تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | Marilyn Monroe کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 236
  • پاسخ ها 7
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام

کاربر گرامی @Marilyn Monroe
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
تجسم یک بیداری
روی صندلی نشسته‌ام و به دیوارهای سفید و رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان نگاه می‌کنم. همه در حال دویدن بودند، از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف، تخت‌های بیماران جا به جا می‌شد؛ یا پر می‌شد و یا خالی. دست‌هایم را محکم می‌فشارم و افکار منفی مثل خوره‌ای جانم را کم‌کم می‌گیرد،‌ پدرم در حالی که روی زمین نشسته و دست‌های بی‌جانش را به سمت آسمان می‌گیرد تا شاید معجزه‌ای رخ دهد و یا شاید هم پای داد و ستدی در کار است، مادرم چادر سیاهش را روی سرش کشیده و آیه‌های قرآن در ذهن همه رسوخ کرده است. از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت اتاق شیشه‌ای می‌روم، دست‌هایم را روی شیشه می‌گذارم و اجازه می‌دهم که اشک‌هایم مانند ابرهای سیاه ببارند تا شاید دلم آرام گیرد، باور نمی‌شود مردی؛ که روی تخت دراز کشیده برادرم باشد. آرام چشم‌هایش را بسته و خوابی زیبا را تجسم می‌کند، تجسم یک بیداری در خواب. پدرم کنارم می‌ایستد و دست لرزانش را روی سرم می‌گذارد تا شاید به من بفهماند " خدا بزرگ است" نوری در سیاهی اعماق وجودم است و در گوشه‌ای از تنگ‌نای دلم به دنبال صدایش می‌گردم، صدایی که هنوز هم که هنوز است؛ در گوش‌هایم ومی‌پیچد و می‌گوید:
- خواهر زیبایم! مواظب خودت باش.
1399/8/18
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
«پیچیده در خود»
همیشه در کمین است تا برای رسیدن به طعمه‌ی خود هر اتفاقی را در نظر بگیرد، فکر نمی‌کنم کسی تا به حال دقت کرده باشد که چرا خود را مخفی می‌کند و آکنده از هرگونه احساسات عاطفی است، شاید هم خودش این را انتخاب کرده چون؛ فکر می‌کند برای بقای خود فقط بلعیدن لازم است نه نوازش و احساس! ذات انسان‌ هم همین است، هر چه حرص و طمع‌اش بیشتر باشد؛ دوست دارد همه‌چیز، همه‌کس و...را برای خود داشته باشد، وقتی می‌گویند "لقمه‌ی گنده‌تر از دهانت برندار" نشان بر این است. از گذشته تا به حالا انسان ها حتی به قیمت قدرت ، ثروت، محبت، مهر و عاطفه‌ی خود را زیر پا گذاشته تا به اهداف خود دست‌ یابند، این قانون نانوشته‌ی انسان‌هست که همیشه ادامه دارد. حیوانات هیچ‌وقت قانون زندگی خود را زیر پا نمی‌گذارند حتی اگر به قیمت از دست دادن جان خودشان باشد و این وفاداری آن‌ها به قانون طبیعت را نشان می‌دهد! اما در میان افکار پوچ و بیهوده‌ی انسان‌ها کلمه‌ی "خنجر" به واقعیت تبدیل می‌شود و زخم‌های ناگواری پدیدار می‌گردد،‌ زخم‌هایی عمیق، مسموم و آغشته به دروغ که وجدان را به درد می‌آرود و در همین زمان است که دیگر تمام می‌شود...تمام. مارها همیشه به دور طمعه‌ی خود حلقه می‌زنند، فشار وارد می‌کنند، خرد می‌کنند و در آخر جان طعمه‌ی خود را می‌گیرند، چه جالب! وقتی که با دید بهتر به اطراف خود نگاه کنیم می‌بینیم که دقیقا همان طعمه‌ای هستیم که مارها برای به دست آوردنش صبر زیادی را پیشه کرده تا زمان شکار فرا رسد و در آغاز راه همه چیز به پایان نزدیک می‌شود و در همین حین است که می‌گویند:
- چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی!
1399/8/20
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
نام داستانک : سایکوسوماتیک

رو به روی یک بیمار نشسته بودم و سعی می‌کردم که راهی برای درمانش پیدا کنم. یک دفعه به سمت من هجوم آورد و دست مرا محکم گرفت، با چشمانی پر از خشم به من خیره شد و گفت:
- می‌دانی چرا تا به حال هیچ‌وقت موفق نشده‌ای؟
با شنیدن حرفش، دست از نوشتن کشیدم و به او خیره شدم. در حالی که اخم کرده بودم جواب دادم:
- من! چه کسی بیان کرده که من موفق نشده‌ام؟
بیمار نیش‌خندی زد و صدای قهقهه‌اش در فضای اتاق پیچید. سعی داشتم دست خود را آزاد کنم اما قادر به انجامش نبودم و تنها یک راه برای من باقی مانده بود، یک راه...
نفس عمیقی کشیدم تا هوای تازه‌ای را استشمام کنم، بعد از مدت زمان کوتاهی همراهی‌اش کردم و پرسیدم:
- می‌خواهم بدانم چرا این گونه با من سخن گفتی؟ دلیل خاصی دارد؟
لبخند زد و با دستش پوست دستم را نوازش کرد و پاسخ داد:
- خشمی که در سیاهی چشمانت پنهان شده و در وجودت رخنه کرده را می‌بینم!
پاسخ دادم:
- از کدام خشم صحبت می‌کنی؟
پاسخ داد:
- همان خشمی که تو را وادار به انجام این کار می‌کند! اگر خشم نیست پس چیست؟
با نشیدن حرفش در دنیایی به وسعت اقیانوس‌ها سرگردان شدم، راه خود را گم کرده و به دنبال چاره‌ای برای فرار بودم که به یک باره دستی‌ را روی شونه‌ام احساس کردم. با چشم‌هایم دست روی شانه‌ام را دنبال کردم و تازه به عمق فجیع ماجرا پی بردم، کمی به من نزدیک شد و ادامه داد:
- می‌خواهی جوابت را از زبان من بشنوی؟
گفتم:
- آری می‌خواهم بدانم!
پاسخ داد:

- زیرا من بیمار نیستم بلکه؛ بیمار تو هستی.
1399/8/22
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT

نام داستانک: «مداد سیاه»


در حال قدم زدن بودم، هوای سرد آغوشش را به روی من باز کرده بود و برگان پاییزی گیسوان سیاه مرا نوازش می‌کردند. کمی آن طرف‌تر پیرمردی را دیدم، مداد در دست داشت و یادداشت می‌کرد. به قدری غرق در افکارش بود که نمی‌دانست زمان چگونه و بر خلاف میلش می‌گذرد، کنار او نشستم و پرسیدم:
- پدرجان چه می‌نویسی؟
پیرمرد با چشمان سیاه و موی سپیدش مرا نگاه کرد و جواب داد:
- می‌نویسم که از یاد نبرم؛ چه کسی بودم و چه کسی هستم و چه کسی خواهم بود.
پاسخ دادم:
- مگر با نوشتن چنین می‌شود؟
لبخندی زد و در حالی که به آسمان خیره شده بود گفت:
- با نوشتن خیلی کارها می‌توان کرد!
پرسیدم:
- مثلا چه کار؟
برگه را به سمت من گرفت و پاسخ داد:
- خودت نگاه کن! شاید متوجه‌اش شوی.
برگه‌ را از دستش گرفتم و نگاه کردم،‌ با تعجب به پیرمرد خیره شدم و پرسیدم:
- اما من که در این برگه چیزی نمی‌بینم! برگه سفید سفید است.
پیرمرد مدادش را به سمت من گرفت و گفت:
- سفید است چون؛ تو باید آن را سیاه کنی!
پرسیدم:
- من آن را سیاه کنم؟
گفت:
- نوشتن دنیای تورا می‌سازد! چی کسی بودی، چی کسی هستی و چه کسی خواهی بود.
نوشتن را دست کم مگیر.
1399/8/24
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
نام داستانک: گذرگاه پوچ

