من می آیم
دَر اِمتدادِ تیره یِ شب
با دستهایِ خالی.
دار و ندارم،
یک خیال است؛
دشتی دارد و آسمانی و آیینه ای،
و بی زمان است.
حس می کُنَم
سنگینیِ سایه اَت را
که گُذَر می کُنَد
از برهنگیِ این دشت.
بُغضِ غریبِ آسمان،
شکسته؛
وَ دِهلیزِ اندیشه،
خیسِ تَرَنُّمِ یادت شده.
دَر آیینه یِ خیال،
به تماشا می نشینم
تو را.
از تبارِ درختی
وَ سبز،
بِه رنگِ برگ هایِ سروِ نقره ای
که هَر سپیده دَم با شور
سلام می دهند بِه نور.
دَر اِمتدادِ تیره یِ شب
با دستهایِ خالی.
دار و ندارم،
یک خیال است؛
دشتی دارد و آسمانی و آیینه ای،
و بی زمان است.
حس می کُنَم
سنگینیِ سایه اَت را
که گُذَر می کُنَد
از برهنگیِ این دشت.
بُغضِ غریبِ آسمان،
شکسته؛
وَ دِهلیزِ اندیشه،
خیسِ تَرَنُّمِ یادت شده.
دَر آیینه یِ خیال،
به تماشا می نشینم
تو را.
از تبارِ درختی
وَ سبز،
بِه رنگِ برگ هایِ سروِ نقره ای
که هَر سپیده دَم با شور
سلام می دهند بِه نور.
آخرین ویرایش توسط مدیر: