آرام گلهای نرگس را بر مزارت میگذارم. دانههای برف را که یکی یکی خود را با شوق بر مزارت میرسانند نظاره میکنم. چه تشابه زیبایی، گل نرگس بر اسمت که روی سنگ سرد آرامگاه ابدیات حک شده، جای گرفته و سد چشمانم را میشکند.
چند بهار؟ چند تابستان؟ چند صباح است که تو رفته ای؟ نه! سهراب اشتباه میکند تا نرگس هست زندگی باید کرد. یادت هست به تو چه میگفتم؟ میگفتم مگر گل نرگس چه کم از شقایق دارد! در افکار خودم غوطه میخورم که او دستهای کوچکش را آرام از دستانم بیرون می آورد؛ همان که موهایش و وجودش بوی تو را میدهد. همان که چشمانش مثل چشم های تو مرا م*ست میکند! او مثل توست او هم نرگس است، اما کوچکتر!
نگاهم را به دختر کوچولویمان میدهم که تو در واپسین لحظات حزن انگیز زندگیات او را به من و جفتمان را به خدا امانت کردی!
- بابا، مامان خوشگل بود؟
زیر چشمی نگاهش میکنم. به سختی سرش را بالا گرفته و از پایین نگاهم میکند. یک آن یادم میآید که تو مرا گاهی مردک دراز خطاب میکردی و من تو را کوتولهی زیبا! خندهام را بر لبانم خفه میکنم.
- اره عزیزم خیلی خوشگل بود!
با دندانهای موش خوردهی یکی در میانش میخندد و انگار گونی گونی قند در دل نازک من آب میکنند. دستم را فشار خفیفی میدهد و مجبور میشوم دوباره نگاهش کنم.
- مامان نرگس خوشگل تر بود یا تو؟
چه سوال عجیبی! مگر زیبایی زن را میتوان با ظاهر زمخت و هیکلی مرد سنجید؟ اما بچه است دیگر چه میداند که تو ظریف ترین نرگس دنیا بودی. از کجا بداند. او که تورا ندیده!
- خب معلومه اون قشنگتر بود بابا جون!
چشمانش ستاره میزند! می آید سوال دیگری بپرسد که حوصلهام کم می اورد و یاریام نمیکند. کلافه میگویم:
- بسه دیگه چقدر سوال میپرسی انگار دلت نمیخواد برای مهم ترین روز زندگیت اماده شی! وقت تنگه عزیزم بجنب!