ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ژولیت, post: 301825, member: 6547"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]نعرهام عمارت را لرزاند: - به درک که میکشد، اصلاً خودم میروم و همینالان یک پیت نفت روی سرم خالی میکنم و خودم را از دست شماها به آتش میکشم. این را گفتم و با اوقات تلخی پتو را از رویم کنار زدم و او همچنان سرجایش خشک بود. طلبکار دوباره به او توپیدم: - باز که وایستادی مرا نگاه میکنی! مستاصل گفت: - آخر چه بگویم که نیاید؟ از عصبانیت تا مرز انفجار بودم با حرص و تن صدایی که ارام آرام بلند میشد: - بگو سرش درد میکند، بگو مریض است و دارد میمیرد! بگو دست از سر کچل فروغ بردار مردک زبان نفهم! بیچاره با رنگ و رویی پریده سری تکان داد و رفت، بغضم سر باز کرد و چون بچه نحسی زار زار گریستم. سر دردم به مراتب بیشتر و بیشتر میشد. با دو دستم سرم را گرفتم و کلافه مثل بچهها بلند گریه میکردم. هنوز چند دقیقهای از رفتن بهجتخانم نگذشته بود که دیدم در باز شد و چهره مشوشش در آستانه در اتاق ظاهر شد و با تردید گفت: - فروغخانم نشد زنگ بزنم. از شنیدن آن حرف در آن حال نحس، کفری شدم و بر سرش فریاد زدم: - باز چی شده؟ آخر انقدر بیعرضه هستی که یک دروغ ساده هم نمیتوانی بگویی! او نگران و مستاصل آهسته گفت: - خانم وقتی زنگ زدم منزل سرهنگ، همان لحظه پدرتان رسید و نشد جلوی ایشان بگویم حالتان خوش نیست و جناب ژنرال اینجا نیایند. از شنیدن آن خبر با خشم بالشم را به زمین پرتاب کردم، بهجتخانم سری به حال تاسف تکان داد و مرا تنها گذاشت، انگار هرچه میگذشت این حلقهی نفرت و نخواستن گلویم را تنگ میفشرد. آنقدر که طاقتم طاق شده بود، حالا که پدرم و ارسلان کوتاه نمیآمدند، من هم کوتاه نمیآیم. دیگر بس است تا همینجا هم حماقت کردم و طاقت آوردم زندگی من کنار یک ژنرال از خودراضی و متکبر نابود میشد. تا حالا که صبر کرده بودم و قلاده این ازدواج اجباری را به گردنم کشیده بودم صرف خاطر این بود که گمان میکردم دوست داشتن ارسلان میتواند کاستیهای این ازدواج اجباری را جبران کند اما هرچه گذشت دیدم دنیای من از دنیای او فرسخها فاصله دارد. حالا که او این را نمیفهمید من باید میجنبیدم و همهچیز را وارونه میکردم. دیگر هرچه بادا باد! شده امروز اجلم مقررم شده باشد پای تصمیمم میایستم و با ارسلان جایی نمیروم. از جا برخاستم و با دلی پر آشوب و حالی مضطرب با انگشتان دستم در جدال بودم و طول و عرض اتاقم را طی میکردم. قطعاً یک آشوب تماشایی به راه میانداختم. بهتر از این همه سکوت خودخوری بود. چرا نمیفهمیدند حاضر نبودم ریخت او را ببینم. گوشت قربانی نبودم که هرطور میخواستند با من رفتار میکردند. نمیدانم چقدر در این آشوبها دست و پا زدم که وقتی به خودم آمدم بهجتخانم سراسیمه وسط اتاقم ایستاده بود و مستاصل به روی دستش کوفت و سرزنشکنان گفت: - فروغخانم شما که هنوز آماده نشدید، جناب ژنرال تشریف آوردند. دیگر مهم نبود چه قرار است پیش بیاید. باید فریاد اعتراضم را یکبار هم که شده بلند میکردم. من هم که از دنده چپ بلنده شده بودم و حسابی نحس بودم از روی قصد، که به در بگویم دیوار بشنود، فریاد بلندی کردم تا چهارستون اتاق را هم لرزاند: - مگر نگفتم دلم نمیخواهد او را ببینم؟ مثل اینکه حرف حالیتان نمیشود! نمیخواهم ایشان را ببینم![/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…