تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | mobina.d کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 252
  • پاسخ ها 5
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام

کاربر گرامی @mobina.d
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Nov
1,602
3,769
148
تمرین اول: "به شوق فیلم"

-فیلم ببینیم؟
دقیقاً این جمله مثل صدای ساعت است. صدایی که شب شدن روز را اعلام می کند.
_حالا زوده هنوز.
و دقیقاً این جمله هم مثل آخرین صدای ساعت است.
ساعتی می گذرد و باز گفتگویمان شروع می شود.
-فیلم ببینیم؟
-چی ببینیم؟
-نمی دونم.
و ساعتی دیگر به فکر انتخاب کردن فیلم می پردازیم. بعد یک ساعت دوباره شروع به حرف زدن می کنیم.
-چی ببینیم؟
-یه فیلم قشنگ.
-خب چه فیلمی؟
-برگه بیار قرعه کشی کنیم.
با نوشتن فیلم ها و پاره کردن کاغذ ها و تا کردنشان ساعتی دیگر را می گذرانیم. برگه ها را پخش می کنیم و خدا خدا می کنیم قرعه به فیلم قشنگی برسه.
-بردار.
با استرس هر چه تمام تر به برگه ی در دستش نگاه می کنم و از خدا می خواهم فیلم مد نظرم را بیاورد.
-بیخیال خیلی طولانیه. یبار دیگه.
نگاهی به برگه می اندازم و منم موافقت می کنم.
برگه بعدی را بر می دارد و به امیدم شانس دوباره می دهد.
-چند ساعت فیلمه؟
نگاهم به اسم روی برگه می افتد. همان فیلمی بود که خدا خدا میکردم تا در برگه اسمش نوشته باشد.
-2 ساعت و 17 دقیقه.
نگاهی به ساعت می اندازد.
-دیگه دیره بشین سریالتو ببین. منم خوابم میاد.
-تا یک تموم میشه میتونیم ببینیم.
-فردا زود تر بگو بتونیم فیلم ببینیم. شب بخیر.
و من با فکر به فیلم قشنگی که قبلا یک بار دیگر دیده ام و دوست دارم با خواهرم هم ببینم به خواب میروم.

Mobina.del
 
آخرین ویرایش:
Nov
1,602
3,769
148
تمرین دوم:فرار

تنبل ها! یا بهتر است بگویم تنبل درختی ها!
آهسته ترین حرکت کردنی را که تا به حال دیده ام را دارند.
مستندی می دیدم که شکارچی ای به دنبال شکار جمعی از آنها بود. خیال می کردم با سرعت کم تنبل ها حتماً کشته می شوند، اما ناگهان آنها شروع به دویدن کردند، سرعتی برابر با انسان ها یا حتی بیشتر...
شاید در اصل سرعت تنبل ها کم نباشد، بلکه ما انسان ها در حال فرار هستیم.
در حال فرار از یک شکارچی....

Mobina.del
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Nov
1,602
3,769
148
تمرین سوم: اولین بار!

اولین بار!
اولین باری که دلنوشته نوشتم سر امتحان بود، امتحان نگارش! آن هم امتحان ترم!
موقع انشا نوشتن در خانه همیشه سر و صدا هست اما در امتحان، سکوت محض.
واقعا کمک بزرگی به غرق شدن در تخیلاتت می کند. موضوع انشا تا آنجا که یادم است درباره ی دریا بود. با اینکه عاشق دریا بودم اما نزدیک به یک سال نتوانسته بودم ببینمشش. نمیتوانستم چشم باز و در آن کلاس حسش کنم و بنویسم. پس چشم هایم را بستم و خود را در کنار دریا دیدم. بر روی ماسه های گرم ساحل نشسته بودم و به دریای آبی بی انتها نگاه می کردم. صدای موج های دریا روحم را جلا می داد. بیش از هر چیز دلتنگ نسیمش بودم. هر چیزی که در تخیلاتم می دیدم ، قلمم در برگه امتحان می نوشت و اینگونه اولین دلنوشته ام را نوشتم.
از آن بعد عاشق نوشتن دلنوشته شدم. جدا از سبک راحتی که دارد، نویسنده را در خود فرو می برد و ته احساسات نویسنده را بر روی کاغذ می کشاند.
دلنوشته از اسمش پیداست، هر کلمه اش از دل بر روی کاغذ می آید.

Mobina.del
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
Nov
1,602
3,769
148
تمرین چهارم:تناسخ!

-داری به چی فکر می کنی؟
-هیچی، چیز خاصی نیست.
-دیگه نمی تونی از من قایمش کنی که!
-می دونی، یجورایی گیجم. از یه ور هر چی فکر می کنم نشونه هاش بیشتر میشه، از یه ور همه می گن نیست، واقعیت نداره.
-خودت چی فکر می کنی؟
-به نظرم هست، نمی دونم. اما نشونه هاش زیاده، مثلا بعضی آدما برامون آشنان، اما نمی دونیم کین؛ هرچیم فکر می کنیم بازم نمیشناسیمشون. یا مثلا چرا بعضی چیزارو قبل از اینکه باهاشون رو به رو بشیم، یاد بگیریم، می دونیم. چرا هر کی باید از یه اتفاق خاص بترسه؟ یا مثلا بعضیا از بچگی ذاتا فکرشون بزرگه یا استعداد خاصی تو بعضی کارا دارن.
-خب حالا برا چی می گی نیست؟
-خب تا حالا کسی ثابت نکردش این مهم ترین استدلاله به نظرم.
-نه مهم ترین استدلال اینه که تو به چی فکر می کنی. مهم ترین اینه که من چی بهت می گم. مهم ترین اینه که با کمک من و عقلت چی فکر می کنی.

و باز هم ناپدید می شود و در درونم جای می گیرد و من به فکر فرو می روم.

-چیه؟ فکرتو مشغول کرد با حرفاش؟
-تو رو خدا تنهام بزارین؛ روانیم کردین دیگه.
-خودت نیاز داری یکی باهات حرف بزنه باهات، وگرنه ما که داشتیم به حرفات گوش می دادیم.

راست می گفت واقعا نیاز داشتم با کسی حرف بزنم؛ چه کسی بهتر از خودم.

-نمی دونم چی بگم.
-ببین تو چیکار داری الان تناسخ وجود داره یا نه؛ زندگی الانتو بچسب. می دونی الان چقدر از عمرتو هدر دادی؟ اصلا حالا بدونی هست، می خوای بگردی دنبال خانواده و دوستای قبلیت؟

حق با آن بود. ساعت ها تنهایی در تختم نشسته بودم و فکر می کردم، درباره ی چیزی که اگر هم وجود داشته باشد فرقی به حالم نمی کند.

Mobina.del
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی آبان ماه
99/9/16
?خسته نباشید?
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا