ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
رسانه های جدید
کامنت های جدید بخش رسانه
جدیدترین آثار
آخرین فعالیت
رسانه
رسانه جدید
کامنت های جدید
جستجوی رسانه
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
مدال ها
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان اپیزود آخر | نویسنده شکارچی
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="شکارچی, post: 308143, member: 542"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]*** واژه سنگین مرگ در افکارش رنجور بود. رگبهرگ وجود یتیمش این درد را پس میزد، اما روحش امان بریده بود و انکار لافایده تنها او را تمسخر عام میکرد. نای ایستادن نداشت، این مرگ واقعاً حق نبود. چشمهای بیپناهش از شدت گریههای این چهل روز پف کرده بود و رگههای سرخ خونینی دورش را احاطه کرده بود. چشمانش میسوختند از نای بیاشکی. شال سیاهش را جلوتر کشید، دستهای مشت شدهاش را بیشتر درون جیب ژاکت فرو برد تا انزجار قلبش را جار نزند. لم*س تلفنش ریشه امید را در دلش کاشت. شاید این تنها بازماندهای بود که میتوانست دردش را اندکی تسکین بخشد. نگاهش از دور نظارهگر جمعی شده بود که سیاه حامد را پوشیده بودند و اکنون که پایان چهلم برادرش باشد؛ رفته رفته درحال دور شدن بودند. تمام رگهایش شعلهور شد از یادآوری نگاههای پرمهر و برادرانهی حامدی که همه کسش بود. هیچ چیزی بالاتر از خانواده نبود و سهم او خانواده همین بود، محبتهای خالصانه و بی منتی در تمام این بیستهفت سال بزرگترین دلگرمی وجودش بود. آتش گرفت و سلول به سلولش مذاب بست، کاش همه چی مانند یک خواب میبود. سوز سرد مزاج هوا و این محوطه نفرین شده و تکتک این مردمان دست به دست هم داده بودند تا شیشه عمر اشکهایش را مغلوب کنند. نخستین قطره اشک امروزش خود را از این حصار شرمگین خلاص نمود و پس از آن قطرههای داغ دار دیگر. بغض شکست و قلب شکست و روح شکست و همه وجودش آب شد. خشم سرتاسر موج نفرت را به آخرین بازماندههای قلبش زد و طوفان اورا فرا گرفت. انگشتانش جمع شدند و مشت شدند و مشت شدند و نفرت را زنده کردند. درون قلبش آتش خشم و مرگ و لعن بود و زیر آوار این گردبار کمرش خمشده بود. ل*بهای کوچکاش از فرط سرما پوسته پوسته و خشکیده بود. با حس اینکه فردی کنارش جا نهاده، آوای هقهقهای داغدارش را در چهار دیواری گلویش، خفه نمود. پس از اختیار کمی سکوت، دستهای لرزانش را بر روی گونهاش کشاند تا رد این قطرههای شور را از اطراف چشمهای بیپناهش پنهان کند. آوای دختر کودکی درون گوشاش به استعماع درآمد. - مامان... .[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان اپیزود آخر | نویسنده شکارچی
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…