ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="ژولیت, post: 301974, member: 6547"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]نگاه خشمگینش را به چهره درهم من دوخت. از ترس چون چوب خشکیده بودم و با وحشت به او مینگریستم. پدرم به طرفم خیز برداشت و با یک دست گلویم را در دست پهنش گرفت و با یک حرکت بلندم کرد. با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود، به من زل زد، راه نفسم بسته شده بود و مرگ در پشت سر پدرم قهقهه میزد، پدر با صدایی لرزان از خشم گفت: - دیدی آخر چطور آبروی مرا بردی فروغ! به ارواح خاک آقایم امشب خودم کفنت میکنم. میکشمت فروغ! بیهمهچیز! همین را میخواستی؟ میخواستی مرا سکه یک پول کنی؟ از شدت نفس تنگی در دست پدر در تقلا بود و با دو دستم تلاش میکردم دست پدرم را از گلویم جدا کنم، درست لحظهای که فکر میکردم وقت رفتنم است، او مرا رها کرد و تا قبل از اینکه نفس به سینهام برگردد، کِشیده آب نکشیدهای به صورتم زد که دوباره نقش روی زمین شدم و تا خواستم به خودم بیایم زیر مشت و لگد پدر ماندم. صدای جیغ و گریههایم میان فریادهای دیوانهوار پدرم گم میشد و اگر آنلحظه بخت و اقبالم یاری نکرده بود و فروزان و بهجتخانم آن لحظه سر نرسیده بودند و پدرم را متوقف نکرده بودند، قطعاً زیر کتکهای سهمگین پدر جان میباختم. فروزان با دیدن آن صحنه، خودش را روی من انداخته بود و جیغ میزد و با گریه، پای پدر را گرفته بود و التماس میکرد که دست بردارد. اما لگدهای پیدرپی پدرم که چشمانش از شدت خشم چیزی را نمیدید، به روی پشت و شکمم فرود میآمد و مرا از شدت درد مچاله کرده بود، آنچنان که گویا تمامی استخوانهایم داشتند یکییکی خرد میشدند. احمدآقا و بهجتخانم به زور پدرم را که نعره میزده از اتاق بیرون بردند، از شدت درد و کتکها نای گریه کردن هم نداشتم. صدای گریهی فروزان که خودش را چتر روی من کرده بود و با نالههای منقطع من در هم میآمیخت. او با صورتی که از شدت گریه کبود بود، سرم را در آغو*ش گرفته بود و زار میزد. از هیبت درد آرزو داشتم همان لحظه جان دهم. صدای ضعیف آه و نالههایم بود که در سینه گره میخوردند و به زور از ته حلقومم بیرون میجستند. فروزان درحالی که به حالم خون میگریست به زور مرا از زمین جمع کرد و به سختی و التماسکنان، مرا خمیدهخمیده به روی تخت برد، از شدت درد و ضعف، آه و نالهکنان اشک میریختم، آنقدر درد داشتم که گمان میکردم تمام استخوانهایم را شکسته است. بهجتخانم به درخواست فروزان با کیسههای یخ پیش آمد و مدام بر سر و صورتش میکوفت و سرزنشم میکرد. یکساعت بعد که سر و صداهای نعره پدر خوابید، فروزان از بهجت حال پدرم را پرسید، که او گفت از خانه بیرون رفته است. دو شب از درد کوفتگی و کتکهای پدرم، در تختم بودم. جای کتکهای پدر چون لکههای بزرگ و کبود و خونمرده روی بدنم نقش انداخته بود. دیگر جرات نمیکردم پا از اتاقم بیرون بگذارم و با پدر چشم در چشم بشوم. عصبانیت پدر همچنان ادامه داشت و فریادهایش هر از گاهی از پایین پلهها به گوش میرسید که نعره میزد و مرا به باد ناسزا میگرفت و تهدیدم میکرد. مرا از غذا خو*ردن محروم ساخته بود، اما بهجت و فروزان پنهانی از چشم او قوت و غذای هرروزم را به اتاق میآوردند.گرچه یک جهنم به پا کرده بودم اما آخر سر همهچیز ختم به خیر شد و این قلاده ازدواج اجباری از گردنم باز شد. حداقلش به کتک خوردنم میارزید که حرفم به کرسی نشسته بود. از اینکه با همهی این تنشها توانسته بودم آزادیم را به جان بخرم، خوشحال بودم و هیچ شکایتی نداشتم. حتی فکر میکردم ای کاش زودتر از اینها این اتفاقها میافتاد تا انقدر کنار ارسلان هم شکنجه نمیشدم. احمدآقا به فرمان پدر، هرآنچه که خانواده سرهنگ به اینجا آورده بودند، را پس دادند و رفاقت پدر و خانواده سرهنگ به راحتی قیچی خورده بود. صبح از خواب بلند شدم به سختی بدنم را تکان دادم. جای کوفتگیها درد میکرد. با آخ و ناله از روی تخت پایین پریدم و از تشعشع سپیدی که از در تراس مشخص بود؛ متوجه برف زیبایی شدم که عین پنبههای حلاجی شده از آسمان به زمین میبارید. برای اولین بار در زندگیم احساس خوشبختی میکردم. در تراس را باز کردم و نگاهم را به برفهای درشت و تندی که پشت هم از آسمان میریخت، دوختم. زمین یک دست سفید شده بود و هوا از بارش برف متعادل بود. برف اواخر ماه اسفند،آن هم درست نزدیک عید؛ همه را غافلگیر کرده بود.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان خاطرات وارونه | نویسنده فاطمه ترکمان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…