با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
خلاصه:
شاداب دختری آرام و احساسی که با متین آشنا میشود. خبری از بحث و دعوا نیست و اینبار در کسری از ثانیه، نگاه ها قفل میشود؛ اینبار پسر قصه ی ما یک دل نه صد دل عاشق میشود! از آن عشق هایی که در نگاه اول است... .
مقدمه:
چشمان نفس گیرت، قلبم را جادو میکند
در نگاه اول، صد ها دل به تو دادم
ضربان قلبی در آن دم،
گوش هایم را به بازی گرفته بود
تنها لبخند سحرآمیزت،
یک عاشقانه آرام برای من است!.
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
در کمدم رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم. یک پانچ زردقناری با شلوار جین مشکی انتخاب کردم و در نهایت شالم رو روی سرم انداختم. چتری هام و روی پیشونیم یکدست ریختم و با گرفتن کوله پشتیم از اتاق بیرون اومدم. پله ها رو دو تا یکی گذروندم و زیرلب گفتم:
- دیرم شد، وایی! بجنب شاداب خانم.
پوست لبم رو با دندون کندم. کتونی هام رو تند تند پام کردم و از خونهی نقلی و کوچیکم خارج شدم. کلید در و انداختم توی کولهام و با گرفتن یک تاکسی به طرف فروشگاه حرکت کردم. خدایا دوباره باید غرغر های مجد رو بشنوم. یک کاری کن دیرتر از من برسه. هوفی گفتم و با رسیدن به فروشگاه بزرگ و باکلاس آقای مجد کرایه رو حساب کردم. در و بستم و به حالت دو از پله ها بالا رفتم. در فروشگاه که خود به خود باز شد، بی صدا وارد شدم. به طرف اتاقک رفتم و فرم فروشگاه با مقنعهام رو پوشیدم که صدای ترگل از پشتم اومد.
- شاداب، دیر اومدی دوباره! اگه بفهمه تیکه بزرگت گوشته.
- میدونم ترگل، میدونم! فقط دعا کن شانس بهم رو کنه و اخراجم نکنه. حالا بگو ببینم اومده؟
- ای بابا، نترس خواستم شوخی کنم. هنوز نرسیده.
نفس راحتی کشیدم و دستی به فرم توی تنم کشیدم.
خیلی بیمزهای ترگل! سکتهام دادی.
دیگه دیگه، خدا دوست داره شاداب. حالا بدو بریم تا از راه نرسیده.
اوهوم، بزن بریم.
از اتاقک بیرون اومدیم. به طرف جایگاهم رفتم که یک مشتری با سبد به طرفم اومد. وسایلی که داخلش بود و روی میز خالی کرد.
این ها رو حساب کنید لطفا.
چشم حتما.
این و گفتم و کارم رو شروع کردم. به مانیتور جلوم نگاهی انداختم.
-قابلتون رو نداره، دویست و بیست هزار تومن!
کارتش رو به دستم داد و من هم را کارتخوان پول رو دریافت کردم. رسید و به دست مشتری دادم.
روز خوبی داشته باشید.
ممنون، فروشگاه ایده آلیه!
با گفتن این حرف خرید هاش رو توی پلاستیک گذاشت و رفت. نفس آسودهای کشیدم و خدا رو بابت همه چیز شکر کردم. هرچند پدر و مادرم رو توی تصادف از دست داده بودم، اما خدا بعدش چیزی رو بهم داد که بتونم تو تمام این مدت زندگی کنم و نفس بکشم. اون هم صبری بود که همیشه مامانم بهم میگفت "صبور باش دخترم، صبر همه چیز رو حل میکنه."
الانم که تنهایی خودم روز هام رو میگذرونم. با اومدن زنی حواسم رو جمع کردم. خرید هاش رو نوبت به نوبت جلوی دستگاه میذاشتم و با صدای تیکی همه رو روی میز بغلی قرار میدادم.
جمعا صد و پنجاه هزار تومن، قابلتون رو هم نداره.
متشکرم.
کارتش رو طرفم گرفت. حساب کردم و وسایل هاش رو با سبد تا در خروجی برد. آقای مجد وارد فروشگاه شد. سرم رو زیر انداختم.
- روز بخیر آقای مجد!
سرش رو تکون داد و به سمت اتاقش رفت. پوست لبم رو طبق عادتم میکندم و ترگل هم که مخالف این کارمه هربار با دیدن لبم میگه"نگاه کن تو رو خدا، لب*ات قرمز لبو شدن انقدر باهاشون میجنگی!" منم میخندم و حرفی نمیزنم. پسر جوانی وارد فروشگاه شد. میخورد ۲۴-۲۵ سالش باشه. دست از نگاه کردنش برداشتم. دوباره پوست لبم رو کندم که سوز بدی داد و ازش کمی خون اومد.
- آخ! لعنتی!
چه درد بدی بود. اجبارا به طرف ترگل رفتم.
- ترگل دستمال میخوام.
ترگل که داشت شیشه های زیتون رو توی قفسه میچید، نگاهم کرد.
بالاخره کار خودت رو کردی؟ اون ل*ب نابود شد.
بدو دستمال بده.
از توی جیبش یک دستمال درآورد.
- بگیر بابا، تو آدم نمیشی.
دستمال رو روی لبم گذاشتم.
خب چیکار کنم آخه؟ عادت کردم به این کار!
بهونه نیار.
زیرلب گفتم:
- بهونه چیه.
و بدون گرفتن جواب به طرف میز رفتم، که دیدم همون پسر وایستاده و چند تا وسیله هم روی میز گذاشته بود. با دیدن من به صورتم خیره موند.
- پنجاه و سه، قابلی هم نداره.
سرم رو بالا گرفتم که دیدم هنوز بهم زل زده. اول با تعجب نگاهش کردم و بعد زیرلب گفتم:
- مشکلی پیش اومده جناب؟
که به خودش اون و دستی به گردنش کشید.
- نه، معذرت میخوام.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش میکنم.
اون هم لبخند زد و پول رو حساب کرد.
- روز خوبی داشته باشید!
این رو گفتم و اون هم با نیم نگاهی به اتاق آقای مجد رفت. تعجب برم داشت! بیخیالش شدم و کار مشتری رو راه انداختم. ترگل دستم رو کشید که نزدیک بود زمین بخورم.
- هوی، سر آوردی؟!
بیتوجه به چهرهی طلبکارم گفت:
دیدیش؟ همون بودها.
کی و میگی؟ پاک خل شدیها.
من که نه، ولی تو قطعا خل و دیوونه شدی! بابا همون پسری که الان اومده بود پیشت و رفت تو اتاق مجد، پسرش بود ها.
چی؟ الان باید بهم بگی ترگل؟! آبروم رفت.
خب حالا توام، فکر کردم میدونی و نگفتم.
منی که تازه چند روزه اومدم اینجا چجوری میدونم؟
ترگل ابرویی بالا پروند.
فکر کنم ازت خوشش اومد.
چرت نگو، همینجوری الکی که عاشق نمیشه آدم!
یالا یالا، وا بده خانم! مگه اینکه یک تختهات کم باشه و این رو نفهمیده باشی.
خب الحمدالله باید یک تخته برای خودم جور کنم، چون هیچی از نگاهش متوجه نشدم.
حالا تو خوشت نیومد ازش؟
لبم و کج کردم و سکوت کردم. ترگل خندید و گفت:
حالا جدا از شوخی به دلش چسبیدیها! تو نگاه اول یک دل نه صد دل عاشقت شد.
ترگل! قصه نباف خواهشاً، طرف اومد وسایل خرید و رفت والسلام.
ولی پسر خوبیه ها، تا به حال با دختر دیگهای ندیدمش! ناسلامتی من یکی دو ماهی اینجا دارم کار میکنم.
از حرف های ترگل خندهام گرفت و گفتم:
- دیوونه! من و اون زمین تا آسمون با هم فرق میکنیم.
ترگل خندید و با شیطنت ابرویی بالا پروند. بعد از چند دقیقه هر دوتامون سرکارمون رفتیم.
آرمین، یکی از کارکنان اینجا که دوست اجتماعی من و ترگله، برای ناهار از ساندویچ فروشی کنار فروشگاه سه تا ساندویچ با سس خرید. طبق معمول به سمتمون اومد. لبخند زدم و با هم سلام کردیم.
- سس تند گرفتی؟
برای اینکه اذیتم کنه، گفت:
- آخ آخ! پاک یادم رفت، امروز رو با ساده نوش جان کن.
قبل از اینکه دوباره دستم بندازه سس تند رو از داخل پلاستیک کش رفتم.
- ایناهاش آقا آرمین.
خندهاش گرفت و گفت:
- درسم رو خوندی زبل.
لبخند پهنی زدم و روی صندلی نشستم. چشمم به همون پسره افتاد که از دور داشت تماشام میکرد. آرمین دستش رو بلند کرد و با خوش رویی گفت:
- سلام متین!
پسر که ظاهرا اسمش متین بود، دستش رو کمی بالا گرفت و با خوشرویی سر تکون داد. با تعجب به ترگل نگاه کردم. چشمکی زد و گفت:
- رفیق فاب هم هستن.
سرم رو به نشونهی آهان تکون دادم. نصف ساندویچم مونده بود که از جام بلند شدم.
- خب دیگه پاشید بریم.
ترگل انگشتهاش رو که سس شده بود و یکی یکی توی دهنش برد. چندشم شد.
- ایی! این چه کاریه؟ حالم بد شد.
خندید و گفت:
- زندگی یعنی همین!
آرمین هم یک عق الکی زد و من هم ریز خندیدم. آرمین از روی صندلی بلند شد و دستهاش رو بالای سرش بهم قفل کرد و خودش رو کشید.
- من که حسابی خسته شدم، بریم یه دوری بزنیم حال و هوامون عوض شه.
لبم رو کج کردم و گفتم:
من دوشیفتهام!
بابا بیخیال، امروز رو مرخصی بگیر.
نمیشه، یعنی نمیتونم.
آرمین یک جورایی از زندگیم خبر داشت و دیگه اصرار نکرد. ازشون خداحافظی کردم و دوباره سرکار رفتم. بازم متین رو دیدم که دست به سینه وایستاده بود و نگاهم میکرد. راستی راستی عاشقم شدهها! خندیدم و حواسم رو به کار دادم. آهنگی که توی فروشگاه پخش میشد خیلی بهم آرامش میداد. تو این چند روزی که اومدم، دوشیفته کار میکنم بلکه خرج زندگیم رو خودم در بیارم تا کسی روی سرم منت نذاره. از اینکه به کمک ترگل خیلی زود تونستم شغلی واسه خودم دست و پا کنم خوشحال بودم. اوایل میگفتم نمیتونم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد. ولی به قول ترگل خودم رو دسته کم گرفتم و با نبود مامان و بابام اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم. به هر دری میزدم تا یک شغل درست و حسابی پیدا کنم که هم امنیت داشته باشه و هم درآمدش خوب باشه. تا اینکه ترگل بهم پیشنهاد داد بیام کنار خودش! من هم که ترگل رو از بچگی میشناختم بهش اعتماد کردم. همه کار هام رو تو دو روز راست و ریس کرد و من رو از اون همه فکر های منفی نجات داد.
یک نگاه به رسید کردم. قیمت و گفتم و بعد از حساب کردن رفت. هنوز چند ساعتی مونده بود تا کارم تموم شه. چشمم به چندتا دختر افتاد که به متین خیره شدند و با هم پچ پچ میکردند. یک جورایی داشتن بهش نخ میدادند. هوفی گفتم و چشم هام رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. با تموم شدن وقت کاری، لباسهام رو عوض کردم و کوله پشتیم رو روی یک دوشم انداختم. از فروشگاه بیرون اومدم و پله ها رو گذروندم. متین رو دیدم که به یک پورشهی مشکی تکیه داده و نگاهم میکنه. شونهای بالا انداختم و کنار خیابون ایستادم. حالا مگه تاکسی گیرم میومد. صداش رو شنیدم.
- خانم راد!
لبم رو به دندون گرفتم و با صدای قدم هاش برگشتم و گفتم:
- با من بودید؟
به من که رسید لبخند زد و گفت:
- بله، با شما بودم.
با لبخند زیباش ناخودآگاه لبخند روی ل*بهام نشست.
چیزی شده؟!
آره فکر کنم تاکسی گیرتون نیاد، اون هم تو این ساعت! من میرسونمتون.
چی؟ یعنی ممنون نیازی نیست.
لبخندش رو عمیق تر کرد.
- فکر کنید منم راننده شمام!
با حرفش سرخ و سفید شدم.
این چه حرفیه، آخه...
افتخار میدین؟!
با تعجب نگاهش کردم. فکر نمیکردم پسر آقای مجد انقدر خاکی و صمیمی باشه!
- شرمنده میکنید آقای مجد.
آروم خندید و گفت:
- شرمنده چرا؟!
نگاهم رو به چهرهی جذّابش دادم. سوار ماشین که شدیم، حرکت کرد. من هم در سکوت به آهنگ بیکلامی که توی ماشین پخش میشد گوش میدادم.