ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
کافه نویسندگان
انجمن
ارسال های جدید
جستجو در انجمن ها
تازه چه خبر
ارسال های جدید
جدیدترین آثار
دانلود کتاب الکترونیکی
آخرین نقد و بررسی ها
جستجوی آثار
ورود
عضویت
تازه چه خبر
جستجو
جستجو
جستجو فقط در عنوان ها
توسط:
منو
ورود
عضویت
خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان
برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید
ورود
عضویت
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
متن پیام
[QUOTE="Noah, post: 279924, member: 765"] [SIZE=18px][FONT=Gandom]چهرهی کبود شده پیرمرد، بیشتر در سیاهی فرو رفته و ل*بهایش به سفیدی میزند. گوشهایش دیگر چیزی نمیشنود و پلکهایش آن قدر سنگین شدهاند که گویی وزنههای چند کیلویی را به دوش میکشند. با باز شدن یکباره راه تنفس و کنار رفتن زنجیر منحوس، روی آسفالت پهن شده و سرفهکنان در جست و جوی اکسیژن هوا را به شش میکشد. آنا در آخرین لحظات بالاخره دست به کار شده بود و جان را عقب کشیده بود! با اینکه خودش هم تمایل داشت مرگ این مردک خرفت را به چشم ببیند اما اینجا سرزمین خودش نبود که هر کاری بخواهد انجام بدهد و پاسخگو نباشد. مردک چه زندهاش چه مردهاش برای او دردسر درست میکند. به چشمان سوالی و چهره درهم جان چشم دوخته و آهسته کنار گوشش ل*ب میزند. - ما اومدیم اینور تهران که تو چشم نباشیم بعد توی روز اول داری آدم میکشی؟! یه جوری سر و همش کن دهنش قرص بمونه وگرنه زنده پات رو از اینجا بیرون نمیزاری احمق! آنا این را میگوید و بیحوصله با کشاندن چمدان آبی رنگش، به سمت خانهای که برایش تدارک دیدهاند گام برمیدارد. جان پوف کلافهای میکشد و عصبانی از ناکام ماندن شکارش عرق نشسته روی پیشانیاش را میزداید. سرفههای پیرمرد فرو نشسته و تنها صدای نفس نفس زدنهای پی در پیاش به گوش میرسد. کثیفترین صدای دنیا از نظر جان! مرد به سمت چمدان بزرگ سبزش پیش میرود و بازش میکند. با کنار زدن وسایل خود، زیپ مخصوص مشکی رنگ را باز میکند و از میان انبوه دستهجات پول نقد و دلارهای نو و تا نخورده دستهای بیرون کشیده و بعد بستن زیپ و چمدان مجدد به سمت پیرمرد برگشته و پول را روی صورت غرق خونش پرتاب میکند. روی دو زانو خم شده و به صورت پیرمرد که به آسفالت چسبیده و فقط چشم راستش به تماشای جان ایستاده نگاه میکند، با لحن تهدید آمیزی پچ میزند. - این دسته دلار رو اگه برگردونی به تومان ایرانتون یه چند میلیاردی میشه. با این زخمهات رو برو درمون کن، یه ماشین بهتر بخر و جلوی هر*ز رفتن چشمات رو بگیر. چون ممکنه دفعه دیگه از این لیدی جنتلمنها مثل دکتر ما پیدا نشه جلوی همراهش رو بگیره و یه راست رفتی سینه قبرستون... اگه ببینم و بشنوم قاط زدی، رگ انتقامت زده بیرون و فقط یه کلمه فقط یه کلمه! از من و خانوم دکتر به کسی گفتی حتی به زنت... اون موقع دیگه به مرگ خودت بسنده نمیکند پیرمرد! پس مِن بعد آدم شو و روی زندگی دختر کوچولوت قم*ار نکن! من آدم بخشندهای نیستم... . پیرمرد با ترس سر تکان میدهد و از خدا میخواهد پسرک برود و شرش را از زندگیاش کم کند.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
وارد کردن نقل و قول ها…
تایید
پایتخت ایران کدام شهر می باشد؟
ارسال پاسخ
کافه نویسندگان
انجمن
بخش کتاب
تالار رمان
رمانهای درحال تایپ
رمان مفیستوفل | نویسنده آتریسا اکبریان
This site uses cookies. By continuing to use this site, you are agreeing to our use of cookies.
قبول
بیشتر بخوانید.…