در میان خلوت شبانه‌ام، تاریکی همه جا را فرا گرفته و آرام آرام از امید انسان تغذیه می‌کند. کار هر شبش همین است و بس، اگر من این را نمی‌دانم؛ پس کی می‌داند؟

همیشه می‌گویند:« امید انسان را زنده نگه می‌دارد» آیا شما هم به این موضوع باور دارید یا خودتان را با این حرف های تکراری توجیه می‌کنید؟ شاید امید انسان را زنده نگه دارد اما؛ امید واهی جز یک دروغ محض بیشتر برایم ارزشی ندارد. زمانش که برسد از ما کمک می‌خواهند، دست یاریشان را به سمت ما دراز کرده و طلب بخشش می‌کنند تا شاید بتوانند با این حرف‌ها تغییری در روند زندگی اطرافیان خود ایجاد کنند اما، نمی‌دانند که فقط در حال غرق کردن کشتی خود هستند...کشتی که سال‌ها عمرشان را برای ساختنش صرف کرده اند و حالا می‌بینند که دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. این همان امید واهی است که نه تنها زندگی آدمیان را نجات نمی‌دهد بلکه دروازه‌ای است به سوی تباهی و شروعی نابخشودنی که نمی‌توان تصمیم گرفت آینده‌ی درخشانی دارد یا خیر؟

امید واهی می‌تواند زندگی را نجات دهد و حتی توان نابود کردن زندگی آدمیان روی زمین را هم دارد. وقتی به کسی می‌گویی « مواظب خودت باش، تنها امیدشان تو هستی»‌ خودت معنای این جمله را می‌توانی درک کنی؟ می‌دانی وقتی این سخن را به زبان می‌آوری! چه باورهایی تغییر می‌کند و خرد می‌شود؟ آیا می‌دانی شاید او هم از این حرف‌های بیهوده و پوچ گریزان است...خیر نمی‌دانی!

پس در مورد چیزی که عقلت توان درک آن را ندارد سخن نگو چون؛ عاقبتش را به پای تو نمی‌نویسند!

«گذرگاه پوچ» یعنی یک جمله!

«امید واهی»
1399/8/27

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Aug
4,560
7,698
173
MIDDLE OF THE NIGHT
نام داستانک: سقوط ابدی

روی صندلی چوبی‌ام نشسته بودم و دستش را می‌فشردم، از این که او را در این حالت می‌دیدم احساس بدی در وجودم نعره می‌کشید.
تنفس برایش سخت بود و طاقت‌فرسا، گویی تیغی سینه‌اش را می‌شکافت و این هر بار تکرار می‌شد، با دست‌هایم اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- خوبی مادربزرگ؟
مادربزرگ کمی سرش را کج کرد و به سختی پاسخ داد:
- امتحانت را... چگونه...دادی؟
گفتم:
- تو نگران این موضوع نباش!
به سختی لبخندی روی صورتش پدیدار گشت و پاسخ داد:
- قولت که یادت نمی‌رود؟
بغض گلویم اجازه سخن نمی‌داد،‌ این یک اجبار بود...اجباری تلخ.
بو*سه‌ای روی پیشانی‌اش زدم و گفتم:
- یادم نخواهد رفت.
منتظر جوابی بودم اما تنها چیزی که متوجه‌اش شدم سکوت بود. با شنیدنش آرام چشمانش بسته شد و تاریکی؛ نور امید مرا بلعید،
خیلی دوست داشتم که به او بگویم « ببخشید که نتوانستم به قول خود عمل کنم»
نتوانستم به او بگویم که شکست خوردم و دیگر توان بلند شدن را ندارم.
قول داده بودم که مثل او زندگی نکنم! پیشرفت کنم اما؛ گویی بزرگ‌ترین ترس من همین قول بزرگ بود که روی شانه‌هایم بسیار سنگین بود.
ترس از پیشرفت نکردن!
حکم « سقوط ابدی» مرا صادر کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا