تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[ داستانک نویسی | ReiHane کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

  • شروع کننده موضوع نازلــی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 225
  • پاسخ ها 7
وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
هوالمحبوب

IMG_20201019_175334_673.jpg


با سلام

کاربر گرامی @ReiHane
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
غریبه‌ای به اسم زمان
زمان، یکی از مخلوقات بشریت بود، آشفته و جاودان تا ابد در سیاهی های کیهان شناور، می‌تاخت. این ما بودیم که زمان را خلق کردیم، یک روز خورشید را پیدا نکردیم و بهانه‌ی پیدا کردنش تمام دنیا را گشتیم. اما تا صبح روز بعد پیدایش نشد، ما تنها بودیم، صبر کردن را نمی دانستیم و خورشيد بی رحم هر روز غیبش میزد و فردا دوباره طلوعش را بر پیشانی تاریک ما می‌کوباند. بشر فهمید باید چیزی ساخت که با همان صبر کرد، ثانیه ها را شمرد و منتظر پوسیدن ماند. ما جاودان بودیم تا وقتی که زمان با بی‌رحمی گذشت. خورشید هر روز برگشت و بشریت نا‌امید از اختراع دیوانه کننده اش به درون غارها پناه برد، اما دیگر دیر شده بود و زمان به تمام سلول های جهان رخنه کرده بود و لخته خون هایش تنها قلب های ما را از تپیدن بازگذاشت. زمان ماند تا باوفایی تاریکش را به رخ همگان بکشاند. زمان مانند همان غریبه‌ای بود که در دوردست ها به دود سیگار بی انتهایش خیره شده بود و منتظر بود که تمام بشریت به مرداب آخرالزمان برسند، همانقدر ناشناخته و ترسناک به ما نگاه می‌کرد و با لبخند یادآوری می‌کرد که مخلوقی تبعید شده از طرف خالقان بی‌لیاقتش هست و برای این برگشته که تا آخرین جرعه از نفس های مارا بنوشد. این نامردی بود زمان از ما دزدیده شده بود و حال او زمان مارا میدزدید.
1399/08/18
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka

خرچنگ های لاژوردی
چشمانم را باز کردم و از روی تپه ی بلند شنی به لاژورد گونه دریا خیره شدم. بوی شور امواج پر تلاطمش به نفس هایم زندگی می بخشید. میشد برای یک لحظه هم که شده از تنهایی فرار کرد. همانطور که مسخ شده به دریا خیره شده بودم ناگهان از روی شروع تپه ی شنی به پایان پرت شدم و از شدت ضربه نفسم را به زور درون سی*نه ام حبس کردم. حس جاری شدن مایه ای داغ بر روی دستانم کنجکاوم میکرد تا به زخمی که بر روی ساعدم ایجاد شده بود را ببینم. خون آبی رنگم به آرامی از روی شن های اکلیلی ساحل راهش را به سمت نیلگون دریا پیدا کرد. هیچگاه نمی دانستم که این آبی حریص یک موهبت هست یا نفرین؛ خون آبی باعث میشد نسبت به تمام آدم ها خاص باشم ولی باعث نمیشد که دیده بشوم. چون این دریا رنگ سوزان داخل رگ هایم جریان داشت و مردم هم توجه ای به باطنم نداشتند. همانطور که تکیه ام را به سنگی کوچک داده بودم. به آسمان و دریا نگاه کردم که هر دو با من همزاد بودند. بعضی از اوقات فکر میکردم که میشد با یک تیغ کوچک وان حمام را تبدیل به دریای آبی بکنم اما دریغ از ذره ای انگیزه برای مرگ؛ من تنها بودم و متفاوت هیچکس به من توجه نمیکرد و یا حتی نزدیکم نمیشد. به خرچنگ کوچکی که لای سنگ های ساحل پنهان شده بود نگاه کردم از چه فرار میکردند مگر دریا انتهای عشق آبی نبود؟ شاید هیچکس به آنها هم توجه نمیکرد. دنیا پر از آدم های متفاوت تنها بود که مانند اشراف زاده ها خون آبی داشتند اما دریغ از قطره ای اهمیت به این زندگی ادامه میدادند. اگر میتوانستم در کالبد حیوانی ظاهر شوم خرچنگ های لاژوردی را انتخاب میکردم تا باشد که پیوندم با دریا مانند آسمان تا ابد جاودان باشد.
1399/08/20
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka

یشمی انتقام جو
بطری بنزین را زیر همان درخت سبز تنها رها کرد و با پوزخندی شاهد زجر کشیدن همان موجودی شد که زندگی روزی از آن نشات گرفته بود، یشمی رنگ چشمان درخت التماس میکرد. زجر را با تمام وجودش احساس میکرد، اما کسی متوجه حرف هایش نمیشد چون برای متوجه شدن و درک شدن باید فریاد زد، جنگ راه انداخت. بشریت هرگز به چیزی رحم نمیکرد. نفسش را حبس کرد تا شاید درد بنزینی که سعی داشت نفس هایش را به تاراج ببرد کمتر شود. اما زندگی همینطوری دردناک بود، درخت بی صدا اشک ریخت و جوانه ی کوچکش را در آغو*ش کشید. شاید بعد از زمین جایی دیگری وجود داشت، جایی که هیچ انسان و یا بنزینی نبود. همان بهشت موعودی که قولش را به تمام مخلوقات داده بودند. از کجا مشخص بود که انسان ها اصلا به بهشت راه پیدا میکنند؟ مگر آرزوی تمام موجودات نبودن آنها نبود؟ پس چه امید واهی را درون مغزشان میپروراندن. درخت درد را حس میکرد، اما دیگر برایش اهمیتی نداشت شاید اینجا پایانش بود. دوباره به صحنه ی روبه رویش خیره شد. مردی سیاه پوش که اکسیژن را حروم میکرد و سیگاری در گوشه ی لبش بود. نفس هایش به شماره افتاد سرفه ای کرد و تمام پرنده ها به آسمان فرار کردند. در آخرین لحظات زندگی خودش متوجه که مرد سیگارش را در چمن سبز رنگ فشرد اما سیگار خاموش نشد و سوراخی که در انتهای بطری بود، همگی به کمک هم شعله ی آرامش بخش طبیعت را در قسمت پاهای همان بشر منفور ساختند. درخت لبخندی تلخ زد و با خودش اندیدشید که این دنیا کوچکتر از آن هست که رفتارمان را تا ابد درخودش حبس کند، رفتار ها مانند صدای زمزمه شده در کوه ها روزی محکم تر به خودمان برمیگردند.

1399/08/23
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka

تناسخ قلم
گذشته، اکنون را در ذهنش تصاحب میکند. دختر بچه ای کوچک بود. یک دنیا بیرحمی بود و سفیدی کاغذی که روح را جلا میداد. او تغییر کرده بود. شاید حتی بزرگتر شده بود. بزرگ بودن را معنی میکرد اما به انتها نمی رسید. کلمات اورا هر شب دوره میکردند. لذ*ت عمیق به تصویر بستن افکارش درون همان سفیدی خیره کننده، آرامش بخش بود. آرامش را معنی کن، نفسی راحت که بعد از تصاحب کردن قلمرو کلمات میکشید. اولین بار های زیادی بود، اما نوشتن میکشت و دوباره زنده ات میکرد. اولین باری که دوباره زنده شدم، بالایی همان سکویی همیشگی به گلوله های دیگران دست تکان میدادم. مرگ هر شب در گوشه ی سمت چپ اتاقش رخنه میکرد اما قلم زندگی بود، اکسیژن بود، خون سیاهی که درون رگ هایش جاری میشد، بود. نوشتن زندگی بخش دنیاهای بود که دختربچه میخواست در آنها حبس شود. ای کاش میشد با حرف بزنم، شاید میگفتم سلاحت را نزدیک قلبت نگه دار و قلبت را بر روی صفحه سفید فدا کن. دختر بچه بزرگ میشد و نمیشد دروغ بگوییم نوشتن دلیل زندگی کردن به او نداده بود؛ نوشتن به او زندگی داده بود.
تاریکی گذشته برگشته اشک هایی که هرشب حروم زندگی میکرد، کلماتی قدرتمند بر روح بی پناهش شده بود. آرزو میکرد که در زندگی بعدیش به شکل پرنده ای باشد که از پرهایش زندگی رشد میکند، هنر بزرگ میشود و شکوفه میکند. بزرگ شدن داخل کلمات توصیف نمیشد اما همان کلمات بودند که اورا بزرگ میکردند. حال مشخصا زمان زیادی گذشته بود و الان یکبار برای همیشه میدانست که چه چیزی را میخواهد. زنده بودن برای نوشتن معنای زندگی!
1399/08/24
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
_دیگ اسید آسمان _
ماسک اکسیژنش را پایین کشید و به طعم تلخ سکوت بیمارستان خیره شد، حالش از نفس کشیدن بهم میخورد، از زنده بودن هم همینطور،سنگینی که شش هایش را کبود کرده بود. سرفه اش به گونه ای اوج گرفت که قطرات قرمز، سفیدی لباسش را دزدیدند. به آسمان نگاه کرد و آخرین روز های زنده بودنش را نفرین کرد. با خودش فکر میکرد که چرا اصلا احتیاجی به نفس کشیدن در جو اسیدی این سیاره دارد؟ خندید آنقدر بلند که سرفه های خونینش در میان صدای قهقه های بی دلیلش گم شدند. یاد حرف های دکتر میفتاد و باخودش فکر میکرد چرا آدم بودن انقدر سخت میشد؟ اکسیژن لعنتی تنها گازی بود که سلول های بدن را میسوزاند و تنها سیاره ای که با اتمسفر سوزانش از ما مالیات میگیرد زمین بود. صدای خنده دوباره پس زمینه ی تاریک قصه شد. چرا ما اینجا بودیم؟ شاید میخواستند بشریت را از راه تنفس به قتل برسانند. شاید میخواستند ثابت کنند که ما آنقدر هم برای زنده ماندن ارزش نداریم و با زجر نیاز میمیریم. ما هیچگاه به برتری نمیرسیدم به جاودانگی هم همینطور؛ چون نفس کشیدن خرابش میکرد و ماهم کشته مرده اعتیاد دردناکمان به هوا بودیم. به گرگ و میش آسمان خیره شد و آرام از روی تخت بلند شد. شاید با تنفس کردن گازی دیگر زنده می ماند. کسی مرگش به نفس کشیدن بستگی دارد، چقدر میتوانست زنده بماند؟ گاز منواکسید را سر کشید، مثل قهوه ی سر صبح به آرامش رسید، خورشید را هر لحظه نزدیک تر حس میکرد و بنفش آسمان را در مغزش هجی میکرد، میشد به ابدیت رسید فقط راهش سخت بود. میمرد اما نه بخاطر اکسیژن بلکه بخاطر خوابیدن داخل همان دنیای که محکوم به بیداری بود. لبخندی زده و تمام لخته خون های گرسنه را رها کرد.
1399/08/26
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,906
11,206
168
مرگ برگشته
وضعیت پروفایل
Livin La Vida Broka
پشت بام جهنم
چشم هایش را بست، شب سرد بود و تاریک، شب همان بود که خورشید را از شدت حسودی میدزدید یا شاید هم همانی بود که تبلیغ تاریکی را در بیلبورد بزرگ آسمان میکرد. باز هم مثل همیشه روی پشت بام بود، دزدکی از در طبقه ی بالا وارد شده بود و گوشه ای در تاریک ترین ضلع پشت بام استتار کرده بود. ای کاش میشد تا ابد همینجا بماند، همین سقف کثیفی که منظره ی آسمان را به چالش میکشد. آن پایین مردم بد بودند، اما اینجا هیچکس نبود، که بدی بخواهد سرایت کند. شاید تنها بودن هم بعضی اوقات خوب بود باعث میشد قدر خودت را بدانی. از وقتی که یادش می آمد داخل این ساختمان شکنجه بزرگ شده بود. پرورشگاهی که امید و آرزوی بچه ها را میکشت. از همین ابتدا قصد داشتند بگویند که امید نامتناهی ترین مسئله در متناهی زندگی ست. ستاره ها به او چشمک میزدند، لبخند کم جانی زد و دستش را بر روی زخمی کشید که امروز هدیه گرفته بود. هدیه دردناکی بود اما به هر حال همه ی مردم باید هدیه میگرفتند. به کدام جرم اینجا بود؟ این سوالی بود که هرگاه روزنه ی خورشید در سقف کبود آسمان پیدا میشد، از خودش میپرسید. جرمش چه بود؟ چه گناهی را در زندگی قبلی خود مرتکب شده بود؟ شاید هم جرم ما همه زنده بودن بود و حتما یکی همان بالا یا پایین تر از زمین از صدای گردش خونمان، خونش به جوش می آمد. شاید نمی دانست که آدم بودن دو درصد خاک میلیارد ساله و نود و هشت درصد درد بی درمان هست. شیطان حس میکرد که همه ی خلقت به سجده شدن بود اما نمیدانست همان سجده نفرینی بر زمین آمدن ما بود. شاید هم شیطان خیلی وقت بود که دلش به رحم آمده بود و جهنم را به مقصدی نامعلوم ترک کرده بود. چرا باید زجر میکشید؟ مگر هفت ساله بودن در سالگرد هزار ساله شدن درد آدمی زاد بودن به چشم می آمد؟ کودکان زجر را زیر نقابی از شادی میکشیدند. گریه کرد، مروارید ها التماس دریا شدن میکردند. از زندگی گریست از زنده بودن درست مانند کودکی کوچک که هر روز میگریست اما دهانش را پر از شیر میکردند تا شاید طعم گس زندگی را حس نکند. باید میرفت پایین همان جهنمی که مادرش ترکش کرده بود، شاید مشکل از زندگی نبود. مشکل از آدم ها بود.کبودی چشمش را لم*س کرد و بلند شد. شاید فردا تیتر روزنامه ها به جای نجات دادن بچه گربه ای از روی درخت، مرگ کودکی بود که از پشت بام آرامش طبقات جهنم را رد کرده بود و به سمت سیاهی زمین افتاده بود.
1399/08/28
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
Aug
6,466
12,571
219
پایان دوره آموزشی داستانک نویسی

۹۹.۰۸.۳۰

خدا قوت

?
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا