مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین مقامدار سال
دوست داشت کهربا را بیشتر بشناسد، در این که شخصیت این دختر اصیل است هیچ شک و شبههای نبود تنها میخواست جنس علاء او را لم*س کند و لذ*ت ببرد از دختری که اولین انتخاب رسمی و قطعیاش محسوب میشود.
سرفهای کوتاه و مصلحتی کرد و بعد از قورت دادن غذا اولین سوال را بدون کسب اجازه پرسید:
- کهربا خواهر و برادر هم داری؟
کهربا با شنیدن نامش از جانب برسام، نیمچه لبخند کجی ناخودآگاه مهمان لبش شد؛ اگر میدانست آوای اسمش از زبان برسام اینقدر فریفته است مطمئنا همان روزی که برسام نامش را جویا شد با کمال میل میگفت.
او را از نظر گذارند و برای اولین بار با چشم دیگری به او نظر کرد. پیشانی بلند و چشمان نافذ قهوهای رنگ، لبانی که هر وقت مزین به لبخند میشد قلب آدم را به چنگ میگرفت و از همه مهمتر طرز بیان شمرده و بازی با کلماتش که کهربا را اینگونه گرفتار ساخته از خصوصیات بارز مرد خلافکار روبرویش بود.
کهربا سعی کرد هنگام خیره شدن به چشمان برسام، پلکهایش نلرزد و نگاه ندزدد.
- دو تا بردار بزرگتر از خودم دارم.
برسام تای ابرویش بالا جهید و با تک خندهای از قصد جملهای گفت تا کهربا آن را بشنود.
- پس پدرم در اومده!
کهربا شنید و ل*ب گزید، میدانست منظورش چیست. برسام قبل از نزدیک کردن قاشق به دهانش گفت:
- خب، تایم بیکاری چکار میکنی؟
کهربا که مشخص بود در حال و هوای سخن قبل برسام گیر کرده بدون آن که حواسش پی سوال جدید و کنکاش آن باشد با صداقت سخن گفت:
- کتاب و مقالههای پزشکی میخونم و گاهی میرقصم!
آخ که دل برسام قنج رفت؛ برای لحظهای توانست لباس سفید حریر بلندی را بر تن کهربا تصور کند که از او یک شخصیت فریبا ساخته در حالی که کنار دریا و بر روی ماسههای زرینگون، دستان و موهایش را به دست باد سپرده است و میرقصد.
کهربا از آن لبخند ملو و نگاه فهمید که برسام چه فکرها کرده، شاید ابتدا خجالت کشید اما بعد سعی کرد کنار بیاید و زیاد سورپرایز نشود.
برسام با همان لبخند سوال پرسید و پرسید تا جایی که هر چه بیشتر میپرسید تشنهتر میشد. کهربا را مانند آب گوارایی میدانست که هر چه مینوشید سیراب نمیشد.
برسام ظرف غذایش را روی میز گذاشت، انگشتان دستش را در هم قلاب کرد و گفت:
- به نظرت من چه رنگیم؟
کهربا از این سوال برسام متعجب شد، در عینی که او را نمیشناخت و تنها یک نام و شغل از او میدانست برایش رنگیترین آدم دنیا بود، شاید چون در وصفش شعر سرود و به او لقبهای زیبا داد؛ اما بر خلاف چیزی که در ذهنش بود زبان باز کرد.
- خاکستری!
برسام دوست داشت دلیل انتخاب این رنگ از جانب کهربا را بداند؛ پس در حالی که چشم از او نمیگرفت جز برای پلک زدن سخن گفت:
- چرا خاکستری؟
کهربا اندکی چشم ریز کرد و جواب سوالی که داشت را به زبان آورد:
- نه خلافکار صدی نه آدم عادی، شخصیتت برام اینجوریه که نه سفیدی نه سیاه؛ پس خاکستری میشی؛ شاید چون نمیشناسمت!
برسام مانند کهربا، چشمانش را ریز کرد و در حالی که صندلی را به میز نزدیک میکرد و پاهای کهربا را که از میز آویز بود را با گذاشتن دستانش بین دو طرف بدن کهربا اسیر میکرد سخن گفت:
- اگر شخصیتم برات آشکار بشه احتمال داره برات چه رنگی بشم؟
کهربا که از این نزدیکی یکدفعهای برسام چشمانش گشاد شده بود و سعی داشت عادی رفتار کند سخن گفت:
- بنفش، یا... یا شایدم ارغوانی!
سرفهای کوتاه و مصلحتی کرد و بعد از قورت دادن غذا اولین سوال را بدون کسب اجازه پرسید:
- کهربا خواهر و برادر هم داری؟
کهربا با شنیدن نامش از جانب برسام، نیمچه لبخند کجی ناخودآگاه مهمان لبش شد؛ اگر میدانست آوای اسمش از زبان برسام اینقدر فریفته است مطمئنا همان روزی که برسام نامش را جویا شد با کمال میل میگفت.
او را از نظر گذارند و برای اولین بار با چشم دیگری به او نظر کرد. پیشانی بلند و چشمان نافذ قهوهای رنگ، لبانی که هر وقت مزین به لبخند میشد قلب آدم را به چنگ میگرفت و از همه مهمتر طرز بیان شمرده و بازی با کلماتش که کهربا را اینگونه گرفتار ساخته از خصوصیات بارز مرد خلافکار روبرویش بود.
کهربا سعی کرد هنگام خیره شدن به چشمان برسام، پلکهایش نلرزد و نگاه ندزدد.
- دو تا بردار بزرگتر از خودم دارم.
برسام تای ابرویش بالا جهید و با تک خندهای از قصد جملهای گفت تا کهربا آن را بشنود.
- پس پدرم در اومده!
کهربا شنید و ل*ب گزید، میدانست منظورش چیست. برسام قبل از نزدیک کردن قاشق به دهانش گفت:
- خب، تایم بیکاری چکار میکنی؟
کهربا که مشخص بود در حال و هوای سخن قبل برسام گیر کرده بدون آن که حواسش پی سوال جدید و کنکاش آن باشد با صداقت سخن گفت:
- کتاب و مقالههای پزشکی میخونم و گاهی میرقصم!
آخ که دل برسام قنج رفت؛ برای لحظهای توانست لباس سفید حریر بلندی را بر تن کهربا تصور کند که از او یک شخصیت فریبا ساخته در حالی که کنار دریا و بر روی ماسههای زرینگون، دستان و موهایش را به دست باد سپرده است و میرقصد.
کهربا از آن لبخند ملو و نگاه فهمید که برسام چه فکرها کرده، شاید ابتدا خجالت کشید اما بعد سعی کرد کنار بیاید و زیاد سورپرایز نشود.
برسام با همان لبخند سوال پرسید و پرسید تا جایی که هر چه بیشتر میپرسید تشنهتر میشد. کهربا را مانند آب گوارایی میدانست که هر چه مینوشید سیراب نمیشد.
برسام ظرف غذایش را روی میز گذاشت، انگشتان دستش را در هم قلاب کرد و گفت:
- به نظرت من چه رنگیم؟
کهربا از این سوال برسام متعجب شد، در عینی که او را نمیشناخت و تنها یک نام و شغل از او میدانست برایش رنگیترین آدم دنیا بود، شاید چون در وصفش شعر سرود و به او لقبهای زیبا داد؛ اما بر خلاف چیزی که در ذهنش بود زبان باز کرد.
- خاکستری!
برسام دوست داشت دلیل انتخاب این رنگ از جانب کهربا را بداند؛ پس در حالی که چشم از او نمیگرفت جز برای پلک زدن سخن گفت:
- چرا خاکستری؟
کهربا اندکی چشم ریز کرد و جواب سوالی که داشت را به زبان آورد:
- نه خلافکار صدی نه آدم عادی، شخصیتت برام اینجوریه که نه سفیدی نه سیاه؛ پس خاکستری میشی؛ شاید چون نمیشناسمت!
برسام مانند کهربا، چشمانش را ریز کرد و در حالی که صندلی را به میز نزدیک میکرد و پاهای کهربا را که از میز آویز بود را با گذاشتن دستانش بین دو طرف بدن کهربا اسیر میکرد سخن گفت:
- اگر شخصیتم برات آشکار بشه احتمال داره برات چه رنگی بشم؟
کهربا که از این نزدیکی یکدفعهای برسام چشمانش گشاد شده بود و سعی داشت عادی رفتار کند سخن گفت:
- بنفش، یا... یا شایدم ارغوانی!
آخرین ویرایش: