مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین مقامدار سال
ظرفهای غذا را برداشت و وارد آبدارخانه شد، چندین بار در موهای مواجش دست کشید و سر آخر سعی کرد خودش را با کلماتی مثل اتفاق بود، غذا در گلوی هرکسی گیر میکند، قانع کند که اندکی موفق شد.
دوباره وارد اتاق شد و تا خواست حرف بزند و برسام را قانع کند که اصلاً بخاطر حرفهای او به این حال نیفتاده است، پهلو و سرشانهی او را دید که از آنان خون پس زده؛ پس به جای آن نگران سخن گفت:
- وای بخیههات باز شدن!
سپس به سمت برسامی شتافت که به سختی لبهی تخت نشسته بود، به او کمک کرد روی تخت دراز بکشد و دوباره او را به اتاق عمل برد.
چسب زخمهایش را به سختی کند، خواست بیحسی تزریق کند که برسام فهمید و گفت:
- بیحسی نیازی نیست! همهی بخیههام که باز نشدن، در حد دو تا رو تحمل دارم.
کهربا اطاعت کرد و بدون هیچ بحثی مشغول کارش شد، تمام مدت برسام با نگاه خیرهاش کاملا کهربا را معذب کرد. سر آخر کهربا نتوانست طاقت بیاورد و کلافه سخن گفت:
- میشه اینجوری نگاهم نکنی؟
برسام که هر بار سوزن بخیه وارد پوستش میشد ابرو درهم میکشد سخن گفت:
- چطوری نگاه نکنم؟
کهربا پف کلافهای کشید چیزی نگفت، میدانست اگر حرفی بزند برسام دوباره سخنی میگوید و او را بیشتر معذب میکند؛ از اینکه هنوز بیست و چهار ساعت از آمدن برسام نگذشته بود و او اینگونه رویش تاثیر گذاشته از دست خودش عصبی میشد.
کارهای بخیه را به اتمام رساند و بعد از زدن چسب سخن گفت:
- لطفاً دیگه اینجوری به زخمت فشار نیار اگه پوستت جوش نخوره عفونت میکنه.
برسام با تک خندهای از روی بهت گفت:
- ببخشید که داشتی خفه میشدی نکنه توقع داشتی مردنت رو جلوم ببینم؟
کهربا نیز با تک خندهای از روی بهت دستانش را در هم گره زد و گفت:
- اگه اونجوری حرف نمیزدی غذا تو گلوم گیر نمیکرد! فکر کردی اونقدر احمقم که از قصد غذا تو گلوم گیر کنه تا...
با دیدن قیافهی برسام که با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد رنگ و بوی شیطنت و شرارت میگرفت از ادامهی جمله پرهیز کرد و حق به جناب گفت:
- چرا اینجوری نگاه میکنی؟
برسام با لبخند کمرنگی ابرو بالا انداخت و گفت:
- از اول گیر دادی چرا اینجوری نگاه میکنم؛ میشه بگی دارم چطور نگاه میکنم که خودم متوجه نمیشم؟!
کهربا دهان باز کرد سخن بگوید؛ اما هیچ نگفت، لبانش را بهم دوخت دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- بحث با تو بینتیجهترین کاری ممکنه!
برسام بشکنی زدی و در حالی که سعی داشت سوزش شانه و پهلویش را ندید بگیرد گفت:
- اما مطمئنم لذ*ت بخشه.
کهربا شانهای بالا انداخت، بدون آن که هیچ ریاکشنی به سخنان برسام نشان دهد دوباره او را به اتاق خودش برد.
خواست از اتاق خارج شود که برسام به سرعت سخن گفت:
- کجا میری؟
کهربا بیحوصله چشم در حدقه چرخاند و گفت:
- میرم به سوتو سر بزنم و اتاق عمل رو تمیز کنم.
تا برسام خواست بپرسد سوتو کیست، کهربا از اتاق خارج شده بود. برسام باید تا بهتر شدن خودش در همین کلینیک پنهان میماند و بعد خودش به شهر میرفت و کسی که قصد جانش را داشت پیدا میکرد.
نفهمید چند شد اما مطمئناً بخاطر تاثیر مسکنی که هنوز در بدنش بود چشمانش سنگین شد و به خواب فرو رفت.
***
دوباره وارد اتاق شد و تا خواست حرف بزند و برسام را قانع کند که اصلاً بخاطر حرفهای او به این حال نیفتاده است، پهلو و سرشانهی او را دید که از آنان خون پس زده؛ پس به جای آن نگران سخن گفت:
- وای بخیههات باز شدن!
سپس به سمت برسامی شتافت که به سختی لبهی تخت نشسته بود، به او کمک کرد روی تخت دراز بکشد و دوباره او را به اتاق عمل برد.
چسب زخمهایش را به سختی کند، خواست بیحسی تزریق کند که برسام فهمید و گفت:
- بیحسی نیازی نیست! همهی بخیههام که باز نشدن، در حد دو تا رو تحمل دارم.
کهربا اطاعت کرد و بدون هیچ بحثی مشغول کارش شد، تمام مدت برسام با نگاه خیرهاش کاملا کهربا را معذب کرد. سر آخر کهربا نتوانست طاقت بیاورد و کلافه سخن گفت:
- میشه اینجوری نگاهم نکنی؟
برسام که هر بار سوزن بخیه وارد پوستش میشد ابرو درهم میکشد سخن گفت:
- چطوری نگاه نکنم؟
کهربا پف کلافهای کشید چیزی نگفت، میدانست اگر حرفی بزند برسام دوباره سخنی میگوید و او را بیشتر معذب میکند؛ از اینکه هنوز بیست و چهار ساعت از آمدن برسام نگذشته بود و او اینگونه رویش تاثیر گذاشته از دست خودش عصبی میشد.
کارهای بخیه را به اتمام رساند و بعد از زدن چسب سخن گفت:
- لطفاً دیگه اینجوری به زخمت فشار نیار اگه پوستت جوش نخوره عفونت میکنه.
برسام با تک خندهای از روی بهت گفت:
- ببخشید که داشتی خفه میشدی نکنه توقع داشتی مردنت رو جلوم ببینم؟
کهربا نیز با تک خندهای از روی بهت دستانش را در هم گره زد و گفت:
- اگه اونجوری حرف نمیزدی غذا تو گلوم گیر نمیکرد! فکر کردی اونقدر احمقم که از قصد غذا تو گلوم گیر کنه تا...
با دیدن قیافهی برسام که با هر کلمهای که از دهانش خارج میشد رنگ و بوی شیطنت و شرارت میگرفت از ادامهی جمله پرهیز کرد و حق به جناب گفت:
- چرا اینجوری نگاه میکنی؟
برسام با لبخند کمرنگی ابرو بالا انداخت و گفت:
- از اول گیر دادی چرا اینجوری نگاه میکنم؛ میشه بگی دارم چطور نگاه میکنم که خودم متوجه نمیشم؟!
کهربا دهان باز کرد سخن بگوید؛ اما هیچ نگفت، لبانش را بهم دوخت دستی بر روی صورتش کشید و گفت:
- بحث با تو بینتیجهترین کاری ممکنه!
برسام بشکنی زدی و در حالی که سعی داشت سوزش شانه و پهلویش را ندید بگیرد گفت:
- اما مطمئنم لذ*ت بخشه.
کهربا شانهای بالا انداخت، بدون آن که هیچ ریاکشنی به سخنان برسام نشان دهد دوباره او را به اتاق خودش برد.
خواست از اتاق خارج شود که برسام به سرعت سخن گفت:
- کجا میری؟
کهربا بیحوصله چشم در حدقه چرخاند و گفت:
- میرم به سوتو سر بزنم و اتاق عمل رو تمیز کنم.
تا برسام خواست بپرسد سوتو کیست، کهربا از اتاق خارج شده بود. برسام باید تا بهتر شدن خودش در همین کلینیک پنهان میماند و بعد خودش به شهر میرفت و کسی که قصد جانش را داشت پیدا میکرد.
نفهمید چند شد اما مطمئناً بخاطر تاثیر مسکنی که هنوز در بدنش بود چشمانش سنگین شد و به خواب فرو رفت.
***
آخرین ویرایش: