تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

رمان کوتاه دکتر اقیانوس | زهرا رمضانی

مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
ظرف‌های غذا را برداشت و وارد آبدارخانه شد، چندین بار در موهای مواجش دست کشید و سر آخر سعی کرد خودش را با کلماتی مثل اتفاق بود، غذا در گلوی هرکسی گیر می‌کند، قانع کند که اندکی موفق شد.
دوباره وارد اتاق شد و تا خواست حرف بزند و برسام را قانع کند که اصلاً بخاطر حرف‌های او به این حال نیفتاده است، پهلو و سرشانه‌‌ی او را دید که از آنان خون پس زده؛ پس به جای آن نگران سخن گفت:
- وای بخیه‌هات باز شدن!
سپس به سمت برسامی شتافت که به سختی لبه‌ی تخت نشسته بود، به او کمک کرد روی تخت دراز بکشد و دوباره او را به اتاق عمل برد.
چسب زخم‌هایش را به سختی کند، خواست بی‌حسی تزریق کند که برسام فهمید و گفت:
- بی‌حسی نیازی نیست! همه‌ی بخیه‌هام که باز نشدن، در حد دو تا رو تحمل دارم.
کهربا اطاعت کرد و بدون هیچ بحثی مشغول کارش شد، تمام مدت برسام با نگاه‌ خیره‌اش کاملا کهربا را معذب کرد. سر آخر کهربا نتوانست طاقت بیاورد و کلافه سخن گفت:
- میشه اینجوری نگاهم نکنی؟
برسام که هر بار سوزن بخیه وارد پوستش می‌شد ابرو درهم می‌کشد سخن گفت:
- چطوری نگاه نکنم؟
کهربا پف کلافه‌ای کشید چیزی نگفت، می‌دانست اگر حرفی بزند برسام دوباره سخنی می‌گوید و او را بیشتر معذب می‌کند؛ از اینکه هنوز بیست و چهار ساعت از آمدن برسام نگذشته بود و او اینگونه رویش تاثیر گذاشته از دست خودش عصبی می‌شد.
کار‌های بخیه را به اتمام رساند و بعد از زدن چسب سخن گفت:
- لطفاً دیگه اینجوری به زخمت فشار نیار اگه پوستت جوش نخوره عفونت می‌کنه.
برسام با تک خنده‌ای از روی بهت گفت:
- ببخشید که داشتی خفه می‌شدی نکنه توقع داشتی مردنت رو جلوم ببینم؟
کهربا نیز با تک خنده‌ای از روی بهت دستانش را در هم گره زد و گفت:
- اگه اونجوری حرف نمی‌زدی غذا تو گلوم گیر نمی‌کرد! فکر کردی اونقدر احمقم که از قصد غذا تو گلوم گیر کنه تا...
با دیدن قیافه‌ی برسام که با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد رنگ و بوی شیطنت و شرارت می‌گرفت از ادامه‌ی جمله پرهیز کرد و حق به جناب گفت:
- چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
برسام با لبخند کمرنگی ابرو بالا انداخت و گفت:
- از اول گیر دادی چرا اینجوری نگاه می‌کنم؛ میشه بگی دارم چطور نگاه می‌کنم که خودم متوجه نمیشم؟!
کهربا دهان باز کرد سخن بگوید؛ اما هیچ نگفت، لبانش را بهم دوخت دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- بحث با تو بی‌نتیجه‌ترین کاری ممکنه!
برسام بشکنی زدی و در حالی که سعی داشت سوزش شانه و پهلویش را ندید بگیرد گفت:
- اما مطمئنم لذ*ت بخشه.
کهربا شانه‌ای بالا انداخت، بدون آن که هیچ ری‌اکشنی به سخنان برسام نشان دهد دوباره او را به اتاق خودش برد.
خواست از اتاق خارج شود که برسام به سرعت سخن گفت:
- کجا میری؟
کهربا بی‌حوصله چشم در حدقه چرخاند و گفت:
- میرم به سوتو سر بزنم و اتاق عمل رو تمیز کنم.
تا برسام خواست بپرسد سوتو کیست، کهربا از اتاق خارج شده بود. برسام باید تا بهتر شدن خودش در همین کلینیک پنهان می‌ماند و بعد خودش به شهر می‌رفت و کسی که قصد جانش را داشت پیدا می‌کرد.
نفهمید چند شد اما مطمئناً بخاطر تاثیر مسکنی که هنوز در بدنش بود چشمانش سنگین شد و به خواب فرو رفت.


***
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
کهربا در آبدارخانه با مادرش صحبت می‌کرد که صدای زنگوله در به صدا در آمد و در همان حین نیز برسام نامش را صدا زد.
تکیه‌اش را از اپن آبدارخانه گرفت و بعد از قطع تماس، با نگرانی خواست به سمت اتاقش برود که با صدا زدن نامش توسط کیان هم ترسید هم شوکه شد.
کیان با آن چشمان مشکی وحشی‌اش در حالی‌که گره‌ی ابروانش درهم بود با چشمان ریز شده و لحن مشکوکانه در حالی که چشم از در اتاق کهربا نمی‌گرفت سوال پرسید:
- کسی اینجاست؟
کهربا هول کرد، اگر کیان می‌فهمید که مرد غریبه‌ای در کلینیک است حتما به تمام اهالی روستا می‌گفت و آبرو و احترام چند ساله‌ی کهربا را در این روستا از بین می‌برد.
سعی داشت به خودش مسلط باشد، همیشه به هنگام استرس یا پایش را تکان می‌داد یا به جان ناخن‌هایش می‌افتاد. دستانش را پشت سرش قایم کرد و به سمتش چند قدم برداشت.
- نه چرا کسی باید اینجا باشه؟
کیان از درب اتاق کهربا چشم گرفت و به چشمانی که عاشق آنان شده بود نگریست کنکاش چشمان کهربا برایش به راحتی آب خو*ردن بود؛ اما ترجیح داد ابتدا با بازی کلمات او را لو دهد؛ پس سخن گفت:
- صدا شنیدم، نکنه دزدی چیزی...
کهربا میان کلام کیان پرید، قصد کیان از اینجور حرف زدن را می‌دانست بالاخره زیاد با او هم کلام شده بود؛ پس عاصی از سین جیم کردن‌هایش گفت:
- پنجره‌های اتاقم اونقدر کوچیک هست که فقط گربه می‌تونه رد بشه.
با صدای ناله‌ی سوتو، کهربا خواست فاصله بگیرد که کیان فهمید و به سرعت بازوی دستش را گرفت و حق به جانب گفت:
- کجا میری؟ نمی‌بینی به خاطر تو اومدم!
کهربا کلافه و معذب نسبت به اینجور لم*س‌های کیان همان‌طور که سعی داشت بازویش را از چنگال کیان نجات دهد سخن گفت:
- نمی‌شنوی سوتو داره ناله می‌کنه؟!
کیان مستبد بود و این از رفتار و حتی نوع نگاه و رفتارش به دکتر روستا مشخص بود، بخاطر آن که از نوجوانی در شهر درس خوانده بود و دوران دانشجویی‌اش را خارج از کشور گذرانده بود عقیده‌های نسبتاً خشک و مذهبی روستا را نداشت؛ اما باز هم زیادی بر روی کهربا زوم بود و نسبت به او حساسیت بیشتری به خرج می‌داد.
کهربا با خشم دستش را رها کرد و به سمت سوتو رفت، باید زخم‌های او را وارسی می‌کرد؛ احتمال هم داد اینجور زوزه‌های کوتاه و ملولش بخاطر درد است.
- چطوری سوتوی عزیزم؟ درد داری؟
آرام او را نوازش کرد و به هنگام صحبت کردن با او زخم بخیه شده‌اش را وارسی کرد. صدای زنگوله‌ی در به او فهماند که کیان بعد از مدتی آنجا را ترک کرده؛ پس نفس سنگینش را رها کرد و بعد از اطمینان از همه چی ظرف غذای سوتو را در آبدارخانه پر کرد و برایش گذاشت.
به سمت اتاق خودش رفت و بعد از باز کردن در، برسام را دید که تخت را با کمک کنترل به حالت نشسته در آورده است.
در حالی که سعی داشت از نگاه خیره‌‌ی برسام دوری کند سخن گفت:
- کاری داشتی؟
از زمانی که برسام، کهربا را صدا زد شاید یک ربع گذشته بود؛ پس برسام ابتدا با کنایه سخن گفت:
- به! دکتر عزیز، می‌ذاشتین یک ساعت دیگه می‌اومدین!
برسام به هنگام تکه پرانی یک تای ابرویش به بالا جهیده و اندکی گوشه‌ی لبش را به پایین کج کرده بود، کهربا که از ابتدای سخن گفتن برسام مجبور شد به او نگاه کند؛ یک آن به این فکر کرد که اگر الان در همین وضعیت از برسام عکس بگیرد، برنده‌ی بهترین عکس کمدی سال می‌شود. با تک خنده‌ای که ناخواسته بر لبانش پدیدار شد همان‌طور که به سمت میزش می‌رفت سخن گفت:
- از قصد که دیر نیومدم! مشکلی پیش اومده؟
برسام در حالی که تمام نگاه‌اش به نیم رخ کهربایی بود که در حال باز کردن کشوی میز بود گفت:
- نیاز به حموم دارم!
مردمک اقیانوسی رنگ کهربا از این حرف گشاد شد؛ سرش را کامل به سمت برسام چرخاند و به چشمان برسامی که تا چند لحظه‌ی پیش سعی داشت آنان را ننگرد خیره شد و با صداقت گفت:
- اینجا حمام نداریم!
برسام سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم، یک تشت آب بیاری موهام رو بشوری کفایت می‌کنه، سرم اینقدر کثیف شده که موهام به هم چسبیدن.
کهربا منگ در حالی که جملات ذهنش را یکی پس از دیگری به زبان می‌آورد سخن گفت:
- آخه شامپو نداریم.
برسام از این گیجی کهربا خنده‌اش گرفته بود، پس بر روی صورتش دستی کشید و گفت:
- صابون هم باشه کفایت می‌کنه.
کهربا خواست حرف دیگری بزند که برسام با جدیت نگذاشت و اندکی عصبی که آن هم بخاطر کثیفی موها و حتی بدنش بود سخن گفت:
- اگه به جای این حرف‌ها که این رو نداریم اون رو نداریم تا الان یک تشت آب آورده بودی، از اون موقع تا الان من داشتم سرم رو خشک می‌کردم.
کهربا از این تکه پرانی برسام تای ابروی پهن مشکی رنگش را بالا داد و دست به سینه حق به جانب گفت:
- ببخشید جناب...
برسام فهمید اندکی زیاده‌روی کرده است و با این حرفش ممکن است کهربا حتی آب و صابون نیاورد؛ میان کلامش پرید و با لبخند کج کُنج لبش سخن گفت:
- جناب چیه دکتر! برسام شادکام هستم، می‌تونی برسام صدام کنی.
خوب بحث را عوض کرد؛ مانند ماهی از توری که برای صید کردنش پهن شده بود گریخت. کاری که به شدت در آن ماهر بود و کهربا آن را به خوبی فهمید. ابتدا قصد کرد بحث را ادامه دهد تا زمانی که در این جنگ لفظی یک نفر برنده شود؛ اما سر آخر ترجیح داد سکوت کند.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
دستی بر روی صورت خسته و کم خوابش کشید، مطمئن بود که زیر چشمانش اندکی گود افتاده و پوست صورتش نسبت به حالت عادی سفیدتر شده؛ اما چاره چه بود دست تنها هم باید از سوتو و هم از برسام مراقبت می‌کرد.
در حالی که نگاه‌اش به چشمان برسام بود یک لحظه یاد دو شب پیش افتاد، زمانی که او را خونین دید؛ اما بعدش چه فکرهایی راجع به او کرد، به این آدم که گاهی کلافه و یک دنده و گاهی نیز شیطون و غیر قابل پیش‌بینی بود اصلا نمی‌خورد که بخواهد آدم بکشد یا حتی قاچاق انسان کند. کهربا با نگاه در چشمان قهوه‌ای رنگ برسام همین‌ها عایدش شد؛ البته یا کهربا زیادی ساده بود یا برسام زیادی حرفه‌ای که توانسته بود آن روی مخوفش را زیر نقاب ساده و مظلومش پنهان کند.
برسام که سکوت طولانی مدت کهربا را دید دستش را بلند کرد و همان‌طور که به چپ و راست تکان می‌داد سخن گفت:
- آهای! دکتر اقیانوس هستی؟
کهربا زیادی نام انتخابی برسام برایش لذ*ت بخش بود و نمی‌دانست که این موضوع خوب است یا بد!
سر آخر تصمیم گرفت بیشتر از این در اتاق نماند، همان‌طور که خارج می‌شد گفت:
- میرم آب و صابون بیارم.
کهربا قابلمه‌ی شام دیشب که پاشا به همراه یک پیراهن از پدرش آورده بود را با آب ولرم پر کرد و صابون را برداشت و وارد اتاق شد. به برسام کمک کرد تا سرش را از تخت اندکی بالاتر ببر تا بتواند آن را بشوید.
دستش را با چندین مشت آب پر کرد و بر روی موهای نسبتا بلند برسام ریخت و آرام‌ لا به لای آنان دست می‌کشید تا خاک و چسبندگی موهایش از بین برود.
سپس همان‌طور که با صابون موهایش را می‌شست برای اولین بار تصمیم گرفت سوال‌هایش را بپرسد تا بلکن آرام بگیرد؛ تا ببیند آیا دنیایش با او یکی است یا نه فرسخ‌ها فاصله میان آنهاست؛ ابتدا تصمیم گرفت اجازه‌ی این کار را از او بگیرد.
- می‌تونم چند تا سوال ازت بپرسم؟
برسام از اینکه انگشتان ظریف کهربا لا به لای موهایش در گردش بود لبخند کمرنگی بر ل*ب داشت گفت:
- هر چند تا که دوست داری بپرس!
کهربا همان‌طور که سعی داشت کف صابون را با مالیدن آن بین دستانش در بیاورد و به موهای برسام بزند سخن گفت:
- پلیسی؟
برسام که فهمید قرار است چه سوالاتی را جواب دهد نوچی کرد؛ کهربا یک لحظه در دلش کور سوی امیدی روشن شد که شاید ممکن باشد برسام جزو آدم‌ خوب‌ها باشد؛ اما با نوچ گفتنش فهمید که اشتباه کرده است.
برسام که سکوت نسبتا طولانی کهربا را دید همان‌طور که چشمانش بسته بود گفت:
- فکر کردم گفتی چند تا سوال داری!
کهربا به خودش آمد و گفت:
- خب وقتی پلیس نیستی یعنی خلافکاری؛ چون زخمی شده بودی و بهت حمله کرده بودن و احتمال داره پلیس‌ها بیان پیدات کنن و چون من کمکت کردم ممکنه منم بکش...
برسام از این ذهن جنایی کهربا خنده‌ی صداداری کرد، اینکه اینجور برای خودش می‌برید و می‌دوخت هم برایش سرگرم کننده بود هم غافلگیر کننده! البته که به کهربا کاملا حق می‌داد؛ پس میان کلامش پرید و تنها برای آن که به او بفهماند قرار نیست دستگیر شود یا حتی شریک جرم او شناخته شود سخن گفت:
- صبر کن خانم دکتر! من پلیس نیستم درست، اما اونایی که دیشب دنبال من بودن هم پلیس نبودن و مطمئن باش اگه قرار باشه من و اینجا پیدا کنن، نمی‌ذارم یک خراش روی یک قسمت از بدنت بیفته!
کهربا از اینجور محکم سخن گفتن برسام اندکی دلش قرص شد و همین به او جرات داد تا باز هم سوال بپرسد:
- چه خلافی انجام میدی؟
برسام چشمان قهوه‌‌ای رنگش را کامل باز کرد و همان‌طور که نگاهش به پنکه سقفی بالای سرش بود سخن گفت:
- قاچاق عتیقه می‌کنم.
برسام به کهربا دروغ نگفت؛ اما تمام حقیقت را نیز برملا نکرد، ترجیح داد آن قسمت‌های مهم را فقط برای خودش نگه دارد و مطمئن بود که دلیل حمله‌ی شبانه به او، آن هم در جاده فقط به دلیل همان کاری است که برای کهربا برملا نکرد.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
کهربا برای لحظه‌ای تبسمی کمرنگ بر لبانش نقش بست. خداروشکر کرد که برسام در کار عتیقه است و می‌تواند بعدا او را سر به راه کند و یک شغل آبرومندانه برای خودش اختصاص دهد و در آخر با هم ازدواج کنند و...
ناگهان به خودش آمد، این چه افکار مسموم و مسخره‌ای بود که در ذهنش نقش بست؟! این ماجرا فقط در فیلم و سریال‌ها با پایان خوش اتفاق می‌افتاد نه برای کهربا!
ازدواج با برسام؟ محال ممکن است او خانم دکتر روستا بود و قصد داشت در آینده‌ی نه چندان دور در بهترین نقطه‌ی شهر مطب دامپزشکی‌اش را بنا کند؛ اما برسام خلافکاری که هر لحظه ممکن بود یا توسط افرادی که در همین زمینه هستند کشته یا توسط پلیس دستگیر شود.
را*بطه‌ی آنان مانند شیشه و سنگ یا به قول پدرش درخت و تبر بود و در این ماجرا هیچ شک و شبهه‌ای وجود نداشت.
- دکتر نمی‌خوای موهام رو بشوری؟
با صدای برسام از افکارش خارج شد، سریع چندین مشت آب بر روی موهای کف کرده‌اش ریخت و بعد از اتمام کار، شال پشمی‌اش را روی موهای برسام انداخت و خواست حرکت کند که با سخن برسام مجاب به ایستادن شد.
- میشه منم یک سوال ازت بپرسم؟
کهربا قابلمه را از روی زمین برداشت و گفت:
- آره بپرس!
برسام ابتدا خودش را پایین کشید و بعد از برداشتن بالشت از کنار دستش، سرش را روی آن گذاشت و گفت:
- اون مردی که چند ساعت پیش اینجا اومد خاطرخواهته؟
کهربا از این سوال برسام، شوکه نشد؛ شاید او هم توقع این سوال را داشت. بدون هیچ کنشی در میمک صورتش سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سخن گفت:
- آره!
برسام بی‌رودربایستی و صریح سوال بعدی‌اش را پرسید:
- تو چی؟
کهربا مرموز چشم ریز کرد، دوست داشت هدف برسام از این سوال را از چهره‌ی او بفهمد، اما هر چه کنکاش کرد فایده‌ای نداشت.
شانه‌ای بالا انداخت و جواب سوال برسام را نداد و از اتاق خارج شد، از خودش مطمئن بود که کیان را دوست ندارد. بارها کیان به او گفته بود که اگر با هم ازدواج کنند به شهر می‌آید و کسب و کاری در خور شأن یک خان‌زاده راه می‌اندازد؛ اما کهربا حتی یک بار هم به آن فکر نکرده بود.
در آبدارخانه قابلمه را شست با صدای زنگوله‌ی درب کلینیک به خود آمد. هنوز خارج نشده بود که صدای شخصی که نامش را صدا زد باعث شد سریع خارج شود.
- کهربا جان؟
صدای پدرش بود! با خوشحالی از آبدارخانه خارج شد و در آغوشش فرو رفت. از اینکه او را می‌دید به شدت خرسند و راضی بود.
هم بخاطر برسام هم سوتو دو روزی می‌شد که به خانه نرفته بود و دیدن پدرش آن هم در این ساعت برایش لذ*ت بخش بود.
خواست پدرش را به اتاقش راهنمایی کند؛ اما با یادآوری آن که برسام آن جا دراز کشیده است به مبل قهوه‌ای رنگ دو نفره اشاره کرد و گفت:
- ببخشید بابا اتاق خودم رو بهم ریختم! همینجا ازتون پذیرایی می‌کنم.
منوچهر که جدیدا عینک بدون فرم مهمان چشمان مشکی رنگش شده بود در حالی که آن را درست می‌کرد گفت:
- اشکالی نداره! گفتم احتمالا سرت شلوغه که نتونستی بیای خونه، مامانتم تصمیم داشت بیاد اما نشد. البته که گفت یکی دو ساعت پیش باهات صحبت کرده.
کهربا با خوشحالی از آمدن پدرش ابراز احساسات کرد و نزدیک به دو ساعت مشغول گپ و گفت با او شد، اصلا از برسام که تنها در اتاق بود فراموش کرد. با صدای زوزه‌ی سوتو پدرش از بلند شد و همان‌طور که گونه‌ی دخترش را می‌بوسید از او خداحافظی کرد و او را تنها گذاشت تا مزاحم کارش نشود.
کهربا به محض رفتن پدرش، به سمت سوتو رفت و وضعیت او را کامل چک کرد، خوشبختانه بخیه‌اش عفونت نکرده و کاملا جوش خورده بود و همه چی عادی به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
کمی گذشت، هم دوست داشت وارد اتاقش شود و با برسام سخن بگوید. می‌ترسید برود و گول زبان چرب و نرمش را بخورد.
آدم احساسی‌ای بود و عجیب سخنان برسام بر رویش تاثیر می‌گذاشت. از این که او را دکتر اقیانوس صدا می‌زد لذ*ت می‌برد و تعریفاتش که رنگ و بوی متفاوتی داشتند را می‌پرستید.
ناگهان خودش را سرزنش کرد و علاوه بر اینکه ضربه‌ای نسبتا محکم به پیشانی‌اش می‌کوباند سخن گفت:
- کهربا تو عقلت رو از دست دادی! انگار نه انگار که...
با صدای برسام که به جای گفتن دکتر، نام اصلی‌اش را صدا زد، چشمانش از تعجب گشاد شد، برای اولین بار هول کرد و نمی‌دانست باید چکار کند. مطمئنا نامش را زمانی که پدرش به اینجا آمده و بلند صدایش زد فهمیده بود.
از این وضعیت هم خجل شد هم عصبی! پنجاه و پنج ساعت برای اینگونه رفتار‌ها عجیب به نظر می‌رسید. سعی داشت خودش را قانع کند اما انگار نمی‌شد.
برسام بعد از دو دقیقه وقتی که دید سروکله‌ی کهربا پیدایش نشد، به سختی از روی تخت بلند شد، پهلویش بخاطر کش آمدن پوستش به هنگام بلند شدن تیر کشید و همین باعث شد یک چشمش را از درد ببند و ل*ب پایینش را به دندان بگیرد.
چند نفس عمیق کشید و وقتی که به خود مصلت شد، گام‌های آرام و کوتاهی برداشت. موهای نم‌دار لختش به هنگام بلند شدن بر روی پیشانی بلندش ریخت، با حرص در حالی که دستش را بر روی پهلویش فشار می‌داد به خودش کنایه زد و گفت:
- دمت گرم خوب داری تند میری! ماشاالله دست لاک پشت و حلزون رو از پشت بستی.
سرزنش‌هایش نسبت به خودش کم که نشد هیچ بیشتر هم شد.
- خیر سرت خلافکاری، این همه زخم گلوله و چاقو خوردی هیچ مرگت نزد. حالا اینجا مثل یک بچه‌ کوچولوی لوس و نق‌نقو شدی که نیاز به کمک یک کوچولوی دیگه داره!
از اینکه کهربا را کوچولو توصیف کرد، لحظه‌ای لبخند ملو بر لبانش نقش بست و...
ناگهان از حرکت ایستاد، سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:
- واستا ببینم، این الفاظ و حرف‌ها دیگه زیادی داره برای یک دختر...
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که درب اتاق با شتاب باز شد و لبه‌ی در جانانه به پیشانی بلندش برخورد کرد که باعث شد برسام از ته دل و بلند نعره‌ای از سر درد بکشد.
ناخواسته آن دستش که از شانه مصدوم شده بود را بلند کرده و به سمت پیشانی‌اش برد که دوباره آخ بلندی گفت، به سرعت دستش را پایین آورد.
کهربا که توقع دیدن برسام آن هم پشت در را نداشت به سرعت سخن گفت:
- وای ببخشید! خوبی؟
برسام اصلا خوب نبود، پهلویش بخاطر کش آمدن، شانه‌اش از بابت بلند کردن دستش و پیشانی‌اش بخاطر برخورد با در آزرده شده بود و درد می‌کرد. همه چیز از آن چهره‌ی درهم و قرمز شده مشخص بود.
کهربا دو دستش را دور بازوی بزرگ برسام حلقه کرد و همان‌طور که سعی داشت او را به حرکت وا دارد سخن گفت:
- آخه پشت در چکار می‌کنی تو؟!
برسام در حالی که پیشانی‌اش تیر می‌کشید و مطمئن بود اندکی ورم هم کرده است و درد شانه و پهلو امانش را بریده بود سخن گفت:
- دیدم تو جواب ندادی! خیر سرم نگران شدم؛ اگه می‌دونستم قراره اینجور بلایی سرم بیاد هیچوقت از جام تکون نمی‌خوردم.
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
کهربا ناخواسته از لحن پر حرص و دردمند برسام که جِلز و وِلز خاصی در آن مشهود بود خنده‌ای کرد؛ برسام در آن فاصله‌ی کم همان لبخند را شکار کرد. خط لبخند، خال کوچک زیر ل*ب و چین اندک گوشه‌ی لبانش که مزین شده به رژلب گلبهی بود قلب برسام را به تلاطم انداخت.
لبخندش روح آدمی را از تن جدا می‌کرد و صدای خنده‌اش در آن لحظه زیباترین سمفونیکی بود که به عمر شنیده.
و بالاخره جرقه در اعماق قلب برسام زده شد! تفاوت کهربا را نسبت به دختران هر چند اندک در زندگی‌اش کاملا احساس کرد؛ از آن چشمان اقیانوسی جز آرامش چه انتظاری باید داشت؟
نگاه خیره‌ی برسام که رنگ و بویش اندکی فرق کرده بود باعث لرزه در دل کهربا شد.
نفس‌های منقطع، اما سوزان برسام کاملا بر روی صورت کهربا بود، هر دو منقلب و آشفته بودند و این از نوع نگاه کردن و سکوت پر از حرفشان مشخص بود.
تا اینکه این سکوتی که پر از حس آرامش بود توسط برسام آن هم با بیت شعری شکسته شد.
- من تمام دین خود را
در طوافِ چشمِ تو
هفتمین دورم کجا بود؟!
دورِ اول باختم... ¹
لرزش دستانی که دور ک*مر برسام پیچانده بود زیاد شد، نزدیک تخت بودند؛ مانند همیشه که تا دراز کردن برسام بر روی تخت پیش می‌رفت عمل نکرد و همین که دست برسام به تخت رسید او را رها و به بهانه‌ی سر زدن به سوتو اتاق را ترک کرد.
به محض خروج، دستش را بر روی قلبش گذاشت، وجودش در تلاطم بود، او خودش را در مقابل برسام ناتوان و ناچیز دید. دوپامین زیادی در مغزش تزریق شد جوری که لبخند به وجود آمده بر روی لبش پاک نمی‌شد که هیچ پر رنگ‌تر نیز می‌شد.
ناگهان ضربه‌ای به گونه‌اش نواخت و همان‌طور که خودش را مواخذه می‌کرد سخن گفت:
- ای بابا کهربا! خجالت بکش بچه که نیستی.
سپس به سمت سوتو رفت و با خودش سخن گفت:
- معلوم نیست خلافکاره یا شاعر!
وارد اتاق سوتو شد، او را بیدار یافت؛ پس کنار قفسش روی دو زانو نشست و همان‌طور که بر روی موهای تیره رنگش دست می‌کشید شروع به حرف زدن با سوتو کرد.
- من اینقدر سریع دست و دلم نمی‌لرزه؛ اما باور کن برسام چیزی داره که تو این بیست و هفت سال عمرم از کسی ندیدم.
صدای واق‌واق سوتو بلند شد و همین باعث شد کهربا با لبخند همان‌طور که زیر گلویش را می‌خاراند سخن بگوید:
- حق با منه درسته؟ وقتی به من لقب میده و در وصف چشمام شعر میگه! به نظرت من باید چکار کنم؟ ها؟
سوتو که از خاراندن زیر چانه‌اش لذ*ت می‌برد در سکوت با چشمان مظلوم به سخنانی گوش می‌داد که هیچ از آنان نمی‌فهمید، کهربا شاید نزدیک به پنج دقیقه تنها برای سوتو حرف زد، سوال می‌پرسید و جواب سوالاتش را نیز خودش می‌داد که از نظر خودش این کار با آدم دیوانه هیچ فرق نداشت.




۱- شعر از رضا علیزاده
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
از آن طرف باز هم مانند همیشه برسام به سقف اتاق خیره شده بود.
در فکر فرو رفت، زمانی که کهربا نبود تا با او صحبت کند، به سرعت در افکارش غرق می‌شد.
باید فردا از اینجا می‌رفت؛ نزدیک به سه روز می‌شد که به خودش استراحت داده و این اتفاق برای اویی که اینگونه مراقبت‌ها را نداشت زیادی هم بود.
شاید چون کهربایی در زندگی‌اش نبود که این‌گونه از او مراقبت کند و گاهی او را از بابت کوتاهی در این کار مواخذه کند.
باید خودش را برای یک جنگ جانانه آماده می‌کرد؛ نه استرس و دلهره داشت نه دل‌نگران و دلواپس بود؛ همیشه در میدان جنگ بود؛ اما دو سه روزی به لطف مراقبت و زیبایی‌های کهربا استراحت کرده بود و چقدر این چند ساعت پر از اتفاق برایش دلچسب و شیرین بود.
آنقدر که می‌توانست از آن، کتابی به قطر دنیای سوفی بنویسد و در هر صفحه‌اش تنها از زیبایی سیما و باطن کهربا یاد کند جوری که هر صفحه با صفحه بعدش تفاوت داشته باشد.
کهربا؟ نامش نیز به زیبایی چشمان و موهایش بود، این که این دختر همه چیزش از دیدگاه برسام خاص بود باعث شد برای لحظه‌ای لبخند بزند.
زمانی که آن بیت شعر محبوبی که ورد زبان پدرش بود را ناخواسته آرام ل*ب زد به فکر فرو رفت.
دقیقا زمانی که پدرش این بیت شعر را برای مادرش می‌خواند او به خود می‌گفت مگر می‌شود آدم عاشق چشمان شخصی شود؟! اما نمی‌دانست روزی خودش به این درد مبتلا خواهد شد. نتوانست وقتی آن‌گونه کهربا را از نزدیک نگاه کرد آن بیت را نگوید و برسام نمی‌دانست با همان یک بیت چطور کهربا را ویران کرده است که خود خبر ندارد.
از آن طرف نیز برسام هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی برسد که به حال پدرش دچار شود و ابتدا از همه دلبسته‌ی چشمان اقیانوسی کهربا شود.
آیا می‌توانست این علاقه را که در مدت زمان کوتاهی در او باعث انفجار عظیمی شده بود را زودگذر بماند؟
سریع و صریح به این سوال خودش پاسخ داد:
- من که آدم تر هوسی نیستم، حداقل از خودم اطمینان دارم وقتی دخترایی بودن که برای جلب توجه‌ام می‌دیدم که حاضر بودن دست به چه کارها بزنن؛ اما کهربا جنسش با تمام دخترایی که دیدم فرق...
با باز شدن در اتاق، ل*ب به دندان گرفت و سکوت کرد بر خلاف کهربا که جدیدا نگاه می‌دزدید، برسام کاملا به دختری که علاقه‌ی نسبتا عمیق اما تازه‌ای از او در قلبش جوانه زده بود خیره شد.
کهربا به سمت میزش رفت و بعد از آن که نشست، همان‌طور که سعی داشت به برسام ننگرد و خودش را با برگه‌های زیر دستش مشغول کند.
منتظر بود تا مانند همیشه برسام سر حرف را به دست بگیرد و شروع به سخن گفتن کند؛ اما ده دقیقه در سکوت گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.
سر بلند کرد تا خودش سخنی بگوید بلکن با شیرین زبانی برسام ذوق کند و خجالت بکشد اما او مردی را دید که ساعد دستش را طبق عادت بر روی دیدگانش گذاشته و از نفس‌های عمیقش مشخص است که به خواب رفته.
سر آخر کهربا هم نفهمید که چه شد؛ اما آرام پلک‌هایش سنگین شد و همان‌طور که خودکار در دست چپش بود به خواب فرو رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
ده دقیقه‌ای می‌شد که بخاطر شنیدن برخورد قطرات باران با سقف شیروانی کلینیک از خواب بیدار شده و به صورت غرق در خواب کهربا خیره شده بود.
به سختی از جایش بلند شد، دستش را برای لحظه‌ای روی پهلویش گذاشت و همان‌طور که اندکی خودش را به سمت راست کج کرده بود پتو را از روی تخت برداشته و به سمت کهربا رفت.
نفس‌های عمیق و متعددش تنها برای آن بود تا از دردش بکاهد و گام‌های آرام و محتاطش به خودش فهماند که هنوز آمادگی لازم برای رفتن از اینجا را ندارد.
یک لحظه به خودش تلنگر زد، نکند دوست ندارد کهربا را ترک کند و بهانه‌اش این است که خوب نشده؟
تا خواست خودش را نهی کند و بگوید نه اصلا بخاطر این دختر نمی‌خواهد بماند، بلکن بخاطر مریضی بلند مدتش است؛ یک لحظه با دیدن صورت غرق در خواب کهربا، در همان افکارش که جدیدا زیادی نام و نشان این دختر در آن پرسه می‌زند آرام ل*ب زد.
- تو داری با من چکار می‌کنی دکتر؟ نه می‌تونم از چهره‌ی به خواب رفته‌ات دل بکنم نه از چهرهت موقع بیداری!
کام محکمی از عطر تن کهربا را به ریه‌هایش تحمیل کرد. حتی بوی تنش می‌توانست او را فرسخ‌ها از بدبختی‌ها دور کند.
خودکار را از میان انگشتانش بیرون کشید و هنوز کمی از پتو را روی شانه‌هایش نینداخته بود که کهربا به سرعت از خواب بیدار شد، از این عمل یکدفعه‌ای کهربا، برسام یکه‌ای خورد و قدمی به عقب نهاد و به صورت کهربایی خیره شد که اندکی چشمانش از بابت خواب پف کرده و آبی از گوشه‌ی لبش جاری شده بود.
آن لحظه این صورت برایش بانمک‌ترین چهره در طول عمرش بود. البته که توقع این واکنش از جانب کهربا را نداشت، فکر نمی‌کرد آن‌قدر خوابش سبک باشد که به سرعت از خواب بیدار شود.
کهربا که مثل همیشه چند ثانیه‌ی اول بیداری، مغزش کاملا خاموش بود، همان‌طور که به دهنش دست می‌کشید به برسامی نگاه کرد که که چشمانش خندان و لبانش آغشته به لبخندی کمرنگ بود.
با صدای گرفته از بابت خواب، شال روی سرش را درست کرد و اندکی دل نگران گفت:
- چیزی شده؟ درد داری؟ گفتم بلند نشو صدام بزن!
برسام که باز هو*س سرخ و سفید شدن کهربا را کرده بود در حالی که دو قدم به عقب برمی‌داشت تا بتواند به دیوار پشتش تکیه کند سخن گفت:
- نه اتفاقی افتاده نه درد دارم؛ اما متاسفانه اونقدر صدای خروپف دکترمون بلند بود که باعث شد از خواب بیدارشم.
کهربا با شنیدن این سخن از جانب برسام، چشمان پف کرده‌اش گشاد شد و مطمئن بود از شدت خجالت، سرخ شده چون داغ بودن گوش‌هایش را کاملا احساس کرد. ل*ب پایینش را به دندان گرفت و از شرم فراوانش نمی‌دانست چه کند. در حال خودخوری و نفرین خودش بود، یحتمل آبرویی که مقابل این مرد حفظ کرده با یک خواب عصرگاهی کاملا از بین رفته بود.
برسام باز هم تمام حواسش پی لبی بود که توسط دندانش در حال سوراخ شدن بود، نتوانست بی‌تفاوت باشد، تکیه‌اش را از دیوار گرفت و دو قدم بلند برداشت، به درد پهلویش توجهی نکرد و به سرعت دست برد و ل*ب اسیر شده‌اش را با انگشت اشاره آزاد کرد.
کهربا از این فاصله‌ی اندک و کار برسام شوکه شد و این در نگاه و دهان باز مانده از تعجبش مشخص بود.
قلبش از این نزدیکی به تلاطم افتاده بود، احساس کرد از شدت گُر گرفتگی در حال انفجار است و در آن فاصله‌ی کم نه راه پس داشت نه راه پیش!
 
آخرین ویرایش:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
برسام خیره به لبان کهربا، در حالی که سعی داشت فاصله را کم نکند؛ نفس‌های حجیمش را از ریه‌هایش خارج کرد و نفهمید که کهربا از نفس‌های سوزانش در حال سوختن است.
چشمان کهربا همه جا در حال چرخیدن بود؛ اما انگار قصد دیدن صورت برسام را نداشت؛ احساس می‌کرد قلبش جایی نزدیک به دهانش می‌تپد و می‌ترسید که صدای قلب بی‌قرارش را برسام بفهمد و او را به سخره بگیرد.
اما نمی‌دانست که برسام آنقدر به او علاقمند شده که هر کنش و واکنشی که نشان می‌دهد را می‌بینید و حظ می‌کند و لذ*ت می‌برد.
کهربا نمی‌توانست صندلی را به عقب هل دهد چون پشتش دیوار بود و بخاطر خم شدن برسام نیز نمی‌توانست بلند شود.
برای آن که برسام را مجاب به بلند شدن کند همانطور که با چشمش به انگشتان دستش بود سخن گفت:
- معذرت می‌خوام.
ابروهای کمان و نسبتا پر پشت برسام به بالا جهید، مردمک چشمان قهوه‌ای رنگش گشاد شد و خط لبخندش به پایین کش آمد با تعجب پرسید:
- برای چی معذرت می‌خوای؟
کهربا نمی‌دانست که برسام اصلا دلیل این معذرت خواهی را نمی‌داند، او فکر کرد که برسام قصد دارد دوباره خروپف کردنش را به رخ بکشد و او را مسخره کند؛ پس سرش را بلند کرد، رخ به رخ برسام، در حالی که سگرمه در هم می‌کشید سخن گفت:
- بخاطر خروپف کردنم! عادت داری جوری رفتار کنی که باعث خجالت طرف مقابلت بشی؟ اینقدر سخته که...
برسام فهمید که کهربا قصدش از عذرخواهی چه بوده؛ فکر نمی‌کرد که این دختر همچین کاری کند؛ همین‌طور با آن اقیانوسی‌های خروشان و به تلاطم افتاده در حال حرف زدن بود و برای خود می‌برید و می‌دوخت، فکر نمی‌کرد غر زدن کهربا آن هم به صورت را نیز ببیند.
عجیب بود که دیدن این حالات از او نیز برایش شیرین و دوست داشتنی بود. سر آخر وقتی دید که خشم کهربا در حال افزایش است، تنها برای آن که او را ساکت کند، انگشت بر لبانش گذاشت و هیش بلندی گفت که باعث شد کهربا با چشمانی که هنوز متلاطم بود صامت شود.
چند ثانیه در سکوت در همان حالت ماندند، صدای برخورد محکم باران با سقف شیروانی تنها آوای آن لحظه بود که به گوش می‌رسید.
برسام انگشت اشاره‌اش را برنداشت و نگاهش بین چشمان و لبان کهربا در چرخش بود، ابتدا باید دکتر اقیانوسی که موج‌های چشمانش را مواج کرده را آرام کند. کاری که مطمئن بود در آن موفق می‌شود. به خودش اعتماد کامل داشت و می‌دانست می‌تواند دوباره لبخند را مهمان لبان کهربا کند.
آرام فاصله را کم کرد و به سمت چشمانش رفت، کهربا ناخواسته پلک‌هایش روی هم لغزید و محکم آنان را بهم فشرد که باعث چین افتادن پلک و گوشه‌ی چشمش شد.
برسام با لبخند کمرنگ و رضایت بخشش، بو*سه‌ای آرام و کوتاه بر روی چشمان کهربا نهاد و بعد از فاصله‌ای کوتاه، آرام و با طمانینه سخن گفت:

- چشم‌های آبی‌اش بر من هجوم آورده بود
حمله‌ی سرخی تدارک دیدم و بوسیدمش¹
تمام شد! تیر خلاص به قلب کهربا با این شعر دیگر زده شد، برسام تماما خیره به واکنش‌های کهربا بود، اقیانوس پر تلاطم چشمانش آرام گرفت، دیگر هیچ خشم و هیاهویی در آن دو گوی زرین و سیمین دیده نمی‌شد.
دوباره سرعت گردش خون کهربا اوج گرفت و او تپش قلبش را به وضوح شنید، این پسر قطعا قصد دیوانه کردن او را داشت وگرنه اینگونه صحبت کردن چه دلیلی باید داشته باشد؟
دوست داشت از آن مخمصه هزیمت کند، اما چطور را نمی‌دانست.
برسام وقتی سکوت طولانی مدت کهربا را دید به خود جرات داد تا به سمت لبانش پیشروی کند که ناگه با صدای زنگوله‌ی در، کهربا دست بر سینه‌ی ستبر برسام گذاشت و او را به عقب هل داد.
برسام که توقع این کار از جانب کهربا را نداشت، قدمی به عقب نهاد و از شدت سوزش سرشانه‌اش آهی در اعماق گلویش کشید و چهره در هم مچاله کرد.




۱- شعر از رحیم نبی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
806
3,288
103
21
آرزوهای محال
برسام نفهمید کِی کهربا بعد از هل دادنش از اتاق خارج شد و یک جورایی می‌توان گفت از آن مهلکه‌ی عاشقانه گریخت؛ اما زمانی به خود آمد که دوباره شانه‌اش تیر کشید.
با چهره‌ی نسبتا خندان آخی گفت و از دسته‌ی صندلی گرفت و با خودش سخن گفت:
- مطمئنم این درد، درد عاشقیه! تو داری چکار می‌کنی با من دکتر اقیانوس؟
لبخندش عمیق‌تر شد خداروشکر کرد حداقل توانست کدورت و دل آزردگی کهربا نسبت به خودش را با حربه‌ی زبانش از بین ببرد.
کهربا که با دست در حال باد زدن صورت سرخ شده از خجالتش بود، به پاشایی نگریست که بقچه‌ی غذا به دست داشت؛ لبخندی به رویش پاشید و همان‌طور که سعی داشت اتفاقات چند دقیقه قبلی که در وجودش قیامت به پا کرده بود را به فراموشی سپارد سخن گفت:
- پاشا عزیزم! چرا زحمت کشیدی؟ گفتم دیگه نمی‌خواد غذا بیاری!
پاشا در حالی که ظروف غذای بقچه پیچ شده را به دستان کهربا می‌داد با گویش زیبای شمالی‌اش سخن گفت:
- خانم دکتر می‌دونی که اگر من نیارم مادرم میاره! شما رو بیشتر از من دوست داره.
کهربا خنده‌ی نخودی از بابت حرف آخر پاشا که اندکی با حسادت همراه بود کرد و همان‌طور که موهای پر پشت؛ اما نسبتا کوتاه پسرک شیطون مقابلش را که خرمایی رنگ بود بهم می‌ریخت گفت:
- دست مامانت درد نکنه، یک خبر خوش برات دارم!
پاشا چشمان براق و درخشانش را به دکتر دوخت و با خوشحالی دستانش را بهم کوبید و گفت:
- سوتو دیگه خوب شده؟
کهربا سری تکان داد و همان‌طور که به سمت اتاق نگهداری حیوانات حرکت می‌کرد سخن گفت:
- آره کاملا خوب شده و بخیه‌ها کاملا جوش خو*ردن.
سپس به یاد برسامی افتاد که بخیه‌هایش نسبت به سوتو کمتر بود؛ اما هنوز که هنوز است کامل جوش نخورده و یک بار هم پاره شده بود.
- ای کاش این بشر یکم از سوتو یاد می‌گرفت.
پاشا به محض ورود به اتاق همان‌طور که با خوشحالی به سمت سوتو می‌رفت با تعجب سخن گفت:
- با من بودین خانم دکتر؟
کهربا که در ذهنش برسام را ترسیم کرده و یک جورایی انگار با او سخن گفت بود با این حرف پاشا سرش را به معنای نه تکان داد و گفت:
- نه عزیزم.
پاشا با ذوق مشغول بازی با سوتو شد و کهربا در همان حین، یک سری نکات مهم را به پاشا گوشزد و سر آخر آنان را تا دم در کلینیک بدرقه کرد.
نفس آسوده‌ای کشید، باران با شدت و قدرت کمتری در حال باریدن بود. حال و هوا بیرون بر خلاف دل کهربا گرفته و درهم بود. کهربا با لبخند، نفس عمیقی کشید و بوی خاک باران خورده را به ریه‌هایش فرستاد و با ذوق گفت:
- بارون اول باهاش آشنا شدم، بارون دوم فهمیدم که بهش علاقمند شدم، بارون سوم قراره چطور باشه؟
از این حرفش خنده‌ای پر صدا کرد و بعد از آن که پاشا و سوتو از مقابل دیدگانش ناپدید شدند وارد کلینیک شد.
دوباره غذاها را در ظروف ریخت و بعد چند نفس عمیق، متعدد و عدیده وارد اتاق شد، برسام را دید که بر روی صندلی خودش نشسته است و سرش را به بالای صندلی تکیه زده.
به محض شنیدن صدای در، سرش را به سمت در چرخاند و لبخندی زد؛ بوی غذا گرسنه‌ترش کرد.
خواست بلند شود که کهربا فهمید و همان‌طور که ظرف غذا را روی میزش می‌گذاشت گفت:
- همونجا بشین، من روی میز می‌شینم.
برسام باشه‌ای به زبان آورد و اندکی از حالت لم داده خارج شد؛ قاشق و چنگال را به دست گرفت و مشغول شد.
 
بالا