پیدا شود. شاید آن روز را بهتر از الان زندگی کردیم اما شاید هم آرزوی مرگ کردیم. به هر حال، تا جوابی پیدا نشده، باید همین گونه زندگی کرد. به دنبال تحصیل و علایق بود، کار خوب پیدا کرد و برای زندگی زحمت کشید. شاید همین راهِ درست اش باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jun
2,734
1,982
133
قلب نوژان
وضعیت پروفایل
سکوت...!
موضوع:دختری که فرار کرده ست و میخواهد به خانه برگردد.

-باید برگردی.

_چرا؟ مثلا من خیلی براشون مهم ام که از من بخوان که برگردم؟ اصلا اگه من برگردم کسی بهم اهمیت میده؟ اصلا دوستم دارن؟

-اونا دوستت دارن رفیق! چرا نمی فهمی. همه جوره میخوان اینو بهت ثابت کنن. چرا یکم به اونا فکر نمی کنی؟ کمی هم به اونا فکر کن.

نمی تونستم. آخر مگر می شود؟ یه روز تو را از خانه بیرون بیاندازند. بعد از یه مدت بخواهند که برگردی؟ واقعا من رو دوست دارند؟ واقعا برای من ارزش قائل اند؟ اگه اینطوریه. چرا من تا به حال ندیدم؟ چرا همیشه خشم و غضب شون رو به رخ ام می کشیدند؟ چرا کاری می کردند که من ازشون بیزار بشم؟ برای چی باید این همه اتفاق بیفته؟ یعنی بین این همه اتفاق، توی هیچ کدوم من نباید یکم اهمیت داشته باشم؟

اگه شما با هم مشکل دارین من چکار کنم؟ تقصیر من چیه؟

الان هم باید به اجبار بهترین دوستم که هیچ وقت بهش نه نگفتم برگردم به جایی که کسی برای من اهمیت قائل نیست. چه تقدیر تلخی...

باید برگردم به جایی که دعوا ها بالا می گرفت، جایی که به من هیچ توجهی نمی شود. حتی مواقعی که داد میزدم که چرا دعوا می کنید؟ چرا برای این چیزای الکی و ناچیز اینقدر بحث می گیرید؟ انگار صدامو نمی شنیدند یا می گفتند به تو مربوط نیست.

خب اگه به من مربوط نیست پس به کی مربوطه؟ خب منم فرزند این خانواده ام، شما خانواده ام هستید، پس به من هم مربوط میشه دیگه. اگر ضربه ببینید من هم ضربه میبینم. اگر به موفقیتی دست پیدا کنید برای من هم افتخاره. پس...پس واقعا چرا این کار ها رو میکنند؟ دارند الکی الکی من رو از خودشون دور میکنند. این دیگه تقصیر من نیست. من دادهام رو زدم. حرف هام رو گفتم.

الان هم زنگ زدند که ما دوستت داریم برگرد؟ آخه کی میتونه باور کنه؟

اما باز هم نمیتونم اینجا آواره باشم. بالاخره من هم خانواده دارم. باید برگردم. دوستم راست میگه. فکر کنم این بهترین راهه. بالاخره بهتر از آوارگیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی آبان ماه
99/9/16
?خسته نباشید?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا