ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سراب مرگبار | امیراحمد
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="امیر احمد, post: 306104, member: 6407"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]دهانم را به قصد صحبت کردن باز میکنم اما او سریعتر وارد عمل میشود: - دختر باهوشیه، بر خلاف برادر کوچیکترش... راستی اسمش چی بود؟ سخنش حس دردناک مرگ پسر تازهمتولد شدهام را دوباره زنده میکند، برای لحظهای درد شدیدی را در قلبم احساس میکنم، به سختی میتوانم نفس بکشم، تصاویر زجه زدن همسر و دخترم پس از آگاهی از این اتفاق با سرعت از جلوی چشمانم عبور میکند.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]حس عجیبی دارم، دلم میخواهد شخص ناشناس را از پشت تلفن به فوش و ناسزا ببندم.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]با آستین لباسم اشک چشمانم که به آرامی از گونهام سرازیر شده است را پاک میکنم و در حالی که دندانهایم را از شدت عصبانیت بر روی هم فشار دادهام با صدای لرزان، کلفت و خشنی میگویم: - به جای این حرفها برو سر اصل مطلب، کی هستی عو*ضی؟ چرا به من زنگ زدی؟ شخص ناشناس با صدایی که هشدار و نگرانی در آن موج میزند میگوید: - زنگ زدم تا خبرت کنم! در حالی که پلکهایم به هم نزدیک شدهاند خشمگینانه میگویم: - از چی خبرم کنی؟ شخص سرفههای کوتاهی میزند و میگوید: - یه طوفان کاراگاه... طوفانی در راهه، نه فقط برای من بلکه برای همه! با تعجب در میانه سرسرای خانه قدم بر میدارم، دستی به دهانم میکشم و میگویم: - میشه واضح صحبت کنی؟ چه طوفانی؟ داری از چی حرف میزنی لعنتی؟! مدتی سکوت حکمفرما میشود، پس از مدتی شخص ناشناس با صدایی که تاکید و هشدار در آن موج میزند میگوید: - فرداشب، ساعت یازده... همون کارخونه قدیمی! با چشمانی از حدقه درآمده آب دهانم را به پایین قورت میدهم و متعجبانه میگویم: - چی؟ شخص با صدایی لرزان که ترس و وحشت در آن موج میزند میگوید: - فِدریک، اسمش اینه. بپا دیر نکنی... وگرنه برات بد میشه! تماس قطع میشود، چند بار با خشم میگویم: - الو؟ الو؟ قطع کردی... مرتیکه... . تلفن همراه را از گوشم دور میکنم و به شماره ناشناس نگاهی میاندازم، سوالات بیرحمانه به ذهنم هجوم میآورند، این شخص کیست؟ چه نیتی از این کارها دارد؟ چطوری از هویتم خبردار شده است؟ من به جز تعداد کمی از همکارهایم از شغلم و این که چه کسی هستم به هیچ شخصی چیزی نگفتهام، پس چطور او میداند که من یک کارآگاه پلیس هستم؟! شاید... سر جایم میایستم و با نگرانی در فکر فرو میروم، ناگهان صدایی زنانه و آشنا که به نگرانی شباهت دارد توجهام را به خود جلب میکند: - وِنیس؟ وِنیس؟ با هین کوتاهی سرم را بالا میآورم، زنی سی و سه ساله با چشمانی بادامی و سبزرنگ به همراه دماغی کشیده، ابروهایی نازک، لبانی صورتیرنگ و موهای بلوند و طلایی در مقابل چشمانم قرار میگیرد.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]لباس سرخرنگ و شلوار آبیرنگی پوشیده و با حالتی که انگار به شک و نگرانی شباهت دارد در مقابلم ایستاده است.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]زن چند قدم به من نزدیک میشود و میگوید: - حالت خوبه وِنیس؟ اتفاقی افتاده؟ با عجله خشم و دلهرهام را پنهان میکنم و با صدای آرامی میگویم: - ن... ن... نه، نه ایزابل اتفاقی نیافتاده فقط... شخصی که او را ایزابل خطاب کردم با تردید میگوید: - مطمئنی؟ مصمم و با اطمینان پاسخ میدهم: - آره، مطمئنم.[/FONT][/SIZE] [SIZE=18px][FONT=Gandom]ایزابل بزاق دهانش را به آرامی به پایین قورت میدهد و با خنده کوتاهی میگوید: - اِوا کجاست؟ در حالی که تلفن همراهم را خاموش میکنم با حرکت سر به طبقات بالا اشاره میکنم و دهانم را به قصد صحبت کردن باز میکنم اما صدایی از پشت سر زودتر از من پاسخ میدهد: - اینجام مامان. ایزابل با صدایی که به تشویق شباهت دارد میگوید: - بیا اینجا عزیزم. با نگرانی به پشت سرم نگاهی میاندازم، اِوا در حالی که کتاب قصه را در دست گرفته است با خوشحالی از کنارم عبور میکند و با قدمهای تندی خودش را به شخصی که مادر خطابش کرد میرساند. ایزابل با تکخندهای او را در آغو*ش میگیرد و دستی به موهایش میکشد. سپس در حالی که او را ب*غل کرده است رو به من میگوید: - شام آمادست... آقای عصبانی نمیخوایی بیایی و به جای نجات دادن بقیه به خانوادت بپیوندی؟ با علامت سر به او پاسخ مثبت میدهم و با خنده کوتاهی میگویم: - باشه... شما برید من هم الان میام. ایزابل در حالی که اِوا را ب*غل کرده است، پشت به من به طرف طبقه پایین و اتاق غذاخوری میرود. به آرامی پفی میکشم، بر روی یکی از پلههای سرسرا مینشینم و در فکر فرو میروم... .[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان سراب مرگبار | امیراحمد
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…