تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مشــاوره علائم نگارشی، دیالوگ نویسی، مونولوگ نویسی، ارتقای سطح قلم، پردازش توصیفات و احساسات

  • شروع کننده موضوع سادات.۸۲
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 156
  • پاسخ ها 11
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,932
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
Negar-1698782748322.png

نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند اما مشاورین، پیمانکاران رمان، داستان و آثار مهم می باشند!

* نویسنده عزیز لطفا با مشاور خود نهایت همکاری را داشته باشید.

* در صورتی که با مشاور همکاری نکنید و مشاور گزارش دهد، رمان شما تا زمان ارتقا، قفل خواهد شد.

درخواست کننده: @Mim_mah
مشاور: @Violet Winslet

|مدیریت بخش کتاب|
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,666
7,318
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
@Mim_mah
درود
نویسنده‌ عزیز لطفا لینک رمانتون رو بفرستید و مشکلاتتون رو دقیق و واضح برای بنده شرح بدید
مچکرم
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
8
6
3
سلام وقتتون بخیر من برای تایید رمان درخواست دادم اما گفتن که این موارد و انجام بدم تا رمانم بهتر بشه و تایید بشه، هنوز رمانم و به طور کامل ننوشتم، تا همونجایی که نوشتم میخواستم بررسی بشه تا بقیشو به درستی بنویسم
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,666
7,318
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
سلام وقتتون بخیر من برای تایید رمان درخواست دادم اما گفتن که این موارد و انجام بدم تا رمانم بهتر بشه و تایید بشه، هنوز رمانم و به طور کامل ننوشتم، تا همونجایی که نوشتم میخواستم بررسی بشه تا بقیشو به درستی بنویسم
بسیار خب
پس پارت اول و شناسنامه رمان رو بفرستید لطفا
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
8
6
3
عنوان : کودک درونم را در آغو*ش بگیر

ژانر:جناییروانشناختیعاشقانه_درام

نویسنده : ژرویرا



دختری که نیمه گم شده اش را در تاریک ترین دوران خودش پیدا میکند. پسری که تمامی اطرافیانش میمیرند و همه انگشت ها به سمت او اشاره می شود. چه کسی قاتل است؟ آیا دختر می تواند سیاهی دنیای پسر را به روشنی تبدیل کند؟ آیا باهم موفق به شکار این قاتل بی رحم می شوند؟
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
8
6
3
اگر دست و پاهایتان قطع شده بود و تشنه قطره ای آب بودید ولی حتی کسی نبود که از او لیوانی آب بخواهید چه میکردید؟ به مرز جنون نمیرسیدید؟

گاهی دست و پای ذهنمان قطع میشود و ما باید در دریای سهمگین دنیا غرق شویم و حتی توانایی شنا کردن را نداشته باشیم، کاش کسی باشد که غریق نجات ما شود، کاش دوستی باشد که از منجلاب غم بیرونمان بکشد. کاش کسی در آغوشمان بگیرد.



در دست ماریا ظرف میوه است و آرام به سمت اتاق مازیار می رود. در را آهسته باز میکند و او را که به دیوارش انواع عکس ها و مکان های مختلف را نشانه گذاری کرده و چسبانده بر انداز میکند. ناگهان با فریاد مازیار را میترساند. مازیار جیغ بنفشی می زند و دفترِ نزدیکش را به سمت ماریا پرتاب میکند و سپس دستش را روی قفسه سینه اش میگذارد:خدا مرگت بده، روزی صد بار این کارتو میکنی آخر از دستت سکته میکنم.

ماریا با خنده ریز وارد شده و سیبی را گاز می زند:چرا انقد خودتو درگیر این چیزای ترسناک میکنی آخرش روحیه ام برات می مونه؟

مازیار ظرف میوه را می گیرد و میگوید: بله خواهرم مرد باید قوی و خشن باشه، بعدم برو بیرون و بزار تمرکز کنم اینسری مورد خیلی سختی داشتیم.

ماریا با چشم هایش التماس می کند و می گوید:تورو خدا من عاشق پرونده های جنایی ام، بزار اینجا باشم به هیچکس نمیگم فقط گوش میدم.

بعد از التماس های فراوان مازیار به ماندن ماریا راضی شد.

ماریا دست روی شخصی با علامت سوال گذاشت:این چیه؟

_این قاتله که موفق نشدیم پیداش کنیم، یه پروفایل ازش آماده کردم روانشناس دوممون هم باهاش موافقت کرده، حتی فیبر هم برداشتیم اما موفق به گرفتن دی ان ای نشدیم. تنها نتیجه این شد که شخص مردی 25 تا 30 ساله اس، جزئیات قتل رو نمی تونم برات توضیح بدم چون واقعا صحنه خشنی بود اما بر اساس سلاح استفاده شده، قسمت ضربه خورده جنسیت مذکر مقتول میتونم بگم که قتل درجه یک بوده و حاصل خصومت شخصی بوده.

ماریا با دهان باز به این جزئیات گوش می داد، انگار که فیلم سینمایی جنایی سه بعدی میبیند. همیشه از کار برادرش هیجان زده میشد و به شجاعتش در مقابل این همه خشونت افتخار میکرد.

+مضنون هم داشته؟

_آره، دوست صمیمیش دقیقا یک روز قبل از فوت مقتول باهاش تماس گرفته، مدرک دیگه ای بر علیهش نیست اما الان بازداشتگاهه.

.

.

پسری که موهایش در هم ریخته و سرش را به دست هایش به شدت فشار میدهد. مغزش آشفته و گویی مانند بمب ساعتی در حال انفجار است.

بازپرس وارد میشود، مدارکی را روی میز می گذارد و دست به سینه رو به پسر میگوید: خبر جدید، تلفن دوستت ضبط صدا داشته ما تونستیم صداتو وقتی تهدیدش میکردی بشنویم.

ناگهان پسر با شدت سرش بالا می آورد و دست های دستبند زده اش را روی میز می کوبد و فریاد میزند: دروغ میگی لعنتی، لعنتی اون آشغال دوست منو کشته الان من مضنونم ؟ اگه راست میگین صدا رو برام بزارین... و بلند می شود و شروع به انداختن صندلی و به هم ریختن اتاق می کند. مامور ها می آیند و با فریاد های خشنش او را به سلول می برند.

بازپرس خارج می شود و رو به تیم تحقیق میگویید : خیلی بهم ریخته بود اگر کار خودش بود یه دستی زدنمون باعث عصبانی شدنش نمیشد.

مامور بخش تحقیقات که داشت فیلم اتاق رو فایل بندی میکرد گفت: شاید تهدیدش نکرده که انقد مطمئنه. جزئیاتش به پروفایل میخورد؟

_اره 30 سالشه ولی هیچ سابقه کیفری نداشته ، خانواده مقتول هم که میگن امکان نداره کار اون باشه.

بازرس گفت: اگر بعد 24 ساعت مدرک کافی به دستمون نرسه باید آزادش کنیم، حتی فیبر لباسش هم نتونستیم به صحنه جرم ربط بدیم.



در گوشه بازداشتگاه پسر نشسته و ابرو های تیره اش در هم گره خورده. به قدر شصت سالگی در هم شکسته. قطره ای اشک از گوشه چشم هایش پایین می ریزد که با مچ دستش آن را پاک میکند. چشم های مشکی و نافذ که شبیه علامت سوال بی انتها و بی پاسخ بود. چهره مصمم ولی معصومی داشت، به این پاکی و نجابت وصله قتل نمی چسبید.



در فاصله ای دور از این هیاهو ماریایی بود که ذهنش درگیر این پرونده و مضنون بود. انقدر با خودش کنکاش کرد که متوجه نشد خیلی وقت است به مقصد رسیده. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. آموزشگاه زبان سپیده، جایی که ماریا معلم زبان انگلیسی بود و همیشه از دیدن بچه های کوچک که با لحن شیرینشان میگفتند (تیچر) لذ*ت می برد.

وارد آموزشگاه شد و به همکارانش سلامی کرد و وارد کلاسش شد. دیوار های کلاس با مقوا های رنگی به شکل حروف انگلیسی تزئین شده بود و حس حال کودکانه ای به آدم می بخشید.

ماریا نشست و منتظر شاگردان کوچکش شد که یکی پس از دیگری کلاس را پر می کردند.

برایش بسیار پرسش انگیز بود که این کودکان از بدو تولد قاتل به دنیا می آیند یا دنیا آن ها را بی رحم می کند؟ این کودکان زیبا و پاک چگونه به این هیولای وحشتناک تبدیل می شوند؟

کلاس تمام شد و ماریا احساس کرد که نیاز به نوشیدن قهوه ای خوش طعم یا خو*ردن کیک دارد، آن هم تنهایی تا خستگی این روز شلوغ را در کند.

به سمت کافه مورد علاقه اش حرکت کرد ولی سر تا سر خیابان ماشین پارک شده بود برای همین دور تر نگه داشت و پیاده به راه افتاد. هوای لذ*ت بخشی بود این موقع از سال را دوست داشت، برای او که وجودش گرما بود هوای سرد تسکین خوبی بود. آهسته قدم میزد که شانه ای محکم به او خورد و هر دو به زمین افتادند. زانو ماریا به شدت درد گرفت و با ناراحتی غرید: اه حواست کجاست؟ داغونم کردی. سرش را بالا آورد و پسری را دید که دست و پاهایش میلرزد، سرش پایین است و رنگش شبیه گچ دیوار سفید است. با عجله به نشانه معذرت خواهی خم شد و گفت :ببخشید... ببخشید.

اخم های ماریا از هم باز شد و گفت :آقا؟ خوبین؟

پسر چیزی نگفت و سریع به راه افتاد.

ماریا تعجب کرده بود، طوری که دردش را فراموش کرد. بلند شد و به سمت کافه حرکت کرد.

کافه لاته با کیک شکلاتی سفارش داد و روی صندلی کنار پنجره نشست. همیشه از دیدن منظره شلوغ شهر لذ*ت می برد، این احساس بهش دست می داد که زمین با وجود این همه انسان زنده است.

در حین خو*ردن کیک تلفن همراهش زنگ خورد.

ساحل بود دوست صمیمی اش. تلفن را با صدای شادی جواب داد: سلام عزیزم حالت خوبه؟

ساحل هم به خوبی گفت:خوبم تو چطوری؟ کجایی؟

ماریا با قاشق کوچکی کافه لاته اش را هم زد و گفت: اومدم یکم آرامش بگیرم، امروز... (یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد) روز عجیبی بود.

+اگه بگم که بچه های سال آخر دانشگاه قصد دارن شام توی رستوران جمع بشن میای؟

ماریا ل*ب هایش را جمع کرد:اوممم.. فکر نکنم.

ساحل از پشت تلفن فریاد زد:احمق چقد دیگه میخوای مجرد باشی پیرزن شدی، پاشو بیا بلکه فرجی شد.

ماریا خندید و گفت: از دست تو، میام ولی نه به قصد شوهر. آخرین خبرو بهم بده که کی و کجا باید بیام.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,666
7,318
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
عنوان : کودک درونم را در آغو*ش بگیر

ژانر:جناییروانشناختیعاشقانه_درام

نویسنده : ژرویرا



دختری که نیمه گم شده اش را در تاریک ترین دوران خودش پیدا میکند. پسری که تمامی اطرافیانش میمیرند و همه انگشت ها به سمت او اشاره می شود. چه کسی قاتل است؟ آیا دختر می تواند سیاهی دنیای پسر را به روشنی تبدیل کند؟ آیا باهم موفق به شکار این قاتل بی رحم می شوند؟
عنوان خیلی طولانیه عزیزم
اندازه استاندارد عنوان بین ۱ تا ۴ کلمست
و کنجکاوکننده نیست
یعنی اگه خواننده چنین عنوانی ببینه اصلا ترغیب نمیشه رمانو بخونه
و روانشناختی رو تو سبک رمان قرار بده لطفا چون ژانر نیست
برای خلاصه بهتره نگی دختری که یا پسری که
و زیاد پرسشی نکنی و بیشتر تو ذهن خواننده پرسش ایجاد کنی
مثلا:
- مردم با اسم‌های گوناگونی او را می‌نامند؛ شاهزاده‌ی رویاها، عشق یا نیمه‌ی گم‌شده، اما این‌ها هیچ اهمیتی ندارد. حضورش با هر نام و نشانی دل انسان را گرم می‌کند؛ لیکن اویی که خیال داشت بیاید و دستمال خاکستری زندگی را به بوم نقاشی رنگ‌رنگ و زیبایی بدل کند، چرا حالا آمد؟ وانگاه که هیچ ستاره‌ای نمی‌تواند بر فلک تاریک زندگی دخترک قصه بنشیند. همانی که با کفش‌های خاکی‌اش، ناچار و غم‌زده روی فرشینه‌ای از خون اطرافیان به قتل رسیده‌اش گام برمی‌دارد و بخاطر رد پاهای عاجزانه‌اش مظنون خطاب می‌شود. آیا دخترک می‌تواند با دستمال چرک سرنوشتش رد پاهای معصومانه و خونین معشوقش را پاک کند و پرده از واقعیت حیرت‌انگیز پشت اتفاقات بردارد؟
البته این یه مثال ضعیف بود
ولی باید جملاتتو پیچیده‌تر و کنجکاوکننده‌تر بنویسی و با کلمات بازی کنی و بهش پیچ و تاب بدی
یعنی درواقع صریحا نگی چه اتفاقی داره میوفته
 
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,666
7,318
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
اگر دست و پاهایتان قطع شده بود و تشنه قطره ای آب بودید ولی حتی کسی نبود که از او لیوانی آب بخواهید چه میکردید؟ به مرز جنون نمیرسیدید؟

گاهی دست و پای ذهنمان قطع میشود و ما باید در دریای سهمگین دنیا غرق شویم و حتی توانایی شنا کردن را نداشته باشیم، کاش کسی باشد که غریق نجات ما شود، کاش دوستی باشد که از منجلاب غم بیرونمان بکشد. کاش کسی در آغوشمان بگیرد.



در دست ماریا ظرف میوه است و آرام به سمت اتاق مازیار می رود. در را آهسته باز میکند و او را که به دیوارش انواع عکس ها و مکان های مختلف را نشانه گذاری کرده و چسبانده بر انداز میکند. ناگهان با فریاد مازیار را میترساند. مازیار جیغ بنفشی می زند و دفترِ نزدیکش را به سمت ماریا پرتاب میکند و سپس دستش را روی قفسه سی*نه اش میگذارد:خدا مرگت بده، روزی صد بار این کارتو میکنی آخر از دستت سکته میکنم.

ماریا با خنده ریز وارد شده و سیبی را گاز می زند:چرا انقد خودتو درگیر این چیزای ترسناک میکنی آخرش روحیه ام برات می مونه؟

مازیار ظرف میوه را می گیرد و میگوید: بله خواهرم مرد باید قوی و خشن باشه، بعدم برو بیرون و بزار تمرکز کنم اینسری مورد خیلی سختی داشتیم.

ماریا با چشم هایش التماس می کند و می گوید:تورو خدا من عاشق پرونده های جنایی ام، بزار اینجا باشم به هیچکس نمیگم فقط گوش میدم.

بعد از التماس های فراوان مازیار به ماندن ماریا راضی شد.

ماریا دست روی شخصی با علامت سوال گذاشت:این چیه؟

_این قاتله که موفق نشدیم پیداش کنیم، یه پروفایل ازش آماده کردم روانشناس دوممون هم باهاش موافقت کرده، حتی فیبر هم برداشتیم اما موفق به گرفتن دی ان ای نشدیم. تنها نتیجه این شد که شخص مردی 25 تا 30 ساله اس، جزئیات قتل رو نمی تونم برات توضیح بدم چون واقعا صحنه خشنی بود اما بر اساس سلاح استفاده شده، قسمت ضربه خورده جنسیت مذکر مقتول میتونم بگم که قتل درجه یک بوده و حاصل خصومت شخصی بوده.

ماریا با دهان باز به این جزئیات گوش می داد، انگار که فیلم سینمایی جنایی سه بعدی میبیند. همیشه از کار برادرش هیجان زده میشد و به شجاعتش در مقابل این همه خشونت افتخار میکرد.

+مضنون هم داشته؟

_آره، دوست صمیمیش دقیقا یک روز قبل از فوت مقتول باهاش تماس گرفته، مدرک دیگه ای بر علیهش نیست اما الان بازداشتگاهه.

.

.

پسری که موهایش در هم ریخته و سرش را به دست هایش به شدت فشار میدهد. مغزش آشفته و گویی مانند بمب ساعتی در حال انفجار است.

بازپرس وارد میشود، مدارکی را روی میز می گذارد و دست به سی*نه رو به پسر میگوید: خبر جدید، تلفن دوستت ضبط صدا داشته ما تونستیم صداتو وقتی تهدیدش میکردی بشنویم.

ناگهان پسر با شدت سرش بالا می آورد و دست های دستبند زده اش را روی میز می کوبد و فریاد میزند: دروغ میگی لعنتی، لعنتی اون آشغال دوست منو کشته الان من مضنونم ؟ اگه راست میگین صدا رو برام بزارین... و بلند می شود و شروع به انداختن صندلی و به هم ریختن اتاق می کند. مامور ها می آیند و با فریاد های خشنش او را به سلول می برند.

بازپرس خارج می شود و رو به تیم تحقیق میگویید : خیلی بهم ریخته بود اگر کار خودش بود یه دستی زدنمون باعث عصبانی شدنش نمیشد.

مامور بخش تحقیقات که داشت فیلم اتاق رو فایل بندی میکرد گفت: شاید تهدیدش نکرده که انقد مطمئنه. جزئیاتش به پروفایل میخورد؟

_اره 30 سالشه ولی هیچ سابقه کیفری نداشته ، خانواده مقتول هم که میگن امکان نداره کار اون باشه.

بازرس گفت: اگر بعد 24 ساعت مدرک کافی به دستمون نرسه باید آزادش کنیم، حتی فیبر لباسش هم نتونستیم به صحنه جرم ربط بدیم.



در گوشه بازداشتگاه پسر نشسته و ابرو های تیره اش در هم گره خورده. به قدر شصت سالگی در هم شکسته. قطره ای اشک از گوشه چشم هایش پایین می ریزد که با مچ دستش آن را پاک میکند. چشم های مشکی و نافذ که شبیه علامت سوال بی انتها و بی پاسخ بود. چهره مصمم ولی معصومی داشت، به این پاکی و نجابت وصله قتل نمی چسبید.



در فاصله ای دور از این هیاهو ماریایی بود که ذهنش درگیر این پرونده و مضنون بود. انقدر با خودش کنکاش کرد که متوجه نشد خیلی وقت است به مقصد رسیده. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. آموزشگاه زبان سپیده، جایی که ماریا معلم زبان انگلیسی بود و همیشه از دیدن بچه های کوچک که با لحن شیرینشان میگفتند (تیچر) لذ*ت می برد.

وارد آموزشگاه شد و به همکارانش سلامی کرد و وارد کلاسش شد. دیوار های کلاس با مقوا های رنگی به شکل حروف انگلیسی تزئین شده بود و حس حال کودکانه ای به آدم می بخشید.

ماریا نشست و منتظر شاگردان کوچکش شد که یکی پس از دیگری کلاس را پر می کردند.

برایش بسیار پرسش انگیز بود که این کودکان از بدو تولد قاتل به دنیا می آیند یا دنیا آن ها را بی رحم می کند؟ این کودکان زیبا و پاک چگونه به این هیولای وحشتناک تبدیل می شوند؟

کلاس تمام شد و ماریا احساس کرد که نیاز به نوشیدن قهوه ای خوش طعم یا خو*ردن کیک دارد، آن هم تنهایی تا خستگی این روز شلوغ را در کند.

به سمت کافه مورد علاقه اش حرکت کرد ولی سر تا سر خیابان ماشین پارک شده بود برای همین دور تر نگه داشت و پیاده به راه افتاد. هوای لذ*ت بخشی بود این موقع از سال را دوست داشت، برای او که وجودش گرما بود هوای سرد تسکین خوبی بود. آهسته قدم میزد که شانه ای محکم به او خورد و هر دو به زمین افتادند. زانو ماریا به شدت درد گرفت و با ناراحتی غرید: اه حواست کجاست؟ داغونم کردی. سرش را بالا آورد و پسری را دید که دست و پاهایش میلرزد، سرش پایین است و رنگش شبیه گچ دیوار سفید است. با عجله به نشانه معذرت خواهی خم شد و گفت :ببخشید... ببخشید.

اخم های ماریا از هم باز شد و گفت :آقا؟ خوبین؟

پسر چیزی نگفت و سریع به راه افتاد.

ماریا تعجب کرده بود، طوری که دردش را فراموش کرد. بلند شد و به سمت کافه حرکت کرد.

کافه لاته با کیک شکلاتی سفارش داد و روی صندلی کنار پنجره نشست. همیشه از دیدن منظره شلوغ شهر لذ*ت می برد، این احساس بهش دست می داد که زمین با وجود این همه انسان زنده است.

در حین خو*ردن کیک تلفن همراهش زنگ خورد.

ساحل بود دوست صمیمی اش. تلفن را با صدای شادی جواب داد: سلام عزیزم حالت خوبه؟

ساحل هم به خوبی گفت:خوبم تو چطوری؟ کجایی؟

ماریا با قاشق کوچکی کافه لاته اش را هم زد و گفت: اومدم یکم آرامش بگیرم، امروز... (یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد) روز عجیبی بود.

+اگه بگم که بچه های سال آخر دانشگاه قصد دارن شام توی رستوران جمع بشن میای؟

ماریا ل*ب هایش را جمع کرد:اوممم.. فکر نکنم.

ساحل از پشت تلفن فریاد زد:احمق چقد دیگه میخوای مجرد باشی پیرزن شدی، پاشو بیا بلکه فرجی شد.

ماریا خندید و گفت: از دست تو، میام ولی نه به قصد شوهر. آخرین خبرو بهم بده که کی و کجا باید بیام.
اول اینکه نباید پشت سر هم دیالوگ بیارید و باید بینش حالات شخصیتا حتما توصیف شه
خیلی شروعتون اطلاعاتو تزریق میکنه و سیرش تنده به طوری که ما هنوز شخصیتا رو نشناختیم که وارد صحبتشون میشیم و شروع هم اون هیجان و جذب لازمو برای ترغیب مخاطب نداره
شاید اگه موقع فریاد کشیدن ماریا فکر و خیال‌های مازیار رو بیشتر حس‌آمیز میکردید و کمی میذاشتید تعلیق ایجاد شه و بعد مکالمه اتفاق بیوفته شروع جذاب‌تر میشد
و همچنین کمبود توصیفات دارید
باید حین پیش‌برد داستان توصیفات چهره و لباس و مکان هم قاطی مونولوگ انجام بشه
بعد اینکه چیزی رو صریح توصیف نکنید
ظرف میوه در دست ماریا است❌
ظرف کریستال میوه در دستان سرد ماریا سنگینی می‌کند.✅
درکل سیر رمانتون به شدت تنده و باید اینو با توصیفات بیشتر و پردازش کامل‌تر به اتفاقات برطرف کنید عزیزم
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
8
6
3
یعنی باید صفات بیشتری اضافه کنم و طولانی ترش کنم؟ روند داستان خیلی سریعه؟
 
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
8
6
3
خیلی برام سخته که بخوام اولین رمانم رو توی این ژانر شروع کنم، ایده توی ذهنم رو دوست دارم اما احساس میکنم با سبک عاشقانه شروع کنم بهتر باشه بعد ها شاید قلمم قوی تر بشه
اگر چیز جدیدی نوشتم که به نظرم خوب بود برای شما بفرستم؟
 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